تفسير
سوره فيل
امروز میخواهیم به یکی دیگر از سورههایکوتاه، یعنی
سورهی «فیل»، بپردازیم. سورهی «فیل» البته اسمش خیلی بزرگ است! میگویند یک شخصِ
تازه مسلمان شده، در نماز جماعت شرکت میکند و پیشنماز در رکعت اول سورهی «بقره»
را میخواند («بقره» یعنی گاو) خوب، مدت زیادی طول میکشد تا رکعت اول تمام شود-
سورهی بقره بیست سی صفحهای هست- در رکعت دوم پیشنماز سورهی «فیل» را شروع
میکند و تا میخواند: أَلَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصْحَابِ الْفِيلِ. آن
شخصی میگوید: خدا رحم کند، گاوش که آنقدر بود، ببین فیلش چهقدر است! ما این
مسلمانی را نخواستیم. حالا البته سورهی فیل خیلی کوتاه است، با اینکه اسمش «فیل»
است. من ابتدا ترجمهی سادهای از آن به دست میدهم بعد به شرحش میپردازم و بازش
میکنم.
أَلَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصْحَابِ الْفِيلِ. أ يعني آيا، لَمْ تَرَ
يعني نديدي كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصْحَابِ الْفِيلِ.كيفيت فعل پروردگارت را با
اصحاب فيل و پیلداران؟ مخاطب پيامبر است و همچنین هر كسي كه همزمان پیامبر بوده
و، به تبع آنها، آیندگان. آیا داستان اصحاب فیل وکیفیت اتفاقیکه افتاد و ماجرایی
را که بر آنها رفت نشنیدی؟ نمیدانی؟ از «دیدن» در اینجا منظور نه دیدن چشم است.
بلکه مقصود دیدن به چشم باطن و بصیرت و بینایی درونی است. أَلَمْ يَجْعَلْ
كَيْدَهُمْ فِي تَضْلِيلٍ. آيا كيد و نیرنگ آنها را خدا خنثي نساخت؟ يعني ترفندو
کیدشان را به بيراهه نبرد و بدون نتیجه و مقصد و بیهوده نکرد؟ وَأَرْسَلَ
عَلَيْهِمْ طَيْرًا أَبَابِيلَ. و بر آنها طيري، که بعضی گفتهاند «ابابیل» نام
داشت- که دربارهاش توضیح خواهد داد- فرستاد و آنها تَرْمِيهِم بِحِجَارَةٍ مِّن
سِجِّيلٍ. پیلداران را با سنگهاي «سجّيل»، نوعی گِل و سنگریزه، نشانه ميگرفتند و
آنها را بر سر فیلها رها میکردند. فَجَعَلَهُمْ كَعَصْفٍ مَّأْكُولٍ. تا آنها را
مانند كاه جويده شده و خورد شده گردانید، مانند كَعَصْفٍ مَّأْكُولٍ.آن چیزی که زیر
دندان حیوانی خورد و له شود.
این سوره، کوتاه و سربسته و مجمل، ماجرایی را بیان میکند که برای عربهای آن موقع
روشن بوده است. از اینکه میگوید کیفیتش را تحقیق نکردی، معلوم میشود که قریش و
غیرقریش اصل ماجرا را میدانستند و برایشان روشن بود که سالها پیش چه اتفاقی
افتاده است، ولی دربارهی آن دچار توهم و خیالات بودند و حرفهای مختلفی دربارهاش
میزدند. اما در عین حال قضیه بسیار مهم بود تا حدی که آن را «عام الفیل» یعنی «سال
فیل» میگفتند و مبدأ تاریخ قرار داده بودند. و شگفت آنکه- که لابد شنیدهاید-
پیامبر در همان سال به دنیا آمدند و آن اتفاق مقارن بود با ولادت پیامبر. این عام
الفیل چنانکه گفتم آن قدر اهمیت داشته که عربها بعد از آن زمان، هر اتفاق و رخدادی
را با مبدأ آن سال تعیین میکردند و میگفتند مثلاً بیست سال بعد از عام الفیل یا
پنجاه سال بعد از عام الفیل، درست مثل مبدأ تاریخ مسیحیت که تولد مسیح است یا مبدأ
تاریخ مسلمانها که هجرت پیامبر از مکه به مدینه است. در هرحال، برای اعراب این
واقعه بسیار شگفتانگیز بود، ولی اینکه چطور این اتفاق افتاد برایشان روشن نبود.
این واقعه شبیه به اتفاقی بود که در اوایل انقلاب ما برای بالگردهای آمریکایی
افتاد. آنها هم برنامه داشتند که بیایند تهران و گروگانها را آزادکنند، که خیلی
برنامهیگستردهای هم بود، اما بالگردهایی که فرستادند در کویر گرفتار طوفان ماسه
و ریگ روان شد و چند تایشان سقوط کرد و همهی نقشهها و برنامههاشان به هم خورد و
نتوانستندکاری از پیش ببرند. البته خودشان گزارش دادند که موتور بالگردها ناگهان از
کار افتاد و حرفهایی از این قبیل. مقصود آنکه زمانه عوض شده است و اطلاعات در
سراسر دنیا پخش میشود، ولی آن موقع، ۱۴۰۰ سال ۱۵۰۰ سال پیش، اینطور نبود و آنچه
در عامالفیل اتفاق افتاد ماهیتش راکسی نفهمید، چون مردم مکه همه از شهر بیرون رفته
و فرار کرده بودند. بنابراین حادثهای که برای اصحاب فیل رخ داد جزئیاتش را کسی خبر
نداشت. ولی همانطورکه گفتم اصل ماجرا خیلی معروف بود و داستانش را همه کم و بیش
شنیده بودند.
اما اصل ماجرا چه بود؟ اصحاب فیل یا پیلداران درواقع سپاه ابرهه بودند و او هم
فرماندهی یمن جنوبی بود،که در جنوب عربستان در مجاورت عمان و حبشه، یا همان
اتیوپی، واقع است. این چند سرزمین خیلی به هم نزدیکاند. ابرهه فرماندهی یکی از
نواحی مسیحینشین وابسته بهحکومت نجاشی، امپراتور مسیحی مذهب حبشه بود که پیش از
حمله به مکه، به حکومت یمن لشکر میکشد و حاکم یهودی آنجا، به نام ذونفاس، را شکست
میدهد و در آنجا یک پایگاه بزرگ مسیحی ایجاد میکند و کلیسای بسیار بزرگی
میسازد، به نام «اقلیس»(۱)، که با کعبه رقابت بکند کعبهای که
یگانه پایگاه وحدت برای اعراب منطقه به شمار میرفت. ابرهه که از یمن بهسوی مکه
حرکت میکند، در مسیرش تمام قبایل را تارومار میکند. از ویژگیهای لشکر او
جلوداران فیلسوار بودند که چند تایی فیل بسیار بزرگ و جنگی را در مقابل لشکر حرکت
میدادند. عربها به این فیلها «محمود» میگفتند که همان «ماموت» به زبان لاتینی
است. در آن دوارن، فیل آوردن در سپاه و ارتشِ آن وقت هیچ سابقه نداشت و معمول نبود.
اینها را هم از هند آورده بودند که با آنجا فاصلهی نزدیکی داشت. عربها در جنگ شتر
داشتند و حداکثر چندتایی هم اسب، ولی در جنگ فیل ندیده بودند و این حیوان با آن
قدرتش و سنگینیاش وقتی به راه میافتاد، سرراهش هر چیزی را نابود و ویران میکرد و
هیچ کس و هیچ چیز جلودارش نبود. بدین ترتیب، آوازهی سپاه ابرهه در همه جا میپیچد
و طبعاً به مکه هم میرسد و عربها، که مقاومت را در مقابل چنین سپاهی بیفایده
میدیدند، فرار را برقرار ترجیح میدهند. اما پیش از آن، عبدالمطّلب، جد پیامبر، که
بزرگ مکه و بزرگ قریش شناخته میشد، با تعدادی از فرزندان و یارانش، پیش ابرهه
میرود و سبب حملهاش را میپرسد و او میگوید که ما کاری با شما نداریم و فقط برای
تخریب کعبه به اینجا آمدهایم. اگر شما با ما نمیخواهید بجنگید، ما هم با شما جنگ
نداریم. و خیلی هم به عبدالمطلب احترام میکند و به او میگوید که اگر چیزی از من
میخواهی بگو. و عبدالمطلب به او میگوید که شترهای مرا سربازان تو ضبط کردهاند،
دستور بده که شترها را پس بدهند. چون لشکر ابرهه در مسیرش هر چه دارایی و اموال
قبایل بود تصرف کرده بود. ابرهه از درخواست عبدالمطلب خیلی تعجب میکند و میپرسد
که با آنکه تو میدانی من برای خراب کردن کعبه، یعنی خانهی آبا و اجدادی تو، که
درواقع ماهیت و هویت کل این سرزمین است، آمدهام و با این حال تو به آن کار نداری و
برای پس گرفتن شترهایت پیش من آمدهای؟ عبدالمطلب جواب میدهد که من صاحب شترهایم
هستم نه صاحب این خانه. این خانه صاحبی دارد و خودش از آن محافظت خواهد کرد. باری،
عبدالمطلب در بازگشت از مردم قریش و همهی اهل مکه میخواهدکه از خانههای خود خارج
شوند و درکوهها و صخرهها و جاهای اطراف پناه بگیرند. خودش هم با بعضی از یارانش
مقابل کعبه میآید و دعا میکند و درواقع از شر ابرهه به خدا پناه میبرد چون
میداندکه در برابر این سپاه نیرومندکاری از او ساخته نیست، و بعد هم از شهر خارج
میشود. از این جا به بعد را دیگر کسی شاهد و ناظر نبوده است تا نقل کند و جزئیات
ماجرا را شرح دهد.
حالا من بیشتر وارد این ماجرا میشوم و بعضی مسائل تاریخی را توضیح خواهم داد تا
ببینیم که ماجرا در اصل چه بود و چرا اتفاق افتاد.
اولین پرسش این استکه ابرهه چرا میخواست کعبه را ویران کند و از بین ببرد؟ اگر به
جغرافیایی سیاسی آن زمان نظر کنیم، میبینیم که در دنیا دو ابرقدرت بیشتر وجود
نداشت، یکی ابرقدرت ایران و دیگری ابرقدرت روم، یعنی روم شرقی، که همین ترکیهی
فعلی است. این دو ابرقدرت، مانند اتحاد جماهیر شوروری سابق و آمریکا در روزگار ما،
دنیا را میان خودشان تقسیم کرده بودند و قرنها حکومت و با هم رقابت داشتند، یعنی
دایم میانشان جنگ بود و گاهی این پیروز میشد و گاهی آن. پیامبر اسلام هم وقتی که
به قدرت رسیدند و اساس اسلام محکم شد، برای هر دو امپراتوری نامه نوشتند، که جریانش
را میدانید: پادشاه ایران، خسروپرویز، نامهی پیامبر را پاره کرد و امپراتور روم،
برعکس، با درباریانش بررسی و مشورت کرد و با آنکه دعوت را نپذیرفت، ولی رفتار تند و
زنندهای نشان نداد. همانطورکه امروز هم میبینیم- مثلاً تا همین سی چهل سال پیش-
جهان به دو قطب شرق و غرب تقسیم شده بود، یعنی روسیهی شوروی و آمریکا که هر کدام
برای خود اقماری داشتند و بعضی از کشورهای اسلامی، مثل سوریه و افغانستان، تحت
حمایت شوروی و واردکنندهی تجهیزات جنگی و اسلحههای او بودند و بعضیها هم، مثل
اردن و مصر، طرف آمریکا بودند و از جانب او حمایت میشدند، در آن موقع هم، بعضی از
سرزمینها تابع امپراتوری روم بودند و بعضی دیگر تابع امپراتوری ایران. مثلاً
منطقهی «حیره»، یعنی همین عراق فعلی، و بهطورکلی عربها زیر نفوذ ایران قرار
داشتند. شاهپور ذوالاکتاف، پادشاه ایران- که حتماً اسمش را شنیدهاید- به این سبب
این لقب را داشت که وقتی بر اعراب خشم میگرفت کتفهایشان را سورخ میکرد و از میان
آن طناب رد میکرد. اینطور عربها قرنها زیر ستم و فشار ایرانیها زندگی میکردند
و ذلیل و اسیر و بردهی ایری بودند. اما حکومت روم حبشه، اتیوپی فعلی، و یمن و
بهطورکلی قسمتهای شمالی و جنوب و غرب عربستان را مسیحی کرده بود و
دستگاههایکلیسا بر این مناطق سیطره داشت، ولی راهی بهطرف ایران نداشتند و اگر از
راه دریا هم میخواستند به ایران حمله کنند، باید مسافت زیادی را طی میکردند.
بنابراین به این نتیجه رسیده بودند که اگر بتوانند صحرای عربستان و این شبهجزیره
را تحت نفوذ بگیرند، در حقیقت ایران را در محاصره گرفتهاند، چون سرزمینهای اطراف
تقریباً همه زیر نفوذ مسیحیت قرار داشت، اما در این سو، مکه از زمانی که ابراهیم
کعبه را در آنجا بنا کرد، به پایگاه قدرت اعراب و مرکز معنویت آن منطقه بدل شده
بود. با این همه، در شبهجزیره هر از گاهی جنگ در میگرفت و منطقه غالباً در
ناآرامی به سر میبرد.
چنانکه میدانید، عربستان بین سه قاره واقع شده است: آفریقا، اروپا و آسیا.
منطقهی خاورمیانه و بینالنهرین را هم که میدانید اساساً مهد تمدن جهان است و
تمام تمدنهای بزرگ، از فنیقیها گرفته تا بابلیها و دیگر تمدنهای آسیایی، در این
منطقه از دنیا ظهور کرده است و اینجا به طور کلی منشأ تمدن بر روی کرهی زمین است.
قارهی آفریقا منطقهای است که اصلاً حیات انسانی در آنجا پدید آمد. اما در این
میانه، سرزمین عربستان همیشه ایزوله بوده است، چون یک طرف این سرزمین دریای سرخ است
و طرف دیگرش خلیج فارس و دریای عمان؛ یعنی عربستان از سه طرف محاط به دریاست و از
طرف شمال هم به دریای مدیترانه محدود میشود. خودِ سرزمین آن هم منطقهای بسیار خشک
و سوزانِ بیآب و علفی است که تا آن وقت نه شهری داشته و نه مدنیتی. تعدادی قبایل
پراکنده و کم شمار در آن میزیستند که هر کدام از هم پنجاه مایل صد مایل فاصله
داشتند و هر قبیله مثلاً ۵۰۰ یا ۶۰۰ نفر جمعیت داشت. اینها هم هر وقت که خشکسالی
میشد و زندگی بر آنها سخت میشد، حمله میکردند به قبایل دیگر و آنها را غارت
میکردند. شرایط دشوار زندگی در صحرا از آنها مردمی دارای خصلتهای متضاد ساخته
بود؛ هم قومی شجاع و آزادمنش و صریح و بیپروا و غیرتمند و جوانمرد بودند، و هم در
عین حال بسیار خشن و وحشی و دور از تمدن. تنها کانون معنوی که اینها را با هم متحد
میکرد همان خانه کعبه بود. این خانه- که تاریخش را میدانید- از زمان آدم بنا شد و
کم کم رو به خرابی رفت، تا آنکه حضرت ابراهیم آن را دوباره ساخت و از خدا خواست که
رَبِّ اجْعَلْ هَذَا بَلَدًا آمِنًا پروردگارا، اینجا را شهر امنی قرار بده. و به
دعای ابراهیم، در این سرزمین، که هیچ مدنیتی نداشت و ساکنانش دایم در حال غارت و
جنگ و خونریزی به سر میبردند، پایگاه مدنیتی به وجود آمد. و باز دعای دیگر او نیز،
که وَارْزُقْ أَهْلَهُ مِنَ الثَّمَرَاتِ (۲) پروردگارا، مردم
اینجا را از روزیها برخوردار گردان، مستجاب میشود، و همچنین این دعای دیگر او که
خدایا دلهای بعضی از مردمان را به آن متوجه کن. پس، ابراهیم نخست از خدا میخواهد
که مردم مکه دست از غارت یکدیگر بردارند و دوم اینکه به قدر کفاف از دنیا برخوردار
شوند و سرانجام آنکه عدهای هم دلهایشان جذب خانهی خدا شود و به سوی آن رو کنند.
و هر سه تحقق پیدا میکند.
پس از حضرت ابراهیم، اول فرزندش، اسماعیل، و سپس فرزندان او به پاسداری از کعبه
قیام میکنند و این خاندان، چون قصد خدمت به مردم داشتند و به پارسایی معاش
میکردند و حافظ ایمان و امنیت مردمان بودند، بسیار طرف محبت و احترام آنها قرار
داشتند و نه کسی با آنها سرجنگ داشت و نه آنها با کسی جنگ داشتند. درواقع اقوام عرب
این خاندان را معلمان اخلاق و پیشوایان آیین خود میشناختند. قرنها بعد که قبیلهی
قریش از نسل آنها بهوجود میآید، همان اعتبار آنها را پیدا میکند و در زمان ظهور
اسلام، مردم عرب، مکه و کعبه را به چشم مرکز خداپرستی و مکتب ایمان و هدایت و پرستش
نگاه میکردند، تا آنجا که در سال، چهار ماه را ماه حرام اعلام کرده بودند، یعنی
اگر جنگی میانشان درمیگرفت، آن چهار ماه را دست از جنگ میکشیدند و به مراسم مذهبی
و دینی میپرداختند. چهرهی مکه هم رفته رفته با رونق گرفتن اقتصاد در آن تغییر
کرده و بدل به مرکز تجارت و داد و ستد و نوعی بازار مکاره شده بود، مانند همین
بازارهایی که در دنیای امروز میبینیم. مردم شبهجزیره همه ساله، به خصوص ایام حج-
که قبل از اسلام هم مراسمی برای آن به اجرا در میآمده- در مکه جمع میشدند و
کالاهایشان را با هم مبادله میکردند. همین امر، در طی زمان موجب برقراری امنیتی در
منطقه شد و قبایل پیوسته درحال جنگ و گریز را گرد هم آورد و از این رهگذر کانون
وحدت و ائتلاف دیگری میان آنها، علاوه بر وحدت اعتقادی، شکل گرفت. دعای ابراهیم
هم، چنان که دیدیم، همین بود که شهری برخوردار از امنیت در آنجا بهوجود آید. البته
بعدها اهالی شبهجزیره، تجارت کردن با جنوب، یعنی با عمان فعلی را شروع میکنند، و
زمستانها، که هوا در آن نواحی بهتر بود، به آنجا میرفتند و خرید و فروش میکردند
و باز به مکه برمیگشتند؛ تابستانها هم به شمال میرفتند و شامات، که همین سوریه و
اردن فعلی است. پس، درواقع مکه حلقهی ارتباطی بود بین شمال و جنوب عربستان. زندگی
قریش و مردم مکه عمدتاً از راه تجارت میگذشت که سود فراوانی هم برایشان داشت و
میتوان گفت که در حقیقت مکه موقعیتی مثل موقعیت امروز دُبی را داشت و یک چنین
مرکزیت تجاری پیدا کرده بود، یا مثلاً شبیه به موقعیت ایران قدیم در جادهی ابریشم،
یا سرزمین سبا و حضرت سلیمان در دوران کهن.
بدینترتیب، قبیلهی قریشکمکم ثروتمند میشد و چنانکه گفتیم، سنت و سابقهی
خدماتش به مردم که موقعیت او را مستحکمتر میکرد. قریش به دو شاخه منقسم میشد،
یکی بنیهاشم و دیگری بنیسفیان که بنیسفیانیها به خوبیِ بنیهاشمیان نبودند.
درهرحال، در عام الفیل، اتفاقی که برای سپاه ابرهه میافتد موقعیت قریش را باز هم
بالاتر میبرد و محبوبیتش را بیشتر از پیش میکند.
ابرهه میخواست همین مرکزیت را از بین ببرد. چون مکه بدل به عامل وحدت و اتحاد
عربها شده بود و ابرهه قصد داشت که آنها را هم مسیحی کند و از این راه همهی
سرزمینهای اطراف ایران را تحت قیومیت و سلطهی مسیحیت درآورد تا در مقابل آن قدرتی
عرض اندام نکند و قدرت بلامنازع شناخته شود.
میدانید که اصولاً جهان مسیحیت، منهای آن دوران اول، همیشه در دنیای بیرون از خود
قدرت استعمارگر بوده است و گروههای مبلغ آن، معروف به گروههای تبشیری و
میسیونرها، راه را برای استعمار سرزمینها هموار میکرده است. به قول یکی از
متفکران الجزایری، استعمار هیچ گاه ابتدا با توپ و تفنگ وارد نمیشده است، بلکه
همیشه اول کشیشها و مبلغان مذهبی را میفرستاده و آنها راه را برای او باز
میکردهاند. میگوید اول که وارد شدند ما زمین داشتیم و آنها کتاب، ولی مدتی نگذشت
که برعکس شد: ما کتاب داشتیم و آنها زمین داشتند. او بحث جالبی دربارهی استعمار
دارد که حالا نمیخواهم به آن بپردازم. درهرحال، به گواهی تاریخ، ورود و نفوذ
استعمار در سرزمینها به همان طریقی که آن نویسنده گفته، صورت پذیرفته است؛ یعنی
طلایهدار و پیشرو و پیش قراولش دستگاههای تبلیغاتی مسیحیت بوده است که میآمدند و
پایگاه درست میکردند و جا باز میکردند و کم کم زمینهی تغییر سیستم را فراهم
میآوردند و بعد پشتش نیروهای نظامی میآمدند. تاریخ استعمار کشورهای مختلف را
بخوانید، همه جا همینطور بوده است.
خوب، حالا به سوره برگردیم. اولاً اینکه میگوید كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ و کیفیت فعل
را به «ربّ»، و نه مثلاً الله، نسبت میدهد، یادآور این معنی است که تنها خداست که
سرور و ارباب همه است و شمول قدرت و ارادهی خداوند را، که بر همهی عالم و عالمیان
حاکم است، متذکر میشود. اما اینکه از سپاه ابرهه تعبیر به «اصحاب» فیل شده است،
لازم میآورد که دربارهی این کلمهی «اصحاب»، که در قرآن زیاد آمده توضیحی داده
شود. در قرآن مثلاً «اصحاب کهف» گفته شده، یعنی کسانی که روزگاری دراز در غار به سر
میبردند. بهطورکلی، اصحابِ کسی یا چیزی یعنی کسانی که با آن کس یا آن چیز ملازمت
پیوسته دارند و به اصطلاح با آن یا او جوش خوردهاند و به نام او یا آن معروفاند،
و به تعبیری، تکیهگاهشان شده است. اصحاب کهف به این نام معروف شدند چون در «کهف»
(غار) پناه گرفتند و زمان بسیاری ملازم غار شدند. یا «اصحاب حجر» اشاره به قوم عاد
است که در دل کوه استحکامات میساختند. یا «اصحاب ایکه» اشاره به کسانی است که در
بیشه و جنگل و مناطق سبز و خرم مسکن داشتند؛ یا «اصحاب مَدَین» کسانی بودند صاحب
مدنیت و شهر؛ یا «اصحاب جنّت» که باغداران بودند. در اینجا هم مراد از «اصحاب فیل»
همین سپاه ابرهه است که ملازم فیل بودند و به نیروی آن پشت گرمی داشتند.
أَلَمْ يَجْعَلْ كَيْدَهُمْ فِي تَضْلِيلٍ. «كيد» يعني نقشه و طرح و برنامهاي كه
کسی یا جمعی بخواهد بر ضد دشمن خود اجرا کند. به عبارت دیگر، به هر ترفند و
توطئهای «کید» گفته میشود. البته «کید» گاهی معنای خوب و مثبت هم افاده میکند.
مثلاً خداوند جایی کید را به خود نسبت داده است و میگوید إِنَّ كَيْدِي مَتِينٌ.(۳)
«كيد» من، یعنی تدبیر من، محکم و استوار است. در هر صورت، کید و توطئهی جهان
مسیحیت که میخواست تمام منطقهای را که گفتیم تحت نفوذ امپراتوری روم شرقی و
زیرپوشش مسیحیت قرار دهد و با این کار پایگاه معنوی و دیرینهی ابراهیم را از میان
ببرد، همه یکباره شکست خورد و نافرجام ماند؛ کیدشان در «تَضْلِیل» افکنده شد و تباه
شد. «تَضْلِیل» باب تفعیل از ماده «ظّلّ» به معنی گمراهی و ضلالت است. ضلالت مفهوم
مقابل هدایت است. اشاره کنم که در فارسی «هدایت» را «راهنمایی» ترجمه میکنند، که
ترجمهی درستی نیست. «هدایت» یعنی راه بردن و رهبری و به مقصد رساندن، که حالا
نمیخواهم وارد بحث آن شوم. «تضلیل» عکس هدایت است: یعنی به بیراهه بردن و به نتیجه
و مقصد نرساندن و بیثمر کردنِ تلاش کسی. میفرماید آیا آن طرحها و توطئهها را
خدا خنثی نکرد، چنان که ثمر نبخشید و به مقصود خود نرسیدند. این موضوع بارها در
قرآن یادآوری شده است. مثلاً میگوید إِنَّ كَيْدَ الشَّيْطَانِ كَانَ ضَعِيفًا.(۴)
كيد شيطان همواره ضعيف و سست است. يعني نقشه و طرح و توطئهاي که اساسش شيطاني است،
هر چند در كوتاهمدت ممكن است نتايج موقتي به بار آورد، ولي در بلندمدت كاري از پیش
نخواهد برد و به مقصود نخواهد رساند. يا ميگويد وَ أَنَّ اللّهَ مُوهِنُ كَيْدِ
الْكَافِرِينَ.(۵) خدا سستکنندهی كيد و نقشهی کافران و کسانی
است که حقایق را میپوشانند. یا اینکه وَ أَنَّ اللّهَ لاَ يَهْدِي كَيْدَ
الْخَائِنِينَ.(۶) خدا كيد و نیرنگ خائنان را بهجايي نميرساند.
فیالمثل در داستان حضرت يوسف میبینیم که برادران او و دیگران، آن همه بر ضد او
توطئه میکنند، ولی خداوند کید آنان را بیاثر میسازد و سرانجام او را موفق و
پیروز میگردند.
در اینجا هم همان درس را میدهد که اگر آن توطئهی فراگیر برای نابود کردن آن کانون
ایمان در آن نقطهی دنیا ناکام ماند، دیگر توطئهها در تاریخ بر ضد دین و ایمان
واقعی و مؤمنان واقعی نیز به همچنین ناکام میماند.
وَأَرْسَلَ عَلَيْهِمْ طَيْرًا أَبَابِيلَ. پیش از پرداختن به این آيه، بیمناسبت
نیست که قدری دربارهی وضع جغرافیایی مکه توضیح بدهم. منطقهی مکه تماماً کوهستانی
است؛ کوههای آذرین و آتشفشان، تقریباً این سرزمین را احاطه کردهاند و همهی آنها
هم سابقهی آتشفشانی دارند. قوم لوط هم تصادفاً در همین محل و اطراف مکه زندگی
میکردهاند. چند آیه در قرآن هست که به ماجرای قوم لوط و سنگباران شدنشان اشاره
دارد. از جمله وَإِنَّكُمْ لَتَمُرُّونَ عَلَيْهِم مُّصْبِحِينَ.(۷)
شما، ای قریش، بامدادان بر ویرانهی آن قوم میگذرید و شب باز میگردید. یعنی قوم
لوط در همان اطراف مکه سکنا داشتند. این سرزمین، در گذشته، کوههای آمادهی آتشفشان
زیاد داشته و حالا هم تمام منطقه پوشیده از سنگهای سیاه آذرین است و اصلاً در آنجا
تقریباً هیچ سنگ رسوبی و خاک وجود ندارد. کسانی که مکه مشرف شدهاند دیدهاند.
ابراهیم که همسر و فرزندش را به آنجا میبرد میگوید رَّبَّنَا إِنِّي أَسْكَنتُ
مِن ذُرِّيَّتِي بِوَادٍ غَيْرِ ذِي زَرْعٍ(۸) پروردگارا، من
ذريّه و خانوادهام را در سرزميني كه قابليت کشت ندارد و خشك و بيآب و علف و قفر
و داغ و سوزان است جای دادهام تا در آن مدرسهی توحید بر پا کنم.
درهرحال، اتفاقی که برای سپاه ابرهه افتاد با وضع جغرافیایی مکه ارتباط نزدیک دارد.
بنابر آنچه در تاریخ آمده، مردم مکه در آن روز میبینند که در دوردست آسمان چیزی
شبیه ابری پهناور پدیدار شده است. اما باقی ماجرا زاییدهی توهمات و ذهنیات آنان
است که گفتهاند پرندگانی، شبیه بلدرچین یا گنجشک، هرکدام چیزی شبیه سنگ ریزه به
منقار خود گرفتند و بر سر فیلها رها میکردند. درحالیکه پرندههایی به اندازهی
گنجشک و بلدرچین، حالا هر تعداد هم که حساب کنیم، مگر چه اندازه سنگ میتوانند رها
کنند که فیلهایی به آن عظمت را متلاشی و نابود کند چنانکه به قول قرآن مانند کاه
برگهای خورد شده شوند. در دو سه شب پیش در تلویزیون فیلمی نمایش میداد از حملهی
یک دسته شیر به فیلی که از گلهاش دور شده بود. این شیرها، که شاید بیست تایی
میشدند، بر روی فیل میپریدند و او را گاز میگرفتند، ولی دندانشان در پوست او فرو
نمیرفت و پنجههایشان با آن همه قدرت بر بدن این حیوان کارگر نمیشد، تا بالاخره
فیل خسته شد و افتاد، ولی باز هم شیرها نمیتوانستند او را از پا درآورند و فیل، که
کمی خستگی در کرد، دوباره سر پا ایستاد و باز نبرد شروع شد و آخر سر حیوان از فرط
خستگی ناتوان شد و به زمین غلتید و شیرها او را دریدند. حال تصور کنید پوستی که این
اندازه کلفت است چهطور یک پرندهی کوچک میتواند با یک دانهی کوچک سنگ آن را
بشکافد، ولو از ارتفاعی بسیار بالا سنگ را رها کند و، به قول کسانی، نیروی جاذبه
به سقوط سنگ شتاب بدهد و تأثیر ضربهی آن را بیشتر کند. سنگ داغ را هم که نمیتوان
احتمال داد، چون پرنده نمیتواند آن را به منقار بگیرد. وانگهی، قرآن هم نگفته
«طیور» که مثلاً تعبیر کنیم لشکری از پرندگان، هجوم آوردند. بلکه میگوید «طیر» و
به صورت مفرد به کار میبرد، آن هم نه با «الف و لام»، که پرندهی مشخصی باشد، بلکه
نکره ذکر میکند: طَیراً. «طیر» در عربی بهچند معنی بهکار برده میشود؛ مثلاً ابر
را طَیر میگویند؛ یا هواپیما را طیّاره میگویند. بهطورکلی هر چه در آسمان حرکت و
طی مسیر کند به آن «طیر» گفته میشود.
بنابراین، باید گفت که مقصود از طیراً همان گدازههای آتشفشانی است که در وقت
آتشفشان مانند ابر حرکت میکنند یا مثل طیارهای که در آن آسمان پرواز میکند.
«ابابیل» هم یعنی دسته دسته و گروه گروه. اگر در فیلمها دیده باشید، آتشفشانها
ناگهان و یک مرتبه فوران نمیزنند؛ بلکه مثل پمپی که چیزی را پرتاب میکنند، پشت سر
هم با یک ریتمی، گدازهها را پرتاب میکنند. و «ابابیل» هم یعنی مانند دستههای از
علف یا چیزهایی که بهم پیوند خورده و پله پله یا موج موج از پی هم میرسند.
تَرْمِيهِم بِحِجَارَةٍ مِّن سِجِّيلٍ. «تَرمی» از «رمی» است، به معنی نشانه گرفتن
و رها کردن. «حِجَارَة» یعنی سنگ یا سنگریزه. «سجّیل» همان سنگِ گِل است، که چون در
زبان عربی «گاف» وجود ندارد، گِل را «جِل» تلفظ میکنند. «سجّیل» یعنی سَنج (سنگ) و
«جیل» (گِل) که دو حرف «ج» در هم ادغام شده و به صورت «سجّیل» درآمده است. درهرحال،
گدازههای آشتفشانی و سنگهای مذابی که از دل کوه برمیآید درست مثل گِل و خمیر
روان است. و وقتی اینها در آسمان پخش میشود، به صورت سنگهای نوک تیزی در میآید و
بر زمین میبارد. ما نمونهاش را در تاریخ درواقعهی آتشفشان پمپی به یاد داریم. یا
در شهرهای دیگر، که بعدها، با حفاریهایی که انجام شد، آدمهایی که هیکلهایشان زیر
خاکسترهای آتشفشان عیناً حفظ شده بود، مثلاً مادری که کودکش را درآغوش داشت، از زیر
خاک بیرون آوردند. حادثهای که در روزگاران کهن در شهرهای ایتالیا روی داد به واقع
حیرتانگیز و عجیب است و این واقعه عیناً برای قوم لوط هم اتفاق افتاد.
باری، در وقتِ خارج شدن مواد مذاب آتشفشانی از قشر و پوستهی جامد زمین، براثر فعل
و انفعالات شیمیایی و گازهایی ناشی از آنها، که به شدت به پوستهی زمین فشار
میآورند، ناگهان قسمتی از زمین شکافته میشود که با انفجار فوقالعاده مهیبی همراه
است، در یک جلسه- که حالا به یاد ندارم راجع به کدام سوره صحبت میکردیم- شرح دادم
که در آتشفشان سنت هلن، ابتدا چنان موج انفجار شدیدی فضا را لرزاند که تا حدود ده
مایل اطراف سنت هلن را هر چه وجود داشت تمام را از بین برد. این انفجارها هم صدای
فوقالعادهای دارد و هم باعث زلزله میشود و تکان فوقالعاده سختی به زمین میدهد
و بعد هم گدازههای آن مثل باران شروع میکنند به باریدن.
میگوید آنگاه فَجَعَلَهُمْ كَعَصْفٍ مَّأْكُولٍ. «عَصف»، چنانکه پیشتر گفته شد،
يعني چيز جويده شده و خورد شده. در عربی به برگهاي خشك پایيزي هم «عَصف» گفه
میشود. یعنی سپاه ابرهه، با آن عظمت، که آمده بود، تا همه چیز را لگد کوب
فیلهایشان کند، خودشان زیر این تودههای انبوه آتشفشانی خورد و له شدند. اگر
خاطرتان باشد، در سورهی قبل(سورهی هُمَزَةً) عرضکردمکه این دو سوره هم- مثل
دیگر سورههای قرآن- با هم ارتباط دارند. در سورهی قبل میگوید وَيْلٌ لِّكُلِّ
هُمَزَةٍ لُّمَزَةٍ. واي بر آنها كه قصد شكستن و خوردكردنِ شخصيت ديگران را دارند.
الَّذِي جَمَعَ مَالًا وَعَدَّدَهُ. همانها كه فقط دنبال جمعآوري مال و بالا بردن
رقم داراییشان هستند و تصور ميكنند با قدرت و ثروتی كه بههم زدهاند ميتوانند در
جهان خالد و جاويد و هميشگی باشند. كَلَّا لَيُنبَذَنَّ فِي الْحُطَمَةِ.(۹)
اينها در «حُطَمَة» افکنده میشوند. که توضیح دادم «حُطَمَة» هم یعنی خوردشدن و
لهشدن و یا چیزی که خورد میکند و درهم میشکند.
در سورهی «نمل» هم میگوید که مورچهها وقتی که سپاه سلیمان را میبینند به هم
میگویند: لَا يَحْطِمَنَّكُمْ سُلَيْمَانُ وَجُنُودُهُ(۱۰)
مبادا سليمان و سپاهیانش شما را زير پا له و پایمال كنند. حال، در سورهی «همزه» هم
همین را میگوید که آدمها هم وقتی که به قدرت برسند، میخواهند دیگران را زیرپای
خود له کنند. و شما حالا ارتباطش را با این سوره به روشنی میبینید. در سورهی
«همزه» از لحاظ شخصی و فردی یک جریان و وضع روحی و نفسانی را بیان میکند که همان
دنیاپرستی و طرد و تحقیر و پایمال کردن حقوق دیگران است، و در سورهی «فیل» همین
وضع نفسانی در نهایت به قدرتهای بزرگی ختم میشود که میخواهند ملتها را خورد
کنند و زیر پای دستگاههای جهنمی نظامی و ارتشیشان پایمال و له کنند؛ همان
قدرتهایی که بمب ناپال بر سر مردم میریزند و نسلی را از بین میبرند و میلیونها
انسان را قتل عام میکنند. اگر در دوران گذشته مثلاً با فیل این کار را میکردند و
قدرتهای جهنمی آن روز امکاناتشان تا این حد بود، حالا زرّادخانههای امروز جنگ
افزارهایی تولید میکنند و بلاهایی بر سر ملتها میآورند که از نظر ابعاد تخریب و
کشتار اصلاً با گذشته قابل قیاس نیست. امروز ملتی را میتوانند یکباره نابود کنند،
چه با بمبهای اتمی و هستهای و چه با بمبهای شیمیایی یا سلاحهای مخوف دیگر. همین
دو هفته پیش، گروهی که برای معاینهی مجروحان شیمیایی ما به ایران سفر کرده بودند.
آمار دادند که هنوز ۶۵ هزار نفر در ایران مجروح شیمیایی وجود دارد که بسیاریشان
نابینا شدهاند یا در آستانهی نابیناییاند، و یا ریههایشان از کارافتاده است، و
دهها عوارض و بیماری درمان ناپذیر دیگر. ۶۵ هزار نفر معلول شیمیایی! در جنگهای
قدیم کلاً مگر چقدر کشته میشدند؟ بگذریم. خلاصه آنکه سورهی «همزه» در مقام بیان
اساس دیدگاه و مشی و اندیشهای است که آثارش را هم در گذشته و هم در دنیای امروز
شاهد هستیم. وقتی مادیات و ثروتاندوزی اصل قرار بگیرد، از درون آن این قدرتهای
ابرههگونه میجوشد که میخواهند بر همهی جهان غلبه کنند و هر جا که کانون استقلال
و اندیشهی معنوی و توحیدی است از میان ببرند و دامنهی نفوذ خود را گسترش دهند.
حال، چون وقت تنگ است، من به همین مقدار اکتفا میکنم. انشاءالله، تفصیل این
ماجراها را در فرصتهای دیگر شرح خواهم داد و نیز اینکه چگونه باید تفسیر قرآن را
از خود قرآن خواست. اگر فرصتی دست داد، روشن خواهم کرد که چگونه عمل آدمی در طبیعت
اثر میگذارد، با آنکه حالا دیگر بعضی از این مسائل برای ما شناخته شده است. قرآن
بارها خاطرنشان کرده که عذابهایی که بر امتهای پیشین فرود آمد نتیجهی عمل خودشان
بوده است. آدمی از طبیعت جدا نیست و اینطور نیست که عمل انسان از سیستم کلیِ جهان
جدا و منفک باشد. نظام عالم همهی اجزایش در یکدیگر تأثیر دارند. اگر ظلم و جور و
جنایت انسان از حد بگذرد، طبیعت واکنش نشان میدهد. مثلاً فرعون که تکیهگاه او رود
نیل بود، خود و سپاهش در همان جا غرق شدند. یا مثلاً قوم عاد که تکیهگاهش کاخها و
استحکاماتی در دل کوه بود، در همان جا صاعقه به آنها خورد و از میان رفتند. یا قوم
شعیب همینطور. یا قارون که گنجهای گرانی داشت- که نقل کردهاند فقط کلیدهای آن را
ده دوازده نفر حمل میکردند- هم خودش و هم خانه و خزاینش در زمین فرو رفتند. پس،
رابطهای است بین اعمال انسان و طبیعت. هر چیزی که بشر آن را در زندگی تکیهگاهش
قرار دهد همان باعث نابودیاش خواهد شد. اینها حقایقی است که در عالم وجود دارد.
حالا البته از نظر علمی بسیاری از آنها برای ما روشن نیست، ولی قرآن آن را گوشزد
کرده و نتیجهی عمل انسان را پاداش خود آن عمل شمرده است.
.
صدق الله
العليّ العظيم.
۱) یا «افلیس»، در منابع عربی:
ذوالعکس
۲) بقره (۲) / ۱۲۶
۳) اعراف (۷) / ۱۸۳
۴) نساء (۴) / ۷۶
۵) انفال (۸) / ۱۸
۶) يوسف (۱۲) / ۵۲
۷) صافات(۳۷) / ۱۳۷
۸) ابراهيم (۱۴) / ۳۷
۹) همزه (۱۰۴) / ۱
۱۰) نمل (۲۷) / ۱۸
|