تفسير
سوره بلد (۹۰)
بسم الله الرحمن الرحيم
سورهی «بلد»، مانند بسیاری از سورههای کوچک قرآن، با سوگند آغاز میشود:
لا أُقْسِمُ بِهَذَا الْبَلَدِ. وَأَنتَ حِلٌّ بِهَذَا الْبَلَدِ.
وَوَالِدٍ وَمَا وَلَدَ. سوگند به این شهر، بعضیها گفتهاند این «لا»، در
لام قسم برای تأکید است، یعنی حتماً و به تأکید سوگند میخورم. تا جایی که
به خاطر دارم، هشت بار در قرآن «لا أقسمُ» آمده و هر بار به پدیدههای
بسیار با عظمت سوگند یاد شده؛ مثل لا أُقْسِمُ بِيَوْمِ الْقِيَامَةِ. وَلا
أُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوَّامَةِ.(۱) سوگندهای قرآن
به این صورت خاص به چیزهایی است که پوشیده و پنهان بوده و درک و فهمش براى
ما دشوار است.
هَذَا الْبَلَدِ. یعنی این شهر مکه. میتوان اینطور هم تعبیر کرد که :
نمیخواهم به این شهر مکه سوگند بخورم، درحالیکه بسیار جای سوگند دارد؛ یا
بسیار سوگند میخورم به آن. درهرحال، این سوگند اهمیت این شهر را نشان
میدهد.
وَأَنتَ حِلٌّ بِهَذَا الْبَلَدِ. درحالیکه تو (پیامبر) در این شهر حلول
کردهای؛ در آن اقامت کردهای. سوگند اول به شهر و شخصیت پیامبر که در مکه
زیست میکرده، و سوگند دوم: وَوَالِدٍ وَمَا وَلَدَ، به هر والدی، یا هر
مولِّدی، چه زن چه مرد، و آنچه متولد میشود مىباشد.
اما نتیجه و جواب دو سوگند: لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ فِي كَبَدٍ. ما
انسان را در «کَبَد» آفریدهایم. «کَبَد» یعنی سختی و دشواری، رنج
فِشُرَندِه. خوب، چه رابطهای بین این قسمها و جواب آنها، که آفریدن انسان
در متن سختی و رنج است، وجود دارد؟
برای پاسخ به این سؤال لازم است تاریخ مکه را بررسی کنیم، البته هم تاریخش
و هم جغرافیایش را. مکه جغرافیایی بسیار خشن و محروم از نعمات ظاهری دارد.
کسانی که به مکه مشرف شدهاند، دیدهاند که نه آب و هوای خوشی دارد و نه
کشتزارو نه باغ و بوستان. منطقهی است کوهستانی با سنگهاى آذرین، يعنى
سنگهای سخت آتشفشانی، بىهیچ سبزه و گیاه. حضرت ابراهیم وقتی که با همسر و
فرزندانش از کنارههای سبز و خرم بابل و اطراف مدیترانه به این سرزمین خشک
سوزان استوایی كوچ مىكنند، به پروردگار عرض میکند: رَّبَّنَا إِنِّي
أَسْكَنتُ مِن ذُرِّيَّتِي بِوَادٍ غَيْرِ ذِي زَرْعٍ (۲)
بارخدایا، من كسانى از خانواده و فرزندانم را در وادی و درهای بیکشت و
زراع، غَيْرِ ذِي زَرْعٍ، جای دادهام. درَه و اقلیمی که قابليت زراعت
ندارد و خشک و تفتيده است. آنها که به حج رفتهاند دیدهاند که در مکه خاکى
وجود ندارد تا علفی در آن سبز شود. کاملاً فاقد استعداد کشاورزی است. اغلب
شهرها، یا در کنار دريا، رودخانه یا چشمهای بنا شده و خاکی دارد که از آن
گیاه میروید، یا لااقل صنعتی، هنری، حرفهای، تجارتی در آن رونق دارد. اما
در مکه هیچ يك از اینها وجود نداشت. تجارت آن هم فقط در مکه و آن هم فقط
میان قریش و بین چند نفر به طور استثنایی وجود داشت. چون امنیتی نداشتند و
بازرگانان خرده پای مکه مجبور بودند به بعضی از قبایل اطراف باج بدهند تا
کاروان تجارتی قريش بتواند به جنوب، مثلاً یمن، یا به شمال، قسمتهای شامات
و سوریه فعلی، سفر کند و کالایی مختصر بیاورد. تازه، همراه کاروان هم باید
یک گروه مسلح میفرستادند که از آن محافظت کند. بنابراین، تجارت هم کمتر و
به ندرت صورت میگرفت.
وصف شهر مکه را حضرت علی(ع) در نهجالبلاغه آوردهاند كه
بسیارخواندنى است؛ من در اینجا مضمون آن را برای شما بازگو مىكنم. میگوید
خداوند خانهی خود را در سنگلاخترین سرزمین ها قرار داده است، در یکی از
تنگترین درههای جهان، البته امروزه بخشى از كوهها را تراشيده و تونلهای
زیادی حفر کردهاند و شهر را گسترش زيادى دادهاند. درهرحال، مکه در
فاصلهی میان دو کوه صفا و مروه حدود سیصد متر است و محصور میان کوههای
سخت و سطبر. اطراف آن هم همه کویر است و شنهای روان و چندان دشوارگذر که
قدم نهادن در آن با جان خود بازی کردن است. هیچ جایی در آن نیست که علامتی
برای رونده داشته باشد. مكانى است مثل کویر لوت خودمان. دارای چشمههای کم
آب و قریههای دور از هم، که حتی شتر در آن سير نمىشود، چه رسد به گاو و
گوسفند.
بعد امام على میفرماید که اگر خدای سبحان میخواست میتوانست خانه و
عبادتگاه بزرگ و با حرمت خویش را میان باغستانها و جویبارها و زمین هموار،
با درختستانها و میوههای در دسترس و قریههای به یکدیگر پیوسته و نزدیک
به هم و میان گندمزارها و چمنزارهای سرسبز و نیکو و کشتزارهای خرم و شاداب
و راههای آباد قرار دهد. بر خدا آسان بود که خانهی خود را در اینگونه
جایها برپا دارد. یا حتی در همان شبهجزیرهی عربستان، ولی در زمين هاى
سبز و خرم آن. با این همه، چرا برای اين بنا یکی از بدترین نقطههای زمین
را از نظر آب و هوا برگزیده است؟ خدا میتوانست خانهاش را از سنگهای
قیمتی، مثلاً از زمرد و یاقوت بنا کند، به پیامبرش الهام میکرد که خانه را
مثلاً از طلا بسازد تا چنان درخشان و تابناک گردد که درخشش آن از فاصلهی
بسیار دور همه را به سوی خود جلب کند. میگوید اینها را میتوانست، ولی اگر
چنین می کرد، چه میشد؟ درگیری و کشمکش درونی آدمی و شک و تردید از
سینههای مردم رخت برمیبست و همگان به سوی آن میشتافتند، ولی خداوند
بندگانش را مى آزماید، چهگونه؟ يَخْتَبِرُ عِبَادَهُ بِأَنْوَاعِ
الشَّدَائِد (۳) بندگانش را به انواع سختیها و
مجاهدتهایی که ناخوشايند و دشوار و دردسرآفرين است مىآزمايد. به اینها
امتحانشان میکند. خوب، این از «جغرافیای» مکه که از هر جای دیگر دنیا
خشکتر و خشنتر و محرومتر است.
اما از نظر «تاریخى» هم مکه از دوران کهن مرکز تصادمها و نزاعهای اعتقادی
و مذهبی بوده است؛ از زمانی که حضرت ابراهیم این خانه را بنا کرد- که البته
باید گفت تجدید بنا کرد- و شايد پیش از آن، در اين سرزمين پيكار حق و باطل
جارى بوده است در همان روزگار، در دیگر نقاط دنیا، مردم به آداب و رسومی خو
کرده بودند و همه تقریباً در یک خط بودند، ولی مكه، چون حق و باطل و
یکتاپرستی و شرک پیوسته در مصاف هم بودند، پیوسته کانونی پر تلاطم بوده
است. بعد از بعثت پیامبر اسلام هم وضع بر همان منوال بوده است.
پیامبر خود فرزند این دیار است و پیوند نسبی و خونی با پایهگذاران این
بیت دارد. پیامبر از نژاد ابراهیم و اسماعیل است، چون اسحاق، فرزند دیگر
حضرت ابراهیم، در سرزمین خود ماند و اسماعیل همراه پدر به مکه آمد و بعد هم
اداره کنندهی این کانون توحید شد. فرزندان و نسل هاى بعد از او نيز معلمان
و پاسداران و این مکتب توحیدی شدند، و حالا از نسل او پیامبری به ظهور
رسیده که خاتم همهی پیامبران پیشین است. پس، ببینید تا چه اندازه سزاوار
است که خداوند به این شهر و به این پیامبر که در این شهر به سر میبرد
سوگند یاد کند.
گفتیم که پیامبر فرزند سختی است. یتیم به دنیا آمد، چون مادرش شير نداشت،
براى او دايه گرفتند و چون مكه را وبا فراگرفته بود، به باديه اش فرستادند
تا زنده بماند، در بازگشت از باديه به زودى مادرش را از دست داد و پدربزرگش
عبدالمطّلب، سرپرستی او را به عهده گرفت که او هم دو سال بعد وفات یافت و
عمویش ابوطالب سرپرستی او را عهده دار شد. به اين ترتيب اين يتيم قريش كه
فرزند تاریخی سراسر درد و رنج بود، در محیطیکه فقر و عقبماندگی و نادانی
بیداد میکرد، به رسالت مبعوث شد، رسالتى كه سرآغاز رنجها و سختیهای
بیشتر بود.
اگر اعراب به آیین جاهلی و بتپرستی خو گرفته بودند و فرزندانشان را زنده
در خاک مى كردند، باری همه در یک جهت و یک جبهه بودند، ولی با ظهور پيامبر
اسلام کشمکشهای تازهای آغاز شد؛ مقاومت در برابربتپرستانى كه به شكنجه
و آزار موحدین مى پرداختند، به گونهاى كه در طول ۲۳سال رسالت پیامبر،
بهطور متوسط هر چهل روز یک جنگ و درگیری بر او تحمیل شد. در اين شرايط
خطير مسلمانها باید با چنگ و دندان از ایمان و عقیده خود دفاع میکردند.
در سالهای اوليه بعثت، از بس شکنجه شدند و کشته دادند، تعدادى مجبور شدند
به مدینه و حبشه پناهنده شوند و خود پیامبرهم، پس از سیزده سال ناگزیر شد
که شبانه از مکه هجرت كند. در همان شبى كه نیمهشب عدهای با تبانى و توطئه
قبلى، به قصد کشتن پیامبر به خانه او هجوم آورند و حضرت علی فداكارانه و
براى رد گم كردن دربستر او خوابيد ،. حتی پس از هجرت، در مدینه هم دست از
سر مسلمانان بر نمى داشتند. دایماً تعقیب و توطئه مىكردند تا ریشه اسلام
را بکنند. بیستوسه سال تمام پیروان پیامبر در سختترین شرایط به سر بردند.
این است که سوگند به تاریخ این شهر و به جغرافیایی آن و به زندگی سراسر
تلاطم و زد و خورد و درگیری و ابتلا پیامبر در این شهرمعناى ويژهاى پيدا
مى كند.
سوگند به والد، که به صورت نکره آمده، سوگند به هر والدی است؛ هر حیوانی،
هر انسانی، و بهطورکلی هرتولد و توليدى توأم با درد و رنج. هر زایمانی درد
و دشواری دارد، به هر میزان که مولود کاملتر و رشد یافتهتر باشد، درد و
رنج به دنیا آمدنش بیشتر است. بعضی از گیاهان تخمشان را در طبیعت رها
میکنند تا خودش رشد کند. پرورشش با آنها نیست؛ ولی حیوانات، که رشد
یافتهترند، مراقبتشان از نوزاد بیشتر است. هرچه ارگانیسم حیوانات
پیشرفتهتر باشد، سختی تولد نوزادشان بیشتر است. در انسان این سختی به
منتها درجهی خود میرسد. یعنی نه تنها درد زایمان، بلكه حمل و شيردهى
نوزاد هم حداقل تا دو سال برعهدهی مادر است.
اغلب حیوانات نوزادشان را پس از به دنیا آمدن، با زبان تمیز میکنند و
نوزاد میتواند روی پاهایش بایستد و راه برود و چندان نيازى به رسیدگی
نيست. ولی نوزاد انسان گاه تا وقت ازدواج مادر و پدر، و به خصوص مادر، باید
مراقبش باشند، از وجودشان مایه بگذارند و از راحت و رفاه خودشان بگذرند. پس
انسانها در متن سختی و رنج آفریده شدهاند. و هر چه موجود پیچیدهتر و
بغرنجتر و کاملتر باشد، زادنش دشوارتر و توأم با رنج و سختی بیشتر است.
اساساً تولید و مولّد بودن ساده و مفت نیست و آسان برگزار نمیشود؛ زحمت و
رنج دارد. فرزند انسان امانت خداست. خدا موجودی را که از روح خود در او
دميده در اختیار والدين گذاشته است، هركسى بايد بنگرد برای فرزندانش چهقدر
زحمت میکشد و رنج میبرد، از خودش چهقدر حاضر است ایثار کند و مایه
بگذارد؟
باری، دو سوگند اول اشاره دارد به سختی و رنج و درد زندگی و زادن و به
طورکلی به هر چیزی که متولد میشود و پرورش مییابد. میتوان گفت در اینجا
هم آن اصطلاح دیالکتیکی تز و آنتیتز و سنتز مصداق دارد. یک تز و موضوعی
وجود دارد و آنتیتزی که ضدّ آن و در خور آن است. این تضاد همواره در طبیعت
وجود دارد. ولی از تضاد تز و آنتیتز، سنتزی بهوجود میآید که محصول و
نتیجهی آن دو است. یعنی از درون آنها متولد میشود. از درون آن سختیها هم
پیامبر اسلام متولد شد و رنجها و سختیهای بعدی هم آیین او را گسترش داد.
اسلام با سختیها پا به جهان نهاد و درون همان مشکلات در ظرف سی چهل سال،
اندیشهاش بربخش بزرگى از دنیای آن زمان در کوتاهترین مدت گسترش يافت.
اما نتیجهای که از این مثالها میخواهد بگیرد چیست؟ لَقَدْ خَلَقْنَا
الْإِنسَانَ فِي كَبَدٍ ، ما انسان را در سختی آفریدهایم. در اینجا لازم
است این نکته را یادآوری کنم که مترادفات کلمهی «انسان» در قرآن متعدد
است، مثل: «آدم»، «برية»، یا «ناس». اما هر کدام از این نامها به جنبه و
شأنی از انسان دلالت دارد. مثلاً نام «آدم»، بیشتر بر اندام و جسم او دلالت
میکند. یا «انسان»، که «ناس» و «اِنس» هم با آن مرادف است، یعنی شخصیت
آدمی را مى رساند. در اينجا میگوید «انسان» شخصیتش در رنجها و سختیها و
ناملایمات رشد میکند. فیالمثل، مگر طالب علم جز به این طریق به علم نایل
میشود؟ مگر درس خواندن و کسب علم با سختیها به هم پیچیده نشده و شب
بیداریها و زحمت کشیدنها و محروميتها ندارد؟ این طبیعت علمآموزی است
و هر که میخواهد دانش بجوید، جز این راهی ندارد. انسانیت نیز با سختیها
پرورش پیدا میکند. پرورش هرآنچه به باطن و شخصیت انسان مربوط است، تلاش
میخواهد.
دربارهی ظاهر انسان هم این قاعده صادق است. كسى كه مى خواهد عضلاتش را
تقویت کند، آن هم دشواری دارد. مثلاً باید حداقل روزی یکی دو ساعت وزنههای
سنگین بلند کند. یا اگر می خواهد لاغر شود، خیلی چیزها را نخورد و فعالیت
فیزیکیاش را بیشتر کند. هر هنری را که میخواهد یاد بگیرد، دشواری و زحمت
دارد.
میگوید ما انسان را در متن سختی قرار دادهایم، نه در کنار سختی: فی کبد.
فقط سه بار در قرآن کلمهی «انسان» با کلمهی «فی» آمده: یکی: لَفی خُسرٍ
در سورهی «عصر»، دوم: فی أحسَنِ تَقویمٍ در سورهی «تین» و سوم: فیکَبَدٍ
در این سوره. انسان در رنج قوام پیدا میکند وشخصيتش شکل میگیرد. مثالش در
تاریخ بسیار است؛ موسی به کجا کوچید؟ کوه طور، سرزمین محروم. عیسی هم
همینطور. همهشان چوپان بودند و شرایطى سخت داشتند. جز پیامبران، مردان
بزرگ تاریخ هم عمدتا در شرایط سخت بالیدند. امثال امیرکبیرها، ناصرخسروها،
قائممقام فراهانیها كه عمدتاً در سختیها ساخته شدند. اگر هم از
خانوادههای مرفه بودند، خودشان دورانهای سخت داشتند و با مشکلات زیادی
دست و پنجه نرم کردند. همین مرحوم مصدق، که از خانوادهی اشراف بود و لقب
«مصدق السلطنه» داشت، در دوران تحصیل تلاش فراوان کرد و بعدها هم که وارد
سیاست شد، از جوانی تا آخر عمر را در مبارزه گذراند و محرومیت و تبعید و
زندان و انواع ناراحتیها را تحمل کرد. یا مثلاً نلسون ماندلا و دیگران و
دیگران. آدم در سختیها بالا میآید.
آيه بعدى به آنها که گمان میکنند بدون تحمل سختی و دشواری میشود از
دانشگاه هستی فارغالتحصیل شد، میگوید: أَيَحْسَبُ أَن لَّن يَقْدِرَ
عَلَيْهِ أَحَدٌ، آیا حساب میکند، میپندارد که او همه کاره است و هیچ
قدرتی نیست که بر او توانا باشد؟ آیا بشر با عقل خود بنیاد و با دانش خود
به همه چیز رسيده است؟ چه کسی به بشر قدرت بخشیده؟ «لن» نفی ابد است؛ آیا
بشر ابدا این احتمال را نمیدهد که قدرتی بر او چیره باشد؟ نمیداند خدا بر
او تواناست؟ آیا قانونی، وجدانی، خدایي، بالاخره مرجعی در کار نیست؟ آيا
هركارى مجاز است و هیچ قدرتی برجهان حاکم نیست و ما به حال خود رها
شدهایم؟
يَقُولُ أَهْلَكْتُ مَالًا لُّبَدًا. میگوید هر چه میخواهم میکنم و مرا
با کسی کاری نیست. هر جا خواستم میروم و هر قدرخواستم خرج میکنم. مثلاً
فلان مقدار قمار كردم و باختم! مال خودم است، به کسی چه مربوط! دلم
میخواست این را بخرم، آن را بفروشم، آن کار را بکنم، این کار را نکنم.
أَهْلَكْتُ خرج کردم، تباه کردم. دلم میخواست این کار را بکنم و کردم.
مَالًا لُّبَدًا. مال فراوانی را هدر دادم! میخواهد نهایت قدرتش را نشان
بدهد و بگوید داراییام را هر طور دلم خواست و در هر راهی که خواستم مصرف
کردم. به کسی ارتباط ندارد. أَيَحْسَبُ أَن لَّمْ يَرَهُ أَحَدٌ. آیا او
حساب میکند و گمان دارد که هیچ کس او را نمیبیند؟ جهان نظاره کنندهای
ندارد؟ مراقبی ندارد؟ حساب و کتابی در کار نیست؟ تو خودت هستی و خودت؟ در
هر کاری کاملاً آزادی؟ اعمال تو هیچ فرجامی، پیامدی، واکنشی نخواهد داشت؟
آری، این روحیهی کسانی است که بههیچ رو زیر بار هیچ منطقی، حساب و کتابی،
قانونی، دینی، مذهبی، خدایی، وجدانی نمیروند، منطقشان این است که هر کاری
دلمان میخواهد میکنیم و هر طوری دلمان میخواهد زندگی میکنیم.
آيه بعد چند یادآوری را مطرح میکند: أَلَمْ نَجْعَل لَّهُ عَيْنَيْنِ وَ
لِسَانًا وَشَفَتَيْنِ. به دو ابزار شناخت اشاره میکند: چشم و زبان.
معمولاً قرآن سه وسیلهی شناخت را برای انسان ذکر میکند؛ چشم و گوش و قلب.
ولی اینجا به جای گوش، لب و زبان گفته. ظاهراً سخن ناظر به جنبههای فاعلی
این دو حسّ آدمی است، گوش حالت انفعالی دارد. گوش ما فقط میشنود، اگر
صدایی نباشد، گوش ما هم چیزی نمیشنود، ولی چشم و زبان ما فعالاند. قلب
ما هم مانند گوش منفعل است و از خارج و اتفاقات بیرون تأثیر میپذیرد. در
ما دو عامل فعال و متحرک وجود دارد؛ دو عاملی که مثل بولدوزر جلو میرود و
جهان را میشکافد و کشف میکند: چشم و زبان. آیا ما اینها را به او
نبخشیدیم؟ تو که میگویی من خودم این ثروت و قدرت را بهدست آوردم، اینها
را با کدام توانایی به دستآوردهای؟ مگر نه آنکه پیجویی کردی، کشف کردی،
راه بردی؟ خوب، چه کسی این چشم و توانایی شناختن را به تو بخشیده؟
با حاسهی بسیار پیچیده بینایی آغاز میکند که در تاریکیهای سه گانهی
رحم به وجود آمده است. اگر نقشه و طرحی خدایی در کار نبوده، در رحِم تاريك،
چشم به چه درد جنین میخورد؟ جز اين که برای زندگی آیندهاش لازم است؟ در
آن تاریکی مطلق چشم چه خاصیتی دارد؟ ساختمان بینایی را مطالعه کنید ببینید
بیآنکه ما از کارش آگاه باشیم به سرعت خودش را با فواصل دور و نزدیک تنظیم
میکند. این دوربین خداداد مدام عدسیاش را بزرگ و کوچک میکند وچون ممکن
است خاک بگیرد و خشك شود، دایماً با پلک خود را مرطوب نگه میدارد، مژه هم
در جلو عدسی نقش چتر ضد آفتاب را ايفا مى كند و ابرو عرق پيشانى را به دو
طرف منحرف مى سازد. یا برآمدگی پیشانی كه در صورت زمین خوردن، مانع آسیب
دیدن چشم شود.
و گونهها نيز چشم را در حدقه چشمخانه محفوظ داشتهاند. «حدقه» از ریشهی
«حَدْق» به معنی احاطه کردن است. به باغ هم «حدیقه» میگویند، چون محصور
است و آبيارى مى شود. باغ چشم دایماً آبيارى و يا مثل ماشين، روغن کاری و
نرم میشود تا در باز و بسته شدن دائمى پلك ها خشك و خراب نشود. خداوند با
غدد اشکی، آن هم با انواع ترشحات، وسیلهی بینایی انسان را پیوسته ترمیم و
تر و تازه میکند. این فقط یکی از چندين کاری است که چشم میکند. حالت
انعکاسی چشم، تکثیرو شكست نور در آن، بخش جلویی این اندام، بخش پشتی آن،
مشیمیهاش، عنبیهاش، شبکیهاش، زجاجیهاش، بخشهای متعددی که حتی هنوز هم
از نظر عملی صد درصد روشن نیست که چه تواناییهایی دارد. بهخصوصکه در
آخر هم جریانی صرفاً فیزیکی تبدیل به جریانی الکتريكى میشود و از طریق
اعصاب به مغز منتقل میشود و مغز تفسیر میکند که شخص چه چیز را دیده است.
ببینید اینها با چه سرعت شگفتآوری انجام میپذیرد و چگونه بايگانى مى شود
و در موقع لزوم در اختيار مغز قرار مى گيرد. دوربینهای الکترونیک که
تصاویر را در حافظهی خودشان نگه میدارند، از مدل چشم الهام گرفته شده
است، هرچند هنوز نتوانستهاند دوربينى با توانایی مغز بسازند که میلیاردها
میلیارد تصویر را در خود نگه دارد و به محض اراده آنها را حاضر کند.
میپرسد چه کسی این نعمت را به تو ارزانی داشته است؟ أَلَمْ نَجْعَل لَّهُ
عَيْنَيْنِ. آيا دو چشم قرینه براى او قرار نداديم؟. اگر بشر یک چشم داشت،
چگونه میدید؟ لحظه اى یک چشمتان را ببندید؛ اطرافياتان را چگونه مى
بينيد؟ چه حالى خواهيد داشت اگر يك چشمتان را از دست بدهيد؟ با دو چشم است
كه ما دور و نزدیک و پرسپکتیو و ابعاد را تشخیص میدهيم.
وَلِسَانًا و زبان را به شما دادهایم که به وسيله آن سخن می گویید. زبان،
هم وسیلهی قوهی ناطقه است و هم قوه چشایی. سلولهای آن چهار طعم را تشخیص
میدهند و آدمى در هر بخشی از زبان خود، یکی از طعمهای تلخی و شوری و
شیرینی و ترشی را با اعصاب مخصوص آن حس میکند و تفاوت آن با طعمهای دیگر
را تشخيص مى دهد. زبان غذا را نیز در دهان میگرداند و با بزاق آغشته می
کند. در عین حال، درهماهنگى با حنجره و لبها و ریه، به جريان هوا جهت
میدهد. يك لحظه لبهایتان را حرکت ندهید، ببینید میتوانید حرف بزنید؟ یا
سعی کنید چانه و زبانتان را حرکت ندهید، ببینید اصلاً حرفزدن امکان دارد؟
در اين آيات میگوید تو كه با كمك اين ابزار بینایی و شنوایی و گويائى به
جایی رسیدهای، این ها را چه کسى به تو بخشیده است؟
أَيَحْسَبُ أَن لَّمْ يَرَهُ أَحَدٌ. أَلَمْ نَجْعَل لَّهُ عَيْنَيْنِ.
وَلِسَانًا وَشَفَتَيْنِ. این دو لب و حنجره با تارهاى صوتى آن که
دراختیارما قرار داده شده است، يكى را خواننده مشهورى مى كند و چنان آوای
خوشی از حنجرهی اش بیرون میآید که لقب «حنجره طلایی» مى گيرد. آیا این
نعمت ها را خودش به وجود آورده است؟ کیست که این استعدادها و تواناییها را
به آدمی بخشیده تا با زبان و لب و حنجرهاش مردمانى را منقلب و احساساتى
را برانگيخته نمايد؟
وَهَدَيْنَاهُ النَّجْدَيْنِ. آیا ما، که این دو موتور اصلی پیش برندهی
وجود آدمی؛ چشم و زبان را به او دادهایم، ازهدايتش كوتاهى كرده ايم؟ آیا
نگفتهایم که به کدام سو حرکت کند؟ آیا نَّجْدَيْنِ، یعنی دو «نَجْد»، را
به او نشان ندادهایم؟ «نَجد» یعنی سرزمین بلند. یعنی همان دو عرصه و قلمرو
خیر و شر. پس، انسان به حال خود در جهان رها نشده، به او نشان داده شده که
چه بد است و چه خوب؛ چه خیر است و چه شرّ؛ چه زشت است و چه زیبا؛ چه حلال
است و چه حرام. این دو قطب، آدمی را به سوی خود میکشند و هر دو با جزئیات
آن برای او تبیین شده است.
در سورهی «انسان» نيز مشابه آن را گفته است: هَلْ أَتَى عَلَى الْإِنسَانِ
حِينٌ مِّنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُن شَيْئًا مَّذْكُورًا. آیا انسان به یاد
نمیآورد که روزگاری بر او گذشت که هیچ بود؟ هیچ يعنى حتی به قدر یک
الکترون هم نبود كه بتوان از او سخن گفت؟ إِنَّا خَلَقْنَا الْإِنسَانَ مِن
نُّطْفَةٍ أَمْشَاجٍ . اين ما بوديم كه او را از نطفهی پیچیدهی دارای
استعدادهاى مختلف آفریدیم. نَّبْتَلِيهِ فَجَعَلْنَاهُ سَمِيعًا بَصِيرًا.
او را به ميدان زندگى در ابتلا و چالش با سختىها انداختهايم و ابزار
شناخت شنوائى و بینایى به او بخشیدهایم ،و به این نیز اکتفا نکردهایم؛
إِنَّا هَدَيْنَاهُ السَّبِيلَ، راه را هم به او نشان دادهایم: هم هدايت
جسمى به قلب و ريه و همه اجزاء و جوارح وسلولهايش دادهایم كه بدانند
چگونه كار كنند، و هم هدايت تشريعي، يعنى نبوت و شریعت. إِمَّا شَاكِرًا
وَإِمَّا كَفُورًا.(۴) حال خود بايد انتخاب کند كه به
راه سپاسگزاری برود یا راه ناسپاسی. میخواهی شکرگزار باش، میخواهی همهی
اینها را نادیده بگیر و ادعا كن آفریدگارى وجود ندارد، من حاصل اتفاقی در
طبیعت هستم.
فَلَا اقْتَحَمَ الْعَقَبَةَ. نه، او سربالائى سخت را نپيموده. «عَقَبه»
یعنی گردنه، گریوه، راه سخت و دشوار در کوه. مثل خط الرأس کوه. پایین رفتن
از کوه ساده است، سرازیری رفتن راحت است. اما از «عقبه»، که قسمتهای بالای
کوه و باریک و تنگ است، گذر کردن مشكل است. «اقتحام» هم، در باب افتعال،
آمادگى و استقبال از كار سخت است.
وَمَا أَدْرَاكَ مَا الْعَقَبَةُ. و تو چه میدانی که «عَقَبه» چیست؟ این
تمثیلى است برای فهم ما و گرنه گردنه كوهى در كار نيست. یعنی همانطورکه
سربالایی رفتن زحمت دارد و بايد عرق ریخت و کولهی سنگین را بالا برد، خیلی
کارها هم در زندگی مثل همان سربالایی رفتن است. ولی انسان نمیخواهد دشواری
را تحمل کند. نمیخواهد باور کند که در «کَبَد» آفریده شده. نمیخواهد به
خودش زحمت بدهد، باور ندارد که نابرده رنج گنج میسر نمیشود. اين يعنى
فَلَا اقْتَحَمَ الْعَقَبَةَ.
در آيه بعد آنها را میشمارد: فَكُّ رَقَبَةٍ. آزاد کردن گردن. یعنی برده
آزاد کردن. در قدیم برده آزاد کردن کار سختی بود. شخص باید پول میداد تا
انسانی را آزاد کند. حالا که برده نیست، چه كار باید کرد؟ تازه، مگر در
همان روزگار هم در همه جاى دنيا برده داری وجود داشت؟ آیا فكر نمى كنيد
بايد منظور چیزی بالاتر از این ها باشد؟ با وجود اینکه قرنهاست بردهداری
ملغى شده، تا همين چندى پيش احكام آزاد کردن برده، كه به آن «کتابِ عتق»
میگویند، در حوزههای علمیهی ما تدریس میشد. اما در اينجا میگوید
«فکّ رقبه». «فکّ» یعنی کندن و جدا کردن. لغات «انفکاک» و «تفکیک» هم از
همین ماده است. وقتى میگویند زمینى را باید تفکیک کرد، منظور اين است كه
بايد آن را به صورت قطعات مشخص از هم جدا کرد. خوب، فکّ کردن گردن یعنی چه؟
شاعر میگوید:
«رشتهای بر گردنم افکنده دوست
میبرد آنجا که خاطرخواه اوست»
آدمها فکر میکنند که آزادند؛ ولی همهی ما بندی
نامرئی به گردنمان بسته شده و اسیرمان کرده است. این بند همان هوایی است که در سر
داریم. حضرت ابراهیم حاضر شد آن بندی را که اسماعیلش بود از گردن باز کند. حالا
نگاهی به خودمان بیندازیم تا ببینیم چه چیزهاست که ما را اسیر خود کرده است. قرآن
میگوید که پیامبر برای این آمده است تا: َيَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ، آن بارهای
سنگین فرهنگى را که بر پشت منحرفان است بردارد، وَالأَغْلاَلَ الَّتِي كَانَتْ
عَلَيْهِمْ (۵) و غُل و زنجیرهایی که به گردنها و پاهای آنها
بسته شده است باز کند. کدام غُل و زنجیرها؟
بگذاريد داستانی براى شما نقل کنم؛ میگویند یکی از عرفا- ظاهراً مقدس اردبیلی- در
خواب شیطان را میبیند که در دستش طناب و زنجیر و این جور چیزهاست. كسى میپرسد
اینها چیست؟ میگوید: این زنجیر مال حاج آقا فلان است که هر وقت لازم باشد به گردنش
میاندازم و دنبال خودم میکشم. انتخاب زنجير برای این است که آسان تسلیم وسوسهام
نمیشود. و این یکی هم ریسمان است، آن را به گردن فلان شخص مى اندازم. میپرسد که
پس مال من کو؟ می گوید تو احتیاجی به طناب نداری، تا صدات بکنم خودت دنبالم راه
میافتی. واقعیت این است که هر کسی به چیزی گرفتار است- همان چیزی که آدم صبح که از
خواب بلند میشود، تا شب که سر به بالین میگذارد، همه هوش و حواسش به آن است. حالا
پول است، جاه است، مقام است، شهوت است، یا هر چیز دیگر. هر چه هست ما را اسیر خود
کرده است و مانع پروازمان شده است.
میگوید میدانی «گردنه» چیست؟ اینکه خود را آزاد کنی. ببین که اسیر چه چيزى هستی؟
اگر به مالت چسبیدهای و حاضر نیستی خودت را از آن بِکنی و آزاد کنی، رهایش کن تا
آزاد شوی.
در سورهی «یس» باز همین را میگوید: إِنَّا جَعَلْنَا فِي أَعْنَاقِهِمْ
أَغْلاَلاً ، ما برگردنهاشان زنجیرهائى قرار داده ايم. فَهِيَ إِلَى الأَذْقَانِ
فَهُم مُّقْمَحُونَ.(۶) «اذقان» جمع «ذَقَن» به معنی چانه است.
این زنجیرها، مثل كسانى كه آرتروزگردن دارند، تا زیر چانههاشان را گرفته، به طورى
كه سرهاشان بالا مانده و نمیتوانند جلوی پایشان را ببینند. بعضیها چنان بستهی
غُل و زنجیرند که نه چپ را میبینند و نه راست را؛ نه زمانه را میبینند، نه
جامعه را، نه بدبختیهای روزگار را، نه فقر و فلاکت فقيران را، هیچ چیز را. مثل
اسب عصاری كه به دور خودش میچرخد، روزگار مى گردانند.
پس، مهمترین و اولین عاملی که انسان را به آن قله نزدیک میکند، آزاد شدن و رها
شدن از قید وابستگی است. آدم وابسته نمیتواند بالا برود، بندی که به پای من بسته
شده نمیگذارد بالا بروم، مرا به زمین میخکوب كرده. به تعبیر قرآن: اثَّاقَلْتُمْ
إِلَى الأَرْضِ ثقیل شدهاید، چسبیدهاید به اين زمین. آیا راضی شدهاید به این
جهان؟ أَرَضِيتُم بِالْحَيَاةِ الدُّنْيَا مِنَ الآخِرَةِ.(۷) چرا
بالا نمیآیید؟ چرا به دنیا بسنده کردهاید؟
دومین عامل: أَوْ إِطْعَامٌ فِييَوْمٍ ذِي مَسْغَبَةٍ. نمیتوانی خودت را از این
راه آزاد کنی؟ سخت است؟ خوب، از راه دیگر خود را آزاد کن. کسانی اسیر فقرند؛ و چون
فقیر و گرفتارند، از تحرک افتادهاند، دریوزگی میکنند؛ پیش دیگران پشت خم میکنند؛
اسیر و عبد و عبید دیگراناند، برو به داد آنان برس.
أَوْ إِطْعَامٌ فِي يَوْمٍ ذِي مَسْغَبَةٍ. برو به داد گرسنگان در شرايط بد
اقتصادى و معیشتی برس. یک وقت هست که در جامعه گرسنه وجود ندارد، خوب، کار دیگر
باید کرد؛ اما در روزگاری که همه گرفتارند و مشکل دارند و اسیر زندگی اند و صبح تا
شب باید بدوند تا لقمه نانى پیدا کنند، دیگر عذری برای کسی که توانایی کمک کردن به
دیگران را دارد باقی نمیماند. یک کسی از ایران آمده بود، میگفت یک روز به سرهنگی
برخوردم که مسافرکشی میکرد و میگفت من سرهنگ این مملکتم، اما باید صبح تا شب برای
نان درآوردن سگدو بزنم! چون با سیصدهزار تومان حقوق بازنشستگی در ماه حتی
نمیتوانم اجاره خانهام را بپردازم. تازه، این وضع کسی است که تا درجهی سرهنگی
خود را بالا کشیده. خوب، این روزگار سختی است. روزگار «ذی مسغبه» همین است. در چنین
زمانهای آیا نباید آدم به داد دیگران برسد؟ ما چقدر برای تفنن خرج میکنیم؟ آدم
میتواند اینها را از زندگیاش بزند و به خیلیها کمک کند. این همان از گردنه بالا
رفتن و سربالایی رفتن است؛ این «اقتحامِ عقبه» است، عرق ریختن برای رسیدن به
قلههاست.
حالا به گرسنگان نمیتوانی برسی؟ خوب، يَتِيمًا ذَا مَقْرَبَةٍ. نگاه کن به
خویشاوندان خودت. آیا در میان آنها یتیمى نیست؟ محرومى در میانشان نیست؟ یتیم که
فقط پدرنداشتن نيست ، هر بیسرپرستی يتيم است. در زمانهی ما این نوع یتیمی و
بیسرپرستی خیلی فراوان شده.
ذَا مَقْرَبَةٍ. یعنی کسی که با تو قِرابت خویشاوندی دارد. از خانوادهی خودت و از
خویشاوندان خودت آغاز کن. أَوْ مِسْكِينًا ذَا مَتْرَبَةٍ. یا از مساکین و
بینوایان. بارها عرض کردم که «مسکین» به کسی گفته میشود که به «سکون» رسیده و از
تحرک افتاده، چه مرد چه زن. چه معلول باشد، چه بیپول و فقیر، چه ناتوان و از کار
افتاده. آدم میتواند از کمک به همین ناتوانان شروع کند، کمک به کسانی که در زندگی
از فعالیت بازماندهاند و ابزار اولیهی تلاش و فعالیت در زندگی را فاقدند.
حال اگر این کارها را انجام دادی و گردنت را آزاد کردی و دیگران را از فقر وفلاكت
و محرومیت نجات دادی، آنگاه چه تغییرى خواهى كرد؟ ثُمَّ كَانَ. ثمّ یعنی بهتدریج،
سپس. کان اشاره به تکوین شخصیت دارد. مىگويند بگذار این غذا سه چهار ساعت روی آتش
بماند تا به تدریج پخته شود و ببینی چه از آب درمیآید. فرد و جامعه هم در آتش
سختی ها و دشواریها ساخته خواهد شد. ثُمَّ كَانَ مِنَ الَّذِينَ آمَنُوا
وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ وَتَوَاصَوْا بِالْمَرْحَمَةِ. تو وقتی از این گردنه بالا
رفتی و صعود کردی، به چه کسانی میپیوندی؟ میپیوندی به آنها که درخط الرأس قرار
دارند و رو به سوی قله حرکت میکنند. میپیوندی به جمع کسانی که در افق ها و
ارتفاعات بالا زندگی میکنند. چشم اندازشان دشت فراخ و منظرهی زیبای کوهستان است و
هوای پاک آن را تنفس میکنند. دعای انبیاء چیست؟ وَأَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ.(۸)
پروردگارا، ما را به صالحان و شایستگان ملحق فرما. این خیلی مهم است که نشست و
برخاست آدم با چه کسانی است. میگوید: فَأُوْلَئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللّهُ
عَلَيْهِم مِّنَ النَّبِيِّينَ وَالصِّدِّيقِينَ وَالشُّهَدَاء وَالصَّالِحِينَ
وَحَسُنَ أُولَئِكَ رَفِيقًا.(۹) عجب رفیقان خوبی! چه قدر خوب
است که انسان با پیامبران همنشین باشد. با صالحان، با شهدا دمساز باشد؛ در طراز
اینها قرار گرفته باشد؛ در افق آنها مسائل را ببیند. پیوستن به آنها یعنی رسیدن به
آنها. و سرانجام چنین خواهد شد که تو در جرگهی آنها وارد میشوی. ثُمَّ كَانَ مِنَ
الَّذِينَ آمَنُوا، پس، وصف اول در امنیت قرار گرفتن است.
دوم: وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ، و دایم همدیگر را به صبر توصیه میکنند و اندرز
میدهند. وَتَوَاصَوْا بِالْمَرْحَمَةِ. جالب است که در هیچ جای دیگر قرآن ترکیب
«صبر و مرحمت» نیامده است. آقای طالقانی تعبیر جالبی دارد؛ میگوید تا اینجا آدم از
خودش بیرون آمده و از منیتها کَنده و آزاد شده است. اما در مرحلهی بعد به آزاد
کردن جامعه میپردازد. وقتی که دوران برده دارى قديم به سر آمده باشد، در راه
آزادی دیگران باید تلاش کرد. آزادی سیاسی، آزادی قلم و بيان، آزادى احزاب و
آزادیهای دیگر. دوستانت، همسایهات، شَهرت، جامعهات، همه گرفتارند. آزادی هم یکی
دو تا نیست. آزادیها هم درونی است و هم بیرونی. حتی میتوانی غير از هموطنان، منشأ
آزادی برای انسانهای دیگر باشی و بشریت را آزاد کنی.
خوب ، در تمام این مراحل انسان دارد از پوستهی خود بیرون میآید و آزاد و آزادتر
میشود. اطعام گرسنگان و یتیمان و به کارهای اجتماعی پرداختن و با جمع زندگی کردن.
ثُمَّ كَانَ مِنَ الَّذِينَ، اما وقتی در تشکیلاتی و اجتماعی وارد شد و به کار جمعی
پرداخت، خطری که دایم او را تهدید می کند، برخوردها و رنجشها و آزردگیهای ناگزیر
آن است. در کار جمعی و گروهی رنجش دلخوری و عصبانی شدن و قهر کردن ناگزیر است. به
من برخورد! چرا رعایت حال مرا نکردند؛ قدر مرا نشناختند. همهی اینها درش هست.
بنابراین، میگوید باید دو چیز را رعایت کرد: یکی صبر و دومی مرحمت و مهربانی و
بخشایش. سفارش یکدیگر به اینکه مقاومت کن؛ پایداری کن. آدم آمده در جمع، ولی باز
منیّتها ولش نمیکنند؛ باز فیلش یاد هندوستان میکند. مدام به او برمیخورد؛
ناراحت میشود؛ غرورش جریحهدار میشود. به خصوص در ما ایرانیها این احساسات زیاد
است. وَتَوَاصَوْا بِالْمَرْحَمَةِ. «مرحمَة» یعنی مهربان بودن و قهر نکردن. چون
دایم آدم در کار گروهی در معرض نامهربانیهاست؛ و هر لحظه ممکن است شکیبایی خودش را
از دست بدهد. میگویدخیال نکن حالا که از منیت بیرون آمدی و مثلاً به کار بینوایان
رسیدگی کردی تمام شد. نه، شیطان رها نمیکند. فقط شکل و شیوهی وسوسههایش را
تغییر میدهد. طرح و توطئه و ترفندهایش عوض میشود. «تَوَاصَوْا» باب تفاعل است.
یعنی دایماً یکدیگر را سفارش به صبر و شکیبایی میکنند. چرا قهر کردی؟ چرا بِهِت
برخورد؟ مگر چه شده؟ چرا به منیتهای خودت برمیگردی؟ تو اگر به اصولی معتقدی و
هدفی و آرمانی داری و به معنویات رو کردهای، چرا باید باز خودت را در میان ببینی؟
چرا آن مقصد عالی را که از این راه در نظر داشتی فراموش کردهای؟ اینها خطرهایی است
که کارهای جمعی دارد. بنابراین، یادآور میشود کسانی که بهسوی قله رهسپارند پیوسته
همدیگر را توصیه میکنند که مبادا خسته شوی! مبادا جا بزنی! طبیعتِ کارهای اجتماعی
همین است. خستگی دارد، باید صبر کرد؛ دلخوری دارد، باید طریق دوستی و محبت و ایثار
در پیش گرفت.
أُوْلَئِكَ أَصْحَابُ الْمَيْمَنَةِ. «ميمنَة» یعنی خجستگی، شکوفایی. اینها هستند
که دائم شکوفا میشوند و به اصطلاح آمریکاییها flourish میکنند. دایماً دارند
طراوت پیدا میکنند و رشد میکنند و گل میدهند. مصاحبت با اصحاب میمنه این اثر را
در وجود آدمی دارد. درختِ وجود اینهاست که شکوفه میدهد؛ مرتب گل میدهد؛ ثمر
میدهد. فقط اینها هستندکه چنیناند. راه شکوفایی، راه فَلاح و فوز و رستگاری همین
است.
وَالَّذِينَ كَفَرُوا بِآيَاتِنَا، اما کسانی که آیات ما را میپوشانند. منظور از
«میپوشانند» چیست؟ فیالمثل این چشم و گوش را كه برای مقصودی به آنها دادهایم،
ندیده میگیرند. این لب و زبان و دهان را ما دادهایم، ندیده میگیرند و کفر
میورزند. به آنها میگوییم عقبهها را باید بپیمایند، نشنیده میگیرند. میخواهند
راهشان هميشه سرازیری و آسان باشد. مثل همان دانشجویی که نمیخواهد رنج درس خواندن
را بر خودهموار کند. کسانی که به نظامات الهی بیاعتقادند، هُمْ أَصْحَابُ
الْمَشْأَمَةِ. آنها با شومى پيوند خودهاند. «مشأمة» با کلمهی «شوم» از یک ریشه
است. «شوم» مقابل خجستگی و میمنه است. «یمین» هم از همین ماده میمنه و به معنی
خجسته است. اینها شوماند و تیره بخت. کفرشان نتیجهی شوم دارد.. چه شومی بدتر از
عمر سپری کردن بیهیچ حاصلى از كار مثبت؟ چه خسرانى بالاتر از اینکه آدم تمام عمرش
را به بطالت و غفلت بگذراند و هیچ دستاوردى برای آخرتش به دست نیاورد. چه شومی
بالاتر از این! اینها وجودشان را نحسکردهاند و با «مَشأمَه» ملازمت دادهاند.
عَلَيْهِمْ نَارٌ مُّؤْصَدَةٌ. بر آنهاست آتشی فراگیر كه با خودشان بسته شده. یعنی
آتشی که از وجودشان سر برمیآورد و از خودشان زبانه میکشد.
صدق الله
العليّ العظيم.
۱) قیامت(۷۵) / ۱ و ۲
۲) ابراهیم(۱۴) / ۳۷
۳) نهجالبلاغه ، خطبه ۱۹۲
۴) انسان(۷۶) / ۱ تا ۵
۵) اعراف(۷) / ۱۵۷ و ۱۵۸
۶) یس(۳۶) / ۸
۷) توبه(۹) / ۳۸
۸) یوسف(۱۲) / ۱۰۱ و شعراء(۲۶) / ۸۳
۹) نساء(۴) / ۶۹
|