تفسير
سوره انشقاق
بسم الله الرحمن الرحيم
موضوع و محور اساسی سورهی «انشقاق»، تغییر، تحول، دگرگونی و تکامل در جهان
هستی است. جهان، نهاد آرام و ایستا و متوقفی نیست؛ درونش غوغاست و همه چیز
آن دستخوش تغییر و دگرگونی و در معرض تطوّر و تبدّل است. از این امر چند
نتیجه میتوان گرفت. اول اینکه هر حرکتی، حرکت دهندهای لازم دارد. دوم
اینکه هر حرکتی غایتی دارد و به سوی هدف و مقصدی معين است. مثلاً تیری که
رها میشود، به سوی هدفی میرود. سوم اینکه هر حرکتی نيازمند راهنمایی و
برنامهای است که چگونه و با چه زاویه و جهتی راه رسیدن به مقصد را طی کند.
مثلاً کشتی برای رسیدن از ساحلی به ساحل دیگر راهنما میخواهد. بنابراین،
درهرحرکتي، بهطورکلی، هم مبدأ مطرح است، هم مقصد و هم راهنمایی در طی
مسیر.
«انشقاق» ازکلمهی «شقّ» مشتق شده است. مثلاً میگویند این مطلب «شقوق»
مختلف دارد؛ یا گوشت را «شَقّه»، یعنی دو تکه کرد. «انشقاق» باب انفعال از
ماده «شَقّ» است و در اين باب نوعي آمادگی و پذیرندگی فهميده مي شود.
بنابراین انشقاق یعنی آمادگی برای شقه شدن، دوپاره و چند پاره شدن. مثل
«انقلاب»؛ انقلاب هم یعنی آمادگی برای زیر و رو شدن و تحول پیدا کردن. وقتی
گفته میشود جامعه در حال انقلاب است، یعنی در حال دگرگونی است. در زبان
عربی برحسب آنکه واژه يك در چه بابی برود، معناهای متفاوتی میگیرد. مثلاً
کلمهی «غَفر» به معنی پوشاندن و آمرزش، در باب «استفعال»، میشود
«استغفار» که مفید معنی طلب غفران و آمرزش است. پس هر کلمه اي که به باب
استفعال برود معنیِ طلب و درخواست ازآن اخذ میشود. یا مثلاً کلمهی «حطّ»-
به معنی فرود آمدن و به زیر آوردن- در باب انفعال که میشود «انحطاط».
جامعهی در حال انحطاط یعنی جامعهای که آماده و پذیرای سقوط شده است.
«منحط» هم از همین ریشه است. در سورهی «انشقاق» هم صحبت از آمادگی برای
جدا شدن است؛ میگوید جهان در زمانی وارد مرحلهی انشقاق خواهد شد. فرق این
واژه با «اشتقاق» چیست؟ انشقاق یعنی شکافتگی، ولی اشتقاق یعنی مشتق شدن.
درخت وقتی به بار مینشیند، هزاران تخم از آن پخش و مشتق میشود. يا وقتي
میوه از درخت کنده شود، میگویند از آن مشتق شده است. درهرحال، هر چیزی در
طبیعت مرحلهی جدا شدني دارد. جدایی مرحلهی مهمی است در طبیعت. شما اگر
سیبي را در نظر بگیرید: اولش به صورت گل است. بعد بهتدریج تبدیل به مادهی
کوچک و سفتی میشود. از این مرحله میگذرد و تبدیل به سیب سبز و غیرقابل
خوردن میگردد. این مرحله را هم پشت سر گذاشته به صورت سیب بزرگ و سرخ و
اشتهاءانگیزی در میآيد. اگر شما بخواهید آن را قبل از اینکه برسد از شاخه
جدا کنید، باید محکم بکشیدش تا کنده شود. هر میوهای تا وقتی نرسیده دُمش
سفت است و آسان از شاخه جدا نمیشود؛ ولی وقتی که میرسد، چون سنگین شده و
آب گرفته و وزنش بیشتر شده، از شاخه کنده میشود و میافتد.
به قول مولوي (دفتر سوم، ابيات ۱۲۹۴ به بعد):
اين جهان همچون درخت است اي كرام |
|
ما بَراو چون ميوه هاي نيم خام |
سخت گيـــــرد خامها مر شـــــــــاخ را |
|
زآنكه در خامي نشايد كاخ را |
چون بپخت و گشت شيرين لب گـــزان |
|
سُست گيرد شاخها را بعد از آن |
سخت گيــــــري و تعصب خامي است |
|
تا جنيني، كار خون آشامي است |
این مرحلهی انشقاق است؛ یعنی جدا شدن از اصل خود. در
هر پدیدهای این مراحل را میتوان دید. هر پدیده آغازی دارد، دوران تحول و تکامل که
به پایان رسید و نیروهای بالقوهاش فعلیت و تحقق يافت، وارد مرحلهی عالیتري
میشود که جدا شدن کلی از تمام مراحل پیشین است، بر این اساس، هر چیزي در حال شدن
است، یعنی استعدادهایش درحال ظهور و بروز است تا به نهایتی برسد که غایت آن است.
ارادهی خداوند از ایجاد درخت مثلاً سیب این بوده که میوه بدهد؛ هرگاه به این غایت
رسید، میوه از آن جدا میشود و به مرحلهی بالاتر میرود، يعني خوراک جانداری
میشود و دربدن آن بدل به انرژی حیاتی میگردد. حیات جاندار نیز خود هدفی دارد. پس،
میوه برای استفادهی موجودي کاملتر از خود پدید میآید. یا مثلاً جنین در رحم
مادر، در ابتدای پیدایش و تکوین خود چند میلیون اِسپرم است که در رحم جاي گرفتهاند
و پس از نُه ماه و نه روز به صورت انسان یا حیوانی کامل باید قدم به دنیای بیرون
بگذارد. تولدش روز انشقاق و جدا شدن از رحم مادر است. در جنین انسانی رشته ارتباط
با رحم، یعنی آن بند ناف را قطع میکنند، ولی در طبیعت به اصطلاح غیرجاندار، ثمرهی
و فرزند نبات، خودش از مادر جدا میشود.
خداوند در نهاد هر موجودي استعداد یا استعدادهایی نهاده که باید پرورانده شود تا به
نهایت و غایت و کمال خود برسد. آنگاه که رسید، از بدنه اصلي جدا میشود؛ یعنی
مرحله دیگري را آغاز میکند. این نمونهها و مصادیق سادهی یک قانون و نظم در جهان
مادی است؛ نمونهها و مصداقهای عظیمتر و شگفتآورتري هم برای آن وجود دارد که
برای دیدن آن باید به آسمان بالای سرمان نظر کنیم. آنجا هم همین خبر هاست. ولی در
آسمان، زمان برخي بارداري ها میلیونها و میلیاردها سال است، نه نُه ماه و نه روز
تولد يك انسان. در آسمان هر روز هزاران خورشید متولد میشوند و میمیرند. ولی با
چشم غیرمسلح این اتفاقات را نمیتوان دید. آنها که سر و کارشان با علم نجوم و رصد
کردن ستارگان است، مرتب شاهد این رخدادها هستند. این تحولات مدام در آسمان رخ
میدهد. در میلیاردها کهکشان بالاي سر ما غوغا و هنگامهای است كه از آن بي خبريم.
یکی از مصادیق انشقاق و جدا شدن در طبیعت، جدا شدن شاخههای کهکشانی و
منظومههاست. خورشید یا زمین، در مقام تمثیل، همچون دانهای است از یک خوشهی
انگور، خوشهای که اسمش را میگذارند منظومه؛ مثل منظومهی شمسی ما که خورشیدي است
در وسط و پیرامونش تعدادی سیاره. ولی در مقیاس کهکشانی، یک بوته انگور است که صدها
خوشه دارد. یعنی در مقام تمثیل، کهکشان را میتوان همان درخت و منظومههای آن را
خوشههای آن درخت در نظر آورد. حالا حساب کنید که یک تاکستان چقدر درخت دارد؟ این
میشود یک شاخهی کهکشانی. حالا چند تا از این تاکستانها مثلاً در یک شهر هست؟ و
چند شهر سراغ دارید که تاکستان داشته باشد؟ حساب کنید که اینها روی هم چه تعداد
دانهی انگور میشود؟ هر کدام از آنها وقتی رسيد، دیر یا زود، برحسب هوای سردتر یا
گرمتر مناطق مختلف، از خوشه جدا میشود.
بخش اول این سوره سخن از جدا شدن قسمتی از کهکشانهاست، که برای ما روشن نیست که
آیا منظورهمین منظومهی شمسی ماست، یا شاخهای از کهکشان که منظومهی شمسی ما هم
جزئي از آن است؟ یا مثلاً کهکشان راه شیری است که هزاران هزار منظومه دارد؟ یا نه،
تعدادی از این کهکشانها که بازویی کهکشانی تشکیل میدهند؟ در اینجا باید اين نكته
را هم یادآور شوم که قرآن نیامده تا به ما درس نجوم بدهد؛ مقصود متذکر ساختن ما به
موقع و مقام انسان در جهان و فرجام کار اوست.
إِذَا السَّمَاء انشَقَّتْ. اذا اشاره به زمانی نامعین است. یعنی زمانی فرا خواهد
رسید که «سماء» شکافته شود. «سماء» یعنی آنچه بالای سر ماست. منظور هوا نیست، چون
هوا كه شکافته نمیشود. یعنی آنچه در آسمانهاست، از ماه و خورشید و ستارگان.
انشَقَّتْ از باب انفعال است. هنگامی که آسمان حالت آمادگی و پذیرش جدا شدن پیدا
کند که اشاره است به پایان عمرآن.
وَأَذِنَتْ لِرَبِّهَا وَحُقَّتْ. «إذن» یعنی اجازه دادن. اما، أَذِنَتْ لِرَبِّهَا
یعنی چه؟ توجه کنید که نگفته پروردگارش به او اجازه مي دهد، گفته بهپروردگارش
اجازه میدهد، البته اگر جمله را تحتاللفظی ترجمهکنیم. آسمان براي شقه شدن به
پروردگارش اذن میدهد. به قول مرحوم آقای طالقانی، «اذن» دو حالت دارد: یکی از مقام
بالا و یکی از مقام پایین. هم مقام بالا اذن میدهد و هم مقام پایین. منظور از اذن
قانونمندی است. مثلاً سیب وقتی میرسد، زرد و سرخ بودن و عطر و بويش به شما «اذن»
استفاده میدهد. حرف نمیزند، ولی رنگ رخساره خبر میدهد از راز درون. هرآنچه به
مرحلهی کمال و فایده رسانی رسيد، به پدیدهی بالاتر اعلام آمادگي براي بهرهرسانی
مي كند. سیب وقتی کال است، اجازهی مصرف نمیدهد. با همان سفتی و سختیاش به ما
میگوید که با خوردن من دل درد میگیرید؛ رودل میکنید؛ من قابل جذب و هضم شما
نیستم و فایدهای برای شما ندارم. اما بعد که رسید، علامت میدهد که آمادهام. این
قاعده در هر پدیدهای صادق است. پس، منظور از «اذن» دانی به عالی، اعلام آمادگی
است. اما اذن خدا اذن عالی به دانی است، یعنی قوانین او اذن میدهند. فیالمثل
میفرماید: اگر ده تن از شما ایمان آورندگان صابر و ثابتقدم باشید، به اذن خدا
حریف صد تن از کفار خواهید شد. یا مثلاً به اذن خدا زمین پاک از آلودگي ها، گیاه
خود را میرویاند. یعنی این قوانین خداست که به گياه اذن سبز شدن مي دهد.
در این آیه، نشان مي دهد كه محدوده كيهاني ما در مرحله جدا شدنش از نظام برتر
اعلام آمادگی میکند. یعنی آنچه خداوند از خلقت منظومهی شمسی ما مقرر و مقدر کرده
به تحقق رسیده است. در آن هنگام خورشید هم که انرژی دروني اش در تبدیل مدام هلیوم
به هیدروژن تمام شده، آمادگی خود را برای تحول بزرگی که قراراست اتفاق بیفتد نشان
میدهد. وَحُقَّتْ. و تحقق پیدا میکند. مثل آن سیب که با رسیدنش تحقق پیدا کرده و
کامل شده است. وقتي کال بود، اگر از درخت جدا میشد، غير قابل استفاده بود و باید
دور ریخته میشد. حتی حیوانات هم آن را نمیخوردند.
وَإِذَا الْأَرْضُ مُدَّتْ. و آنگاه که زمین امتداد یابد و گسترده شود. پس، هم
ستارگان حالت جدا شدن به خود میگیرند، و هم زمین کشیده و گسترده میشود. «مُدّ» از
مصدر «امتداد» است. «مداد» هم از همین ماده است ، چون روی کاغذ کشیده میشود و اثرش
امتداد پیدا میکند. خلاصه، وقتی جاذبههای این کرات مختل شود، نظام آنها به هم
میخورد.
وَأَلْقَتْ مَا فِيهَا. «اِلقاء» یعنی بیرون ریختن. زمین آنچه در درون دارد القا
میکند و بیرون می افکند. در سورههای دیگر هم آمده که در آن هنگام زمین زیر و رو
میگردد و کوهها مثل پنبهی حلاجی شده در آسمان پراكنده و غبار میشوند! در آن
انفجار درونی عظیمی که اتفاق خواهد افتاد، زمین تَخَلَّتْ. خالی میشود. میدانیم
که در هر انفجاری، محتويات درون آن بیرون میریزد و تخلیه میشود. درخت هم که بار
میدهد درواقع میوههایش را بیرون میریزد و خاليمي شود. رحم مادر هم أَلْقَتْ مَا
فِيهَا، نوزاد را بیرون میافکند و تَخَلَّتْ. خالی میشود. در زایمان هم پوستهی
رحم "امتداد" مییابد و منبسط میشود، یعنی به منتهای ظرفیت خودش میرسد. اول
انبساط رحم و بعد خالی شدن و فرزند را بیرون دادن. این قانونی کلی در طبیعت است که
به آن اشاره كرديم. پس زمین هم به همین شرح به پروردگارش اعلام آمادگی میکند و
اذن تحولات و تغییر میدهد و سپس حُقَّتْ. تحقق پیدا میکند.
پس، بخش اول این سوره، بیانگر قانونمندی کلی در جهان هستی است و نشان میدهد که
تمام پدیدهها، مثل فرزند در رحم مادر، یا میوه بر شاخ درخت، همه باید برسند و
میرسند و تحقق پیدا میکنند؛ و وقتی تحقق پیدا کردند و استعداد و قوهشان به فعلیت
رسید، جدا میشوند.
واین اتفاق مرتب در آسمان تكرار مي شود. آیا آسمانها بهکلی معدوم خواهند شد؟ يا
نه، نظام نویی از آنها به وجود خواهد آمد و ما تحتتأثیر جاذبهی دیگری قرار
خواهیم گرفت. چنان که هماکنون تحتتأثیر جاذبهی خورشید قرار داریم- خورشید
منظومهی شمسی ما و کهکشان راه شیری و نظامات بسیار پیچیدهای که بشر هنوز از آن به
خوبی سر در نیاورده است، بعد از بر هم خوردن نظم فعلی کاینات، خدا میداند که چه
خواهد شد. اما یقیناً یک گام بالاتر خواهیم رفت. بههرحال، سیستم پیچیدهای است که
برای ما روشن نیست؛ و گفتم که خدا هم نخواسته به ما درس نجوم بدهد و فقط اعلام خبری
است از آنچه در آینده اتفاق خواهد افتاد، براي دل نبستن ما به اين دنياي معدوم
شدني.
آنچه گفته شد مقدمه اي بود برای نتیجهای که میخواهد بگیرد. نتیجه چیست؟ این
پردهی دوم نمایش است. این سوره نمایشی است که در سه پرده اجرا میشود. از تغییر و
تحول و تکامل در سه پرده و زمینه سخن میرود. زمینهای اول در آسمان بالا سر ماست.
اما در پرده و زمینهی دوم، تحول و دگرگونی انسان نمایش داده خواهد شد:
.يَا أَيُّهَا الْإِنسَانُ. ای انسان. اینجا دیگر بحث از کافر و مؤمن و صالح و طالح
نیست، نوع بشر مخاطب است. إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَى رَبِّكَ كَدْحًا فَمُلَاقِيهِ.
إِنَّ برای تأکید است. تو ای انسان؛ کادحٌ، به سوی پروردگارت پیوسته در حال حركتي.
«کَدح» یعنی حرکت مستمرِ گام بهگام. مثل حرکت جنین در رحم، که یکباره و دفعتاً
بزرگ نمیشود و تدریجاً طی نُه ماه و نُه روز مراحل رشد و تکامل را پشت سرمیگذارد.
بسیار چیزها را باید کسب و جذب کند تا ساخته شود. یا آن میوهی درخت نیز. ای انسان،
تو هممانند همان جنین باید آهسته و پیوسته ساخته بشوی تا برسی و تحقق پیدا کنی؛
فعلیتت کامل شود و از رحم دنیا خارج شوی و تولدي دیگر پیدا کنی. دنیای ما رحمی است
که ما را برای مرحلهی بعد، که آخرت است، آماده میسازد. همانطورکه جنین هیچ چیز
از دنیای بیرون از رحم نمیداند، ما هم از آخرت هیچ چیز نمیدانیم، مگر در حد همین
تمثیلها و تشبیههاي قرآني. این مثالها همه در حدّ درک و فهم ما آورده شده است.
برای ما که اطلاعاتمان دربارهی دنیای دیگر بسیار اندک و در حد صفر است. همچنانکه
برای جنین ممکن نیست بفهمد در دنیای بیرون از رحم چه خبر است، آنچه به ما از آخرت
گفته مي شود، تماما به زبان تمثيل و استعاره است. در همهی این سورهها به قول
مولوی با زبان کودکانه با ما سخن گفته شده است.
ای انسان، تو در حرکتی مستمر و پیوستهای. به کدام سو؟ إِلَى رَبِّكَ، بهسوی «ربّ»
يعني صاحب اختيارت. نمیگوید بهسوی «الله»، این حرکت به سوی «ربّ» است. «ربّ»
درواقع جنبه و شأن مدیریت و تدبیر الهی است. یعنی انسان در مسیر کمال خود در حرکتي
است که رب العالمين برای او تقدیر کرده است. مثل آنکه به محصلی که تازه در دبستان
ثبتنام کرده بگویند تو مسیری طولانی در پیش داری تا به درجه دكترا برسي. در این
مثال، حد نهایی يعني مقطع دکترا معلوم و محدود است و ساليان تحصيل يك روزی به پایان
خواهد رسید؛ ولی إِلَى رَبِّكَ، بینهایت و بیمنتهاست. اگر محصل برای پیمودن مسیر
دشوار تحصيلات عالي باید مثلاً از گردش و تفریح خود بزند و شبها را بیدار بماند و
درس بخواند و خلاصه رنجهایی برخود هموار کند، آيا براي رسيدن به رب اعلي نبايد
زحمت كشيد؟
كَدْحًا. «کَدح» یعنی سختي، با سختي ها بايد جنگيد. در سوره بلد آمده است كه ما
انسان رادر "كبد" آفريده ايم؛ لقد خلقناالانسان في كبد. كبد يعني چالش و دست و پنجه
نرم كردن با سختی ها، كاربرد آنرا در لغتنامه المنجد ببينيد؛ فقيري كه سعي مي كند
فقرش را تحمل و چاره سازي كند، مسافري كه سختي سفر در شب را تحمل مي كند، آسياي
سنگي به دليل سختي كار با آن، و از اين قبيل. كبد انسان نيز كه كارخانه بيو شيميائي
نيرومندي است و حداقل پانصد كار مهم و اساسي انجام مي دهد و دقيقه اي يك ليتر خون
را تصفيه مي كند، كارش سم زدائي و تبديل مواد شيميائي سمي به مواد قابل جذب يا دفع
يعني همان چالش با مشكلات و بدي را به خوبي تبديل كردن است.
فَمُلَاقِيهِ. «فَ» یعنی پس. مُلَاقِيهِ سرانجام تو ملاقات کنندهی پروردگارت
هستی. اما چگونه ممکن است با خداوند دیدار کرد؟ مگر خداوند به حضرت موسي نفرمود:
لَن تَرَانِي (۱) تو هرگز مرا نخواهی دید؟ آری، بشر هرگز
نمیتواند خدا را ببیند، چون خدا جسم نیست تا دیدنی و رؤیت پذیر باشد. رؤیت خداوند
مطلقاً غیرممکن است. هیچ کس نمیتواند خدا را با چشم ظاهر ببیند. هرچند با دیدهی
عقل میتوان آثار صنع او را دید، یا پی به کرامت و لطف و رحمتش برد. اما خدا ملاقات
کردنی نیست و در مکانی نیست که نزد او برویم و با او دیدار کنیم. در اینجا هم
نمیگوید که «ثُمَّ مُلاقیه»، يعني بعد او را ملاقات خواهد کرد. بلكه با هر گامی که
برمیداری، به درصدی از لقای الهی مي رسی. چنان که محصل كلاس اول با خواندن همان
کلمات «آب» و «بابا»، به لقای مرحلهای از مراحل علمیمي رسد.
واژه «لقاء»، با «ملاقات» و «تلقی» همریشه است. اینکه میگویند تلقی تو از این
موضوع چیست؟ یعنی با این موضوع چگونه ملاقات و برخورد کردهای و برداشتت چیست؟
نوآموز کلاس اول ابتدایی هیچ چیز نمیداند، ولی روز به روز به درس معلمش نزدیکتر
میشود. او با هر ساعتی که درس میخواند، به آنچه باید بیاموزد نزدیکتر میشود.
پس، شاگرد با هر درس خواندني با علم ملاقات کرده و به آن رسیده است. «لقاء» یعنی
رسیدن. وقتی که به کلاس دوم میرود، باز معلمهای دیگر آنچه دارند به او میآموزند
و در کلاس سوم هم همینطور، الی آخر. پس، متعلم مرتب در حال «لقاء» و ملاقات است،
البته ملاقات مراتب علمی مختلف.
فملاقیه «فاء» فاءِ تفریع است. یعنی هر گام مثبتي که برمیداری ملاقات با خداست و
این راهی دشوار و طولانی است. فملاقیه. پس تو ای انسان همچنان در حال ساخته شدنی.
در سورهی قبل فرمود آنهائي که کمفروشی میکنند آیا گمان ندارند که أَنَّهُم
مَّبْعُوثُونَ. لِيَوْمٍ عَظِيمٍ.؟(۲) همچنان در حال مبعوث
شدناند؟ «مبعوث» یعنی برانگیخته شده. یعنی شما هم هر روز، به سان همان محصلی که
علم میآموزد و مراحل تحصیلی را یکی پس از دیگری پشت سر میگذارد، دارید خودتان را
میسازید. ببینید، چهقدر مسئله فرق میکند که آدم تصور کند ما حالا داریم زندگی
دنیائي مان را میگذرانیم که ربطی به آخرت ندارد و بعد که از دنیا رفتیم، یک آخرتی
منقطع از این زندگی وجود دارد، با این تصور که ما در همین زندگی دنیایی داریم
آخرتمان را بنا میکنیم؛ همین حالا و در همین زندگی داریم آن را میسازیم. با هر
گامی به زندگی آینده نزدیکتر میشویم ؛ و به زبان دیگر، به خداي مركز و مبدء همهی
ارزشها نزدیک میشویم.
فَأَمَّا مَنْ أُوتِيَ كِتَابَهُ بِيَمِينِهِ. پس، آن که کتابش به دست راستش،
«یمین» او، داده شود، خوشبخت است. همانطورکه بارها عرض کرده ام، این تعبیر در مقام
تمثیل و استعاره است. اصلا کلماتی نداريم که حقیقت این معانی را بیان کند. منظور از
«کتاب» نيز اوراقی میان دو جلد نیست. اینکه میگوییم «نامهی عمل» هركسي به دستش
داده مي شود، آیا یعنی چند برگ کاغذ دست انسان داده میشود تا آن را بخواند؟ اینکه
قرآن میگوید این کتاب را به دست راست میدهند یا به دست چپ، یا در همین سوره كه
میگوید: وَرَاء ظَهْرِهِ، از پشت سرش به او داده میشود، آیا این تعابیر را باید
حمل بر معانی ظاهری آنها کرد؟ مگر ما در سخن گفتن از پدیدههای آسمانی، واژههای
درست و دقیقي داریم؟ مثلاً به هسته كوچك باقيمانده از ستارههایی که منفجر میشوند
به دليل سفيد بودن نورشان «کوتولهی سفید» میگویند. یا هاله سرخ رنگ هنگام انفجار
آنها را «غول سرخ» مینامند. یا برخي ستاره هاي فوق سنگين را حفره سیاه یا «سیاه
چاله» (۳) مینامند. درحالیکه همه میدانیم در آسمان حفره سياه
و چاله اي وجود ندارد، اما چون نور هم از جاذبه شديد آنها نمي تواند بگريزد، انعكاس
نوری هم از آنها نمي بينيم و همه چیز بهطور وحشتناکی در آن بلعیده و مکیده میشود،
از قدرت و شدت بالای جاذبهاش، اسمش را «سیاه چاله» گذاشتهاند. همهی اینها واژه
ها و تعبیرات استعاری است و در مقام تمثیل گفته مي شود. واژههایی که بشر ساخته
است، ناظر به احتیاجات و ارتباطات زندگی اوست؛ پس چیزی که به آن نیاز نداشته و
ارتباطي با آن ندارد، طبعاً واژهای هم برای آن نساخته است. قرآن هم از همان
واژههایی که ما بهکار میبریم، استفاده كرده و مطالب خود را بیان میکند.
منظور از «کتاب» چیست؟ بحث قسمتهای قبل، ناظر به تحقق یافتن قوائي بود که در وجود
ماست و استعدادهایی که به فعلیت میرسد یا باید برسد، هر عمل ما در وجودمان ثبت و
ضبط میشود. شما مثلاً درخت را در نظر بگیرید: تمام زندگی درخت و آنچه بر او طي
ساليان درازگذشته، در تنهی آن محفوظ مانده و ثبت شده است. مقطع درخت نشان میدهد
که مثلاً در سال چهارم رشدش بیآبی داشته، یا مثلاً چند سال پی در پی آب کافی
خورده، یا در سالی معین آفتی به آن رسیده يا گرفتار آتش سوزي شده. همهی اینها
آثاری از خود به جای میگذارد که در حلقههای مقطع درخت میتوان مشاهده کرد. درختی
که خوب آب خورده و خوب پرورش پیدا کرده، از میوههایش معلوم میشود. میوهی درخت
همان کتاب عمل آن است؛ کارنامهی اوست. میوهی شیرین يا ترش آن، درشت یا ریز آن
نشان میدهد که در سال گذشته چگونه بوده است. این که در کشاورزی تصرفات ژنتیکی
میکنند و تغییراتی در نباتات میدهند، نشان میدهد که ژنهای آنها میتواند تغییر
کند و آثار تغییر ژن در نباتات میماند و در محصول آنها ظاهر میشود. پس درخت هم
کتاب دارد. و کتابش همان وجود آن است. یا مثلاً زمینشناسان با بررسی احوال و وضعیت
زمین، یا همان خواندن «کتاب» آن، میتوانند پی ببرند که در ادوار پیشین و مثلاً در
صد میلیون سال پیش چه حوادثی بر آن گذشته و چه اتفاقاتی در آن افتاده است. مثلاً چه
سیلی یا زلزلهای در آن زمان رخ داده است. حتی از مطالعه و آزمایش بعضی از سنگها
دقیقاً تعیین میکنند که فیالمثل ۴۵۰ میلیون سال پیش در فلان ناحیه از زمین چه
حوادث طبیعی روی داده بوده است. این همان کتاب طبیعت است که سراسر وجود آن را
میسازد. پس، «کتاب» نامی است تمثیلی و استعاری به مناسبت آنکه با خواندن کتاب
میتوان پی به احوال کسی یا چیزی برد. و اين سخنان را قرآن در زماني مي گويد كه
مخاطبين نه سواد داشتند و نه با صنعت كاغذ سازي آشنا بودند.
خوب، میگوید که در روز بازپسین اگر نامهی عمل کسی را به «یمین» او، یعنی به دست
راستش دادند این دلالت بر فرخندگی کار او دارد. آدمها بیشتر کارهای اصلی و عمده را
با دست راستشان انجام میدهند و دست راست نیروی بیشتری دارد. البته این مثالی است
برای خوبی و خجستگی، والاّ آثار اعمال در سراسر وجود آدمی ثبت میشود. مثلاً قرآن
میگوید پوست انسان در قیامت سخن میگوید. دست و پای ما در آن روز به سخن میآیند.
یعنی اثر کارهای ما در تمام اجزای وجود ما حفظ میشود. مثل جنین در رحم مادر؛ برحسب
آنکه مادر در مدت بارداری چگونه تغذيه و زندگي کرده باشد، وجود جنين قوام مییابد و
آثار آن را با خود به دنیا میآورد.
اکنون کسی که کتاب وجود و عملش چنین است؛ فَسَوْفَ يُحَاسَبُ حِسَابًا يَسِيرًا.
بسیار حساب سادهای دارد و راحت از مراحل دشوار عبور میکند و میگذرد. محصلی که
خوب درس خوانده باشد، هر چه از او میپرسند درست جواب میدهد و با چند تا سؤال کارش
تمام میشود. گیر و گرفتاری ندارد؛ اصطکاک ندارد و از عهدهی آزمون راحت بیرون
میآید.
وَأَمَّا مَنْ أُوتِيَ كِتَابَهُ وَرَاء ظَهْرِهِ. اما کسی که نامهی عملش از پشت
سر به او داده شود. «پشت سر» دلالت بر نوعی حرکت ارتجاعی و عقبگرد و خلاف طبیعت
دارد. آنچه در فرا روی انسان است، رو به رشد و حرکت و آینده دارد. ولی آنچه در پشت
سر است، حاکی از حرکتی قهقرایی است و بر خلاف طبیعت انسانی. چنان که ملاحظه
میکنید، این تعابیر همه به زبان متداول ماست.
فَسَوْفَ يَدْعُو ثُبُورًا. وَيَصْلَى سَعِيرًا. چنین کسی در آن روز آرزوی مرگ
میکند و به آتش اعمالش افکنده میشود.
إِنَّهُ كَانَ فِي أَهْلِهِ مَسْرُورًا. او پیش از این در میان هم قماشان خود در
دنیا خوش و خرم بود و اصلاً اعتنا به این سخنان نداشت، ولی حالا چهطور؟ میگوید:
وَيَنقَلِبُ إِلَى أَهْلِهِ مَسْرُورًا. با انقلابي روحي نزد اَهل خود مي رود. يعني
حالش زير و رو مي شود. مراد از «اهل» هم همفکران و همراهاناند، یعنی کسانی که سرشت
وجودی و زندگی کار و بارشان با یکدیگر مشترک است.
إِنَّهُ ظَنَّ أَن لَّن يَحُورَ. او اصلاً باور نداشت که چنین تحول و دگرگونیی در
کار است. کلمهی «محور» با کلمه «یحور» هم ریشه است. «محور» ميله اي است كه دستگاهي
دور او میگردد. محور که میگردد، تنوع و تغییر ایجاد میکند؛ اين مثال البته در
صنعت است، اما تغيير اشكال مختلف دارد، در عربی دوران استحاله و دگرگونی کرم به
پروانه را «حُورا» میگویند. مثلاً کرم ابریشم اولش تخم و شفیره است، بعد پروانه
میشود. به این فرایند «حورا» گفته میشود. این تحولی است که رو به نیکویی و کمال
دارد. مشتقات این کلمه همه مفید نوعی معنیِ پاک شدن است. واژهی «حواریون»، که به
یاران حضرت عیسی گفته میشود، از همین ریشه است و مراد کسانیاند که پاکجامهاند.
نه به این معنی که لباسشان شسته و تمیز است، بلکه کسانی که لباس وجودشان را پاک
کردهاند؛ نفسشان را از خودبینی و خودخواهی و شرک و رذایل دیگر منزه ساختهاند و
کمال پیدا کردهاند و همراه حضرت عیسی خودشان را بالا بردهاند. تمام مشتقات این
کلمه بر نوعی پاک شدن و به نحوی تحول و دگرگونی و رشد رسيدن دلالت دارد.
باری، میگوید این شخص در دنیا شادمان بود و زندگی را خوش میگذرانید و هیچ باور
نمیکرد که زندگیاش در معرض دگرگونی ژرفی است. در دنیا مانند آن کرم زندگانی مي
كرد و دوران پسین پروانگی را باور نداشت. کرم کجا و پروانهی لطیف و زیبا کجا؟
اتفاقاً در مورد بدل شدن ریگ به مروارید در درون صدف هم همین کلمهی «حوراء» را به
کار میبرند، که آن هم تحول شگرفی است.
بَلَى إِنَّ رَبَّهُ كَانَ بِهِ بَصِيرًا. آری، همانا صاحب اختيارش به او و کردارش
همواره بینا بود. اینجا هم «الله» نمیگوید و «ربّ» میگوید. الوهیت را مطرح
نمیکند و از ربوبیت سخن میگوید که مضاف به ضمیر(ربه) آمده است. و آن اشاره به نقش
تدبیر خداوند است. كَانَ بِهِ بَصِيرًا. خدا به او بصیر بوده است. نمیگوید که چون
خدا بصیر بوده و کارهای او را میدیده، حالا به او عذاب دردناک میچشاند؛ بلکه به
صورت امر واقعی مي گويد خداوند «بصیر» است. البته ما هم صاحب بَصَرهستيم. ولی ما
خیلی چیزها را مي بینیم بیآنکه بر این دیدن الزاماً اثری مترتب شود و عکسالعملی
نشان دهیم. چنان که این همه فقر و بدبختی و ظلم و ستم را در دنیا میبینیم ولي کاری
نمیکنیم. منظور از بصیر بودن خدا چیز دیگری است و ملازم با تغییر در وجود موجودات
است. همچنان که «سمیع» بودن خداوند چنین است. پیامبران بسیار دعا میکردند، حضرت
ابراهیم در دعا و مناجات خود میگوید إِنَّكَ سَمِيعُ الدُّعَاء.(۴)
تو شنوای دعایی. یا زکریا میگوید پروردگارا، من فرزند ندارم و إِنَّكَ سَمِيعُ
الدُّعَاء. یا إِنَّكَ أَنتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ. (۵) پیامبر
که میداند که خداوند بینا و شنواست و همه چيز را میداند، پس چرا میگوید تو شنوا
و بینایی؟ آيا غير از تاكيد بر اين است که او بر همهی اعمالش ناظر است. این جهان
کور و کر كه نیست! ما در مدرسه هستي با معلمی کر و کور طرف نیستیم؛ معلمی که درسش
را بدهد تا حقوقش را بگیرد و اصلاً کاری به درس خواندن یا نخواندن شاگردها نداشته
باشد.چنين معلمي مثل نوار ضبط صوت حرف میزند و بعدش هم میرود دنبال کار دیگرش.
ولی معلمی هم هست که از حال شاگردانش به خوبی با خبر است. به وضعيت درون و بيرون
مدرسه آنها آگاهي دارد. یعنی میان او و شاگردان ارتباط دو طرفه وجود دارد. اینکه
انبیا هنگام دعا تأکید می کنردند: إِنَّكَ سَمِيعُ الدُّعَاء. یا إِنَّ رَبِّي
قَرِيبٌ مُّجِيبٌ.(۶) از این است که ایمان داشتند فرا روی خدا
هستند و او همهی آنچه میکنند و میگویند میبیند و میشنود و خدا نسبت به آنها
بیتفاوت نیست. ما در محضر خداوند حاضر و ناظر و حیّ و قیومی قرار داریم؛ در منظر و
مرآی او هستیم، دایماً با او ارتباط داریم. خدا «بصیر» است، یعنی سلسله جنبان
تحولات جهان خداوند بصیری است که استعدادهائي به تو بخشیده، ولی تو آنها را به تحقق
نرساندی و از نیروی بصیرت بهرهمند نشدی.... این پردهی دوم.
خلاصه كنم؛ چنان که گفته شد، قانون انشقاق و جدا شدن هر پدیدهای از مراحل قبل در
سیر تطوری خود را نشان میداد؛ مثل جدایی سیب از درخت یا جنین از رحم مادر.
مرحلهای در پدیدههای طبیعت که وقتی تحقق پیدا کنند و به نهایت فعلیتشان برسند،
پیوند میبرند. این قانون بر همهی پدیدههای جهان حاکم است. خورشید، ماه،
کهکشانها روزی جدا میشوند و به مرحلهی کاملتر و بالاتری میروند و به تعبیری
اعلام آمادگی میكنند: وَأَذِنَتْ لِرَبِّهَا وَحُقَّتْ. آسمان به تحقق و واقعیت
نهایی خود میرسد و آنگاه هر چه در درون دارد بیرون میریزد و خالی میشود؛ مانند
رحمی که بچه را بیرون میدهد؛ یا درختی که میوهاش را خارج میسازد؛ یا کهکشانهایی
که چون محصولشان را به جهان هستی آوردند، آمادهی آفرینش جدیدی در نقطهای دیگر
میشوند. انسان نیز همین گونه است. او هم به سوی پروردگارش با سختی رهسپار است. با
هر گامی که برمیدارد به ملاقات مرحلهای از علم و رحمت او میرسد. پس نه آنکه
ملاقات با خدا فقط در آینده اتفاق میافتد؛ بلکه در هر لحظه این دیدار به حصول
میپیوندد. مثل همان محصل که از همان کلاس اول تا دورهی مثلاً دکتری هر روز و هر
ساعت با هر درسی که میخواند، به ملاقات مرحلهای از مراحل علمی که از معلم فرا
میگیرد میرسد. فملاقیه، نه «ثُمَّ ملاقیه». این «لقاء» دایمی است و ما مسافر
همیشگی این سفر و ملاقات خدا هستیم. ما هر روز به ملاقات او میرویم و لقاء مختص به
روز قیامت نیست.
اما پردهی سوم. در پردهی سوم هم باز سخن از همین تحولات است. فَلَا أُقْسِمُ
بِالشَّفَقِ. وَاللَّيْلِ وَمَا وَسَقَ. فَلَا أُقْسِمُ، که در سورههای دیگر هم
داشتیم. این عبارت به ظاهر یعنی سوگند نمیخورم، ولی در واقع یعنی سوگند مؤکد
میخورم. گفتهاند «لام» در این «لا» برای تأکید است و «لا» نافیه نیست. مثل فَلَا
أُقْسِمُ بِمَا تُبْصِرُونَ. وَمَا لَا تُبْصِرُونَ.(۷) سوگند به
آنچه میبینید و آنچه نمیبینید. یعنی به این دو مؤکداً قسم یاد میکنم. در واقع هر
جا که در قرآن مسئلهی مهمی در میان باشد، معمولاً سوگند به این صورت است. و از یاد
نباید برد که چیزهایی را که ما میبینیم در برابر چیزهایی که نمیبینیم اصلاً به
حساب نمیآید. به عنوان مثال ما چیزهای بسیار ریز را نمیتوانیم ببینیم، مثل اتم یا
الکترون و پروتون، ما نمیدانیم که درون ماده چه خبر است. وقتی هم که چیزي بسیار
بزرگ باشد، باز هم آنرا نمیبینیم. مثل ستارههای نوترونی يا سياه چاله ها. پس، هم
چیزهای بسیار ریز و هم چیزهای فوقالعاده بزرگ هر دو برای ما نادیدنیاند. باری،
اینجا سوگند به «شفق» خورده است که بسیار مهم است. به نظر ما همهی اوقات شبانهروز
مثل هماند. ولی شاید دهها بار در قرآن از اوقات مختلف این بیستوچهارساعت یاد شده
است، مثل وَاللَّيْلِ إِذَا يَسْرِ.(۸) قسم به موقعی از شب که
درحال رفتن است. یعنی اگر مثلاً ساعت پنج را طلوع فجر بگیریم، قسم به ساعت چهارونیم
خورده شده است. یا قسم به شب موقعی که «غاسق» است؛ یعنی هنگامی از شب که تاریکی آن
همه جا را فرا گرفته است. یا وَالْفَجْرِ. وَلَيَالٍ عَشْرٍ.(۹)
یا وَالصُّبْحِ إِذَا تَنَفَّسَ.(۱۰) یا وَالصُّبْحِ إِذَا
أَسْفَرَ.(۱۱) در سورههای کوچک قرآن از این سوگندها بسیار آمده
است. اینجا هم به «شفق» سوگند خورده است.
«شفق» چیست؟ سرخی افق پس از غروب را شفق میگویند. «ظهر» موقعی است که ما کاملاً
مقابل خورشید قرار میگیریم، یعنی خورشید مستقیماً میتابد. ولی وقتی که عصر
میشود، نور خورشید تقریباً با جوّ ما مماس است. و چون مماس است، طیف نوری میل
میکند به رنگ قرمز. یعنی با تجزیه نور، خط پایینش در افق دید ما قرار میگیرد و به
این جهت پرتو خورشید را قرمز میبینیم. نور روز زرد و روشن است، اما در انتهای روز
به سرخی متمایل میشود. این سرخی غروب آغاز تاریکی شب است. پس درواقع تحولی است در
پیرامون ما. پردهی اول سوره، تحولات کیهان را به صورت کلان نشان میدهد. پردهی
دوم نمایش تحول در عالم انسانی است. و پردهی سوم نمایانگر تغییر در طبیعت. ولی
طبیعت حال نه آینده؛ همین طبیعت محسوس و ملموس ما. میگوید بنگرید به شفق. روز در
حال پایان گرفتن است؛ پردهی نمايش روز در حال فرو افتادن است و تاتر امروز شما
درحال تعطيل است؛ مانند هر پدیدهی دیگری که اَجَلی دارد و وقتی به سر خواهد رسید.
وَاللَّيْلِ وَمَا وَسَقَ. و سوگند به شب و آنچه در خود فراهم میکند. بعد از آنکه
غروب آغاز شد، آهسته آهسته نور روز زایل میشود و تاریکی سر برمیآورد تا آنجا که
همه چیز را در خود میگیرد و فرو میپوشاند. ما هم وقتی که مثلاً پیکنیک میرویم،
حوالی عصر بساطمان را جمع میکنیم. «وَسْق» یعنی جمع کردن و در خود گرفتن و
پوشاندن. بعضیها گفتهاند منظور آن است که که جنب و جوش روز فروکش میکند و همه
چیز آرام میگیرد. گویی که روز تعطیل میشود. در هر صورت، این تحولات هر روز در
برابر چشم ما رخ میدهد.
وَاللَّيْلِ وَمَا وَسَقَ. وَالْقَمَرِ إِذَا اتَّسَقَ. شفق که آمد و بعد غروب و شب
شد، ماه طلوع میکند. در شبهای دوم سوم هر برج، قرص ماه اول باریکهای است بعد
رفته رفته بیشتر نمایان میشود، تا شب چهاردهم که بدر کامل است. در اینجا باز هم
یادآوری تغییرات تدریجی است: شفق و سپس تاریکی و بعد از تاریکی فراگیرنده بالا آمدن
ماه و تغییر و تحول تدریجی آن تا رسیدن به قرص کامل. منظرهای از جهان که ثابت نیست
و از درون و بیرون متحول و متطور و دایماً درحال تکامل است. دکتر سروش کتابی به نام
نهاد ناآرام جهان، نوشته که در مورد حرکت جوهری ملاصدرا است که میگفت و عقیده داشت
که جهان ماده به تمام ذات، هر آن و هر لحظه، دستخوش دگرگونی است. خوب، ما کجای
کاریم؟ میگوید دور و بر خودت را نگا ه کن و ببین که دنیا در حال حرکت است، تو هم
حرکت و مسیری به سوی پروردگارت داری؛ پس چرا ایستاده و متوقفی؟
چند روز پیش مطلبی میخواندم که یک بانکی حاضر است به هر کسي روزی ۸۶۴۰۰ دلاراعتبار
بدهد! به شرط اینکه تمام آن را در همان روز خرج کند. یعنی اگر تا پایان آن روز چیزی
از پول باقی مانده باشد، روز بعداز حسابش حذف خواهد شد. خوب، آدم مگر در روز چقدر
میتواند بخورد و بپوشد و مصرف کند؟ اما این بانک این مبلغ را هر روز میدهد و
برایش مهم نیست که با آن چه بخرید و چه بکنید، فقط باید آن را در همان روز خرج
کنید. ملاحظه میکنید که چه مبلغ کلانی است و با آن چه کارها میشود کرد. بعد نوشته
بود که ما هر روز داریم همین مبلغ را از زمان میگیریم: ما هر کدام روزی ۸۶۴۰۰
ثانیه در اختیار داریم که خدا آن را رایگان به ما بخشیده است، ولی قدرش را
نمیدانیم و به اسراف مصرفش میکنیم. توجه نداریم که مثلاً یک سال آن چه مبلغ
هنگفتی میشود. قدر یک سالش را مثلاً دانشجویی میفهمد که مردود شده و آن سال از
عمرش را به هدر داده است، اهمیت یک ماه را مادری میداند که بچهاش پنج ماهه سقط
شده، اهمیت يك ساعت را دو دلدادهای میدانند که پس از مدتها دوری به یکدیگر
رسیدهاند، ارزش یک دقيقه را مسافري میفهمد که قطار دقيقه اي پيش ايستگاه را ترك
كرده، ارزش يك ثانيه و حتی یک صدم ثانیه را کسی میداند که از خطري در رانندگي جسته
يا در مسابقهی دو المپیک با اختلاف یک صدم ثانیه زودتر از رقبایش به خط پایان
رسيده است. و بعد نتیجه گرفته بود که سرمایهی چنین هنگفت و با ارزشی در اختیار
ماست که گاه حتی یکصدم آن را هم نمیتوان نادیده گرفت، اما ما هیچ قدرش را
نمیدانیم و آن را به هدر میدهیم.
لَتَرْكَبُنَّ طَبَقًا عَن طَبَقٍ. اما جواب سوگند به همهی آنها که یاد شد، این
است که شما پله پله و طبقه به طبقه دارید مراحل را پشت سر میگذارید: مراحل و مدارج
ترقی و بالا رفتن یا پایین آمدن و سقوط. مثل پیمودن مراحل تحصیلی کلاس اول تا پایان
دورهی دکتری که روز به روز و گام به گام رو به جلو است. اما به همین ترتیب میتوان
پله پله با نردبان به ته چاه هم رفت. شما هم طبقه طبقه یا دارید بالا میروید یا
پایین. بعضیها گفتهاند که آیه اشاره به طبقات دوزخ دارد. خوب، این هم حدسی است.
ولی به نظر ما، آیه در مقام بیان یک اصل کلی است: وَلِكُلٍّ دَرَجَاتٌ مِّمَّا
عَمِلُواْ(۱۲) برای هر کسی نسبت به عملش درجههایی است.
دیدهاید که در کنکور بعضیها با مختصر اختلافی در رتبه و نمره پذیرفته میشوند.
گاهی دهها نفر همه یک نمره آوردهاند، ولی با اختلاف اندکی در شمارهی پس از خط
ممیّز، و بنابراین همه پذیرفته نمیشوند. ولی در آزمون الهی بینهایت نمره است و
هیچ دو نفری نمرهی یکسان نمیگیرند. درجات پیش خدا نامتناهی است. اما ببینید که
داوطلب کنکور چهقدر ناراحت میشود وقتی که میبیند فقط با اختلاف کمی میتوانست
مثلاً یک رقمی شود. یا بعضی از آنها آرزویشان این است که دو رقمی بشوند. شرکت
کننده نمرهی خیلی خوبی گرفته و در یک میلیون داوطلب مثلاً نفر صدم شده و رتبهاش
عالی است، اما ممکن است نتواند در رشتهی دلخواهش وارد شود. در جهان آخرت هم
همینطور است. خیل عظیمی از انسانها در آن روز پشیماناند. به تعبیر قرآن، «یوم
تَغابُن» است. روز افسوس خوردن از زیان دیدگی است. همه پشیماناند که چرا بیشتر کار
نکردهاند. برای آنکه درجات متعالیتری را میبینند. این نیست که فقط یک نمرهی
ناپلئونی بگیرد و بگوید که بالاخره قبول شدیم و هر چه بود از جهنم نجات پیدا کردیم.
مسئله اصلاً جهنم و بهشت نیست. مسئله درجات انسانی است.
درکات دوزخ هم همان درکات اعمال ماست. آتشی است که تَطَّلِعُ عَلَى الْأَفْئِدَةِ.(۱۳)
از درون شعله میکشد. یا جهنم هر کسی برای او آورده میشود: وَجِيءَ يَوْمَئِذٍ
بِجَهَنَّمَ. (۱۴) و ما گمان می کنیم که یک جایی آتشی روشن
کردهاند و نامش را جهنم گذاشتهاند. اصلاً کدام آتش را ما تصور کردهایم؟ این آتش
چه آتشی است؟ اینها به زبان ما گفته شده تا بفهمیم آتشی که از وجود انسان زبانه
میکشد از هر آتشی سوزانتر و بدتر است. آدم در همین دنیا ممکن است در جایی که
دیگران جهنمش میدانند زندگی کند ولی دلش خوش و خاطرش آسوده و راحت باشد و آنجا را
برای خود بهشت بداند. و ممکن هم هست که در جایی مانند بهشت زندگی کند ولی به قدری
افسرده و دلمرده و پریشان باشد که بخواهد خودکشی کند. آنچه میگذرد درواقع
ارتباطات سلولي و فعل و انفعالات شيميائي در مغز ماست. این احوال غم و شادی که به
ما دست میدهد از کجاست؟ آیا میدانیم از نظر علمی غم و شادی چیست؟ اینها از کجا و
چهگونه در ما پدید میآیند؟
فَمَا لَهُمْ لَا يُؤْمِنُونَ. پس، چرا ایمان نمیآورند؟ چرا این سخنان را باور
نمیکنند؟ چرا پی به هویت این جهان که رو به اضمحلال میرود نمیبرند؟
وَإِذَا قُرِئَ عَلَيْهِمُ الْقُرْآنُ لَا يَسْجُدُونَ. و چون بر آنان قرآن خوانده
شود به سجده درنمیآیند. یعنی چه؟ مگر ما وقتی که قرآن میخوانیم سجده میکنیم؟ چرا
میگوید هنگامی که قرآن خوانده میشود سجده نمیکنند؟ كافران مورد نظر آیه كه اهل
نماز نبودند، وانگهی، خود قرآن گفته است که همهی موجودات جهان بیاستثناء خدا را
سجده میکنند. اصلا در عالم چیزیوجود ندارد كه خدا را سجده نكند: وَلِلّهِ يَسْجُدُ
مَن فِي السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ طَوْعًا وَكَرْهًا(۱۵) همهی
هستی خواه ناخواه خدا را سجده میآورند. وَالنَّجْمُ وَالشَّجَرُ يَسْجُدَانِ.(۱۶)
ستاره و درخت به او سجده میکنند. خدا به فرشتگان فرمان داد که به انسان سجده کنند،
آیا میخواست فرشتگان، که مادي نیستند، در برابر انسان پیشانی بر خاک بگذارند؟ یا
حضرت یوسف که خواب دید ماه و خورشید و ستارگان بر او سجده میکنند، آیا دیده بود که
در برابر او پیشانی بر زمین مینهادند؟ میگوید وقتی قرآن بر اینها خوانده میشود
وامثال این خبرها را به آنها میدهند که: إِذَا السَّمَاء انشَقَّتْ و از آینده و
فرجام کارشان با خبر میکنند، چرا به سجده نمیافتند؟ یعنی چرا به این حرکت عمومی
عالم نمیپیوندند. چرا با این سیر عمومی که همه در آن به سویی که خدا برایشان مقدر
کرده رهسپارند همراه نمیشوند. چرا با وجود اینکه از این حقایق آگاه مي شوند، تکان
نمیخورند و قدم در راه نمیگذارند؟
بَلِ الَّذِينَ كَفَرُواْ يُكَذِّبُونَ. مشكل از آيات نيست،بلكه آنهایی که حقایق را
نمیبینند، آنرا تکذیب میکنند. «کفر» یعنی پوشاندن. در زبان عربی به «ابر» کافر
میگویند، چون خورشید را میپوشاند. در آیهی چهاردهم سورهی قبل، «مطففین»، گفت:
كَلَّا بَلْ رَانَ عَلَى قُلُوبِهِم مَّا كَانُوا يَكْسِبُونَ. از آثار اعمالشان
دلشان زنگار گرفته و پوشانده شده، چنانکه نور را نمیبینند و درک نمیکنند، دلشان
کدر شده، مانند آینهای که گل بر آن مالیده باشند. میگوید آنهایی که کافرند تکذیب
میکنند. و منظور از «تکذیب» تکذیب لفظی نیست؛ تکذیب کننده عملاً در این مسیر نیست
و به آن نمیپیوندد. او حاضر نیست در سجدهی عمومی عالم شرکت کند.
وَاللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا يُوعُونَ. خدا داناتر است بِمَا يُوعُونَ. يُوعُونَ از
کلمهی «وِعاء» است. وعاء به ظرف گفته میشود؛ مثلاً لیوان یک وعاء است. یا گوش هم
وعاء است. أُذُنٌ وَاعِيَةٌ.(۱۷) یعنی گوشهای شنوا؛ گوشهایی
فراگیرنده که ظرفیت شنودن حقیقت دارند. آیا ما حاضریم حقیقت را بشنویم؟ چهقدر
ظرفیت آن را داریم؟ یا سینه را میگویند وعاء، چون سینهی آدمی مخزن اسرار اوست و
همچنین مخزن حکمتش. وجود ما هم وعایی است. وجود ما مانند درخت است که در طول مدتی
که رشد میکند به قدر ظرف و ظرفیت خود باید عناصری از طبیعت بگیرد، از آب و خاک و
نور خورشید، و آمادگی تبدل انرژی داشته باشد، تا میوه بدهد. ، میفرماید خدا
میداند که شما چه میگیرید. ما دایم داریم خودمان را پر میکنیم. نوشتهاند که
حضرت علي از جایی رد میشدند، دیدند چند نفر جوان نشستهاند و بهاصطلاح با هم گپ
میزنند و لاطائلات میگویند. فرمود شما میدانید حرفهایی را که میزنید فرشتگان
خدا مینویسند؟ چرا حرف درست و حسابی نمیزنید تا برایتان خوب بنویسند و به
زیانتان تمام نشود. منظور حضرت این نبود که شخصی نامرئی اینجا نشسته دارد گزارش
کارهایتان را روی کاغذ میآورد. یعنی اعمالتان در جهان به حساب میآید، پس کار درست
انجام دهید. چرا در حرف زدن، که انرژی برای آن مصرف میکنید، چیزهایی نمیگویید که
به دردتان بخورد؟
فَبَشِّرْهُم بِعَذَابٍ أَلِيمٍ. اما نتیجه چیست؟ عذاب و گرفتاری، درد و رنج و
محرومیت. «الیم» یعنی دردناک. کسی که نمیپیوندد به جریان هستی، قهراً نتیجهاش
همین خواهد شد.
إِلَّا الَّذِينَ آمَنُواْ وَعَمِلُواْ الصَّالِحَاتِ. مگر آنها که این حقیقت را
باور کردهاند و پیوستهاند. چهگونه؟ با کار و عمل نیک و شایسته. لَهُمْ أَجْرٌ
غَيْرُ مَمْنُونٍ. اینها هستند که نتیجه میگیرند ودستاوردشان «غیرممنون» است. یعنی
لاینقطع و بیپایان. یعنی سهمشان محدود نیست و بستگی به این دارد که تا کجا بخواهند
بروند، چون این جریان ادامهدار است. تو اگر ایمان بیاوری و عمل صالح انجام دهی،
دستاورد و فرآورد بیحساب و کتاب داری. چون خدا بینهایت است، مسیر بهسوی او هم
حدی ندارد. پس هرچه بخواهی نزد او هست.
مطالب پیشین را خلاصه کنم و نتیجه بگیرم. محور سوره حرکت است و تغییر و تحول. از
این حرکت کلی و عمومی عالم چهار نتیجه میگیریم: اول آنکه هر حرکتی نیروی محرک لازم
دارد. و این یعنی شناخت توحید. اگر میبینیم که در جهان حرکتی هست، پس باید بپذیریم
که قدرتی هست که آن را به حرکت درمیآورد، چه درآغازش، چه در استمرارش؛ مشرکان
منکرآفريدگاري خدا نبودند. قرآن میگوید اگر از آنها بپرسید چه کسی شما را خلق
کرده؟ قطعا میگویند خدا، یا اگر بپرسید چه کسی آسمان و زمین را خلق کرده است، حتما
میگویند خداوند، ولی آفرینش را فقط در آغاز آن میپذیرفتند و اداره جهان را سپرده
شده به فرشتگان، كه آنها را دختران خدا مي پنداشتند، مي دانستند.
نتیجهی دوم این که هیچ حرکتی بدون طرح و برنامه نیست. و این همان هدایت از طریق
نبوت است. خداوند هر چه را خلق کرده، هدایتش هم کرده است: أَعْطَى كُلَّ شَيْءٍ
خَلْقَهُ ثُمَّ هَدَى.(۱۸) اگر برای ما چشم آفریده، كاركردش را
هم به آن الهام كرده است. هر اندامی در پیکر ما و هر سلول آن از خدا هدایت یافته
است و میداند که چه بکند.
و نتیجهی سوم اینکه هر حرکتی غایتی دارد و به سویی میرود. در هر حرکتی مقصدی
است. و این میشود آخرت. پس، از حرکت جهان، هم توحید را میفهمیم، هم نبوت را و هم
معاد را. البته نتایج فرعی دیگري هم از سوره میتوان گرفت. از جمله آنکه در حرکت
است که ما آنچه باید بشویم میشویم.
و نتیجهی چهارم اینکه کتاب وجودی ما همان مکتسبات ماست. یعنی همهی آنچه در وجود
خود ضبط و ثبت میکنیم.
صدق الله
العليّ العظيم.
۱) اعراف(۷) / ۱۴۳
۲) مطففین(۸۳) / ۴ و ۵
۳) Black Hole
۴) آلعمران(۳) / ۳۸
۵) آلعمران(۳) / ۳۵
۶) هود(۱۱) / ۶۱
۷) حاقه(۶۹) / ۳۸ و ۳۹
۸) فجر(۸۹) /۴
۹) فجر(۸۹) / ۱ و ۲
۱۰) تکویر(۸۱) / ۱۸
۱۱) مدثر(۷۴) / ۳۴
۱۲) انعام(۶) / ۱۳۲
۱۳) همزه(۱۰۴) / ۷
۱۴) فجر(۸۹) / ۲۳
۱۵) رعد(۱۳) / ۱۵
۱۶) رحمن(۵۵) / ۶
۱۷) حاقه(۶۹) / ۱۲
۱۸) طه(۲۰) / ۵۰
|