تفسير
سوره قيامه (۷۵)
بسم الله الرحمن الرحيم
سورههای متعددی در قرآن از واقعهی عظیمی که در پایان دنیا رخ خواهد داد
نشانه میآورد که سورهی «قیامت» این یکی از آنهاست.
از این واقعه به نامهای «حاقّه»، یعنی آنچه تحقق پیدا میکند، «انشقاق»،
یعنی جدا شدن و گسیختن نظم منظومهی شمسی. «انفطار»، گسستهشدن. «تکویر»،
کدرشدن خورشید. «قارعه»، ضربهی سخت کوبنده، «زلزال»، لرزش بزرگ، و به
نامهای دیگر در سورههای دیگر یاد شده که بعضی از آنها را برمیشمارم:
«یوم الآخر». روز دیگر، «یوم الدّین». روز جزا و پاداش. «یوم البعث»، روز
برانگیخته شدن. «یوم الفصل»، روز انفصال و جدایی از دنیا. «یوم الحسرة»،
روز حسرت انسان که چرا بیشتر تلاش نکرده است. «یوم التغابن»، روزی که انسان
احساس میکند باخته و ضرر کرده است. «یوم التناد»، روزی که انسان فریاد وا
اَسفا برمیآورد.
هر کدام از این نام ها وصفی است برای آن روز و چهرهای از چهرههای این
واقعه را به ما نشان میدهد. یکی از این اوصاف، «قیامت» به معنی برپا شدن و
به پا خواستن است. یعنی پس از آنکه همهی موجودات در کام فنا فرو رفتند،
همه از نو زنده خواهند شد و برپا خواهند خاست. مثل دانهای که سر از خاک
برآورد و استعدادهایش از قوه به فعلیت درآید. فرق این سوره با سورههای
دیگر آن این است که در آن سورهها عمدتاً سخن از اتفاقاتی است که در
آستانهی قیامت میافتد، ولی در این سوره بیشتر به انکار، ابهام و اعجابی
که برخی مردم درباره زنده شدن مجدد در روز قیامت دارند، میپردازد.
بنابراین، از همان نخست به این ایراد و اشکال میپردازد و در آخر سوره هم
به یاد میآورد که انسان در ابتدا از نطفهای پدید آمده و سپس انسانی کامل
شده است و خدایی که او را از خاک تبدیل به نطفه و پس از آن به انسان رشید و
بالغی مبدل ساخته است، بر آفرینش مجدد او نیز تواناست، که تجدید آفرینش از
خلق نخستین آسانتر و پذیرفتنیتر میباشد.
لَا أُقْسِمُ بِيَوْمِ الْقِيَامَةِ. درهیچ آیه قرآن نیامده است که «سوگند
میخورم». هر هشت باری که در قرآن خداوند قسم یاد کرده است، تماما با تعبیر
لَا أُقْسِمُ و به پدیدههای بسیار پیچیدهای است که درک آنها برای انسان
بسیار مشکل است. هرچند حرف«لا»، به گفته بعضی، برای تأکید است؛ یعنی به
تأکید سوگند میخورم.
از دیگر ادات سوگند در قرآن حرف «واو» است، مثل وَالشَّمْسِ یا
وَالْعَصْرِ، ولی گاه این «واو» معنای تأکید دارد، معنی و کارکردی مانند
«اِنَّ» یا «کأَنَّ». در هر زبانی بعضی از واژهها صرفاً برای تأکید بهکار
برده میشوند و خود معنی مستقلی ندارند. در مواردی که قرآن خواسته توجه ما
را به موضوعی، که عادتاً بیاعتنا از کنارشان میگذریم جلب بکند، سوگند
میخورد، که از جملهی آنها روز واقعه یا قیامت است.
وَلَا أُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوَّامَةِ. و سوگند نمیخورم به نفس
ملامتگر. «لوّامه» صیغهی مبالغه است از «لَوم»، به معنی سرزنش و ملامت.
چنانکه گفتهاند، نفس انسان سه حالت یا سه شأن و مقام دارد؛ یکی «نفس
امّاره» که شأنی یا مرتبهای از نفس است که دایماً به بدی فرمان میدهد و
دعوت میکند. در داستان حضرت یوسف از این نفس یاد شده ات: إِنَّ النَّفْسَ
لأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبِّيَ(۱)
نفس آدمی پیوسته او را به بدی فرمان میدهد مگر کسی که مشمول رحمت پروردگار
قرار گرفته باشد. وسوسهی پذیرفتن دعوت شیطان و پیروی از هوا و هوس چیزی
نیست که انسان به آسانی بتواند بر آن غلبه کند. بیشتر مردم در برابر این
گرایش و نیرو وادار به میشوند.
صفت و مرتبهی دیگر نفس انسانی «نفس لوّامه» است. یعنی نفس سرزنشگر. گویی
در درون هر یک از ما پلیسی حاضر و ناظر است که مراقب اعمال ماست و در صورت
سر زدن خطا و خلافی ملامت و سرزنشمان میکند. این تجربهای است که همهی ما
داشته و داریم. این نکوهشکنندهی درونی یا همان وجدان، در فطرت همهی ما
هست.
مولوی، در داستان لیلی و مجنون در «مثنوی»، نفس را تشبیه به ناقه شتری
میکند که مجنون بر آن سوار است و به سوی کوی لیلی میرود. مولوی مجنون را
نماد عقل، شتر را نماد نفس و لیلی را نماد عشغ به خدا گرفته و میگوید
هرگاه مجنون مهار مرکب خود را رها میکرد، ناقه بهسوی آخور روی میآورد. و
این دو مدام در تنازع بودند. از آنجا که نفس لوامّه تمایل به عقل دارد،
گزاف نیست اگر آن را از جنود عقل به شمار آوریم. وجدان اگر نمرده باشد،
دایماً با هر خطایی از آدمی انتقاد و ملامت میکند امیرمؤمنان(ع)
میفرمایند:
أَنَّ الْمُؤْمِنَ لَا يُصْبِحُ وَ لَا يُمْسِي إِلَّا وَ نَفْسُهُ ظَنُونٌ
عِنْدَهُ. فَلَا يَزَالُ زَارِياً عَلَيْهَا وَ مُسْتَزِيداً لَهَا(۲)
«مؤمن شب و روزی را نمیگذراند، مگر با بدگمانی به نفس خویش، پس پیوسته
برآن خُرده میگیرد و بیشتر از آن طلب میکند» میگوید: «نفس مؤمن از دست
او در عذاب است». آری، مؤمن به خود سخت میگیرد و آنرا تحت کنترل دارد.
نفس او آزاد نیست که هر کاری خواست بکند. این از آثار نفس لوّامه است. و هر
چه این نفس قویتر باشد و انسان به خاطر آخرت و آیندهاش به خود سخت گیرد و
خود را در فشار و تنگنا قرار دهد به نفع اوست، و هرچه خود را آزادتر گذارد
و مرکب نفس به هر سو که خواست رها کند زبونتر و ضعیفتر میشود تا جایی
که بالاخره زمام اختیار نفس از کفش بیرون میرود و آن وقت است که از ارتکاب
هیچ گناهی ابا نخواهد کرد، چون نفس اماره بسیار قوی و نفس لوّامهاش بسیار
ضعیف و ناتوان شده است.
مولوی مثلی در این باره آورده است؛ کسی جلوی خانهاش بوته خاری روییده بود
که عابران را آزار میداد. او را گفتند این خار برآر که سخت مزاحم رهگذران
است و او امروز و فردا میکرد و طفره میرفت و خار همچنان قویتر و
تنومندتر میگشت و او پیرتر و ناتوانتر. سرانجام با شدت گرفتن شکایت، روزی
بر آن شد تا ریشه خار برآورد، ولی خار به قدری ستبر و تنومند شده بود که
برآوردنش محال بود! و این حکایت نفس آدمی است که مبارزه با نفس یا جهاد با
نفس را باید پیوسته دارد تا در کنترل او باشد.
حالت یا مرتبهی سوم نفس، «نفس مطمئنه» یعنی نفسی است که به اطمینان و
آرامش رسیده که این غایت کمال انسانی است. در این مرتبه و مقام است که
انسان شایستهی خطاب الهی میشود که: يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ
الْمُطْمَئِنَّةُ. ارْجِعِي إِلَى رَبِّكِ رَاضِيَةً مَّرْضِيَّةً.(۳)
این آیه در انتهای سوره «فجر» آمده است. امروز که در آستانهی اربعین حسینی
هستیم، به یاد آوریم که یکی از مصادیق بزرگ این نفس به آرامش رسیده، سالار
شهیدان حسین(ع) است که هر چه داشت، از جان خود و کسانش، در راه
خدا و برای دفاع از حقوق مردم و آزادی انسان گذشت. آنهم، نه اجبار، بلکه با
رضایت کامل: رَاضِيَةً مَّرْضِيَّةً. نفس آرام یافته، در برابر همهی
شداید، به اتکاء اطمینان از پروردگارش پایدار و پا برجاست و هیچگاه از او
گلهمند نیست و زبان حال و قالش دراوج شکوفایی نفس این است:
رِضاً بِرِضائِک تسلیماً لأمرِک لا معبوداً سِواکَ، راضیام به رضای تو،
تسلیمم به فرمان تو، جز تو مرا معبودی نیست.
نفس لوّامه دادگاهی است در وجود ما که پیش از قیامت ما را محاکمه میکند.
مدرک و شاهد هم لازم ندارد؛خودمان میدانیم که چه کارهایم. از این روست که
در همین سوره میگوید: بَلِ الْإِنسَانُ عَلَى نَفْسِهِ بَصِيرَةٌ وَلَوْ
أَلْقَى مَعَاذِيرَهُ. آدمی بر نفس خویش بیناست، هر چند که عذر بتراشد. ما
خودمان قاضی خود هستیم و خود را محاکمه و محکوم میکنیم و این قرنیهای
روشن بر این است که قیامتی، در مقیاسی و سنجشی بزرگتر در کار است که در آن
هر کس حساب خویش میخواند وعلیه خود داوری میکند.
أَيَحْسَبُ الْإِنسَانُ أَلَّن نَجْمَعَ عِظَامَهُ. آیا آدمی میپندارد که
ما استخوانهایش را برهم نمیآوریم؟ میدانیم که پس از مرگ، آخرین قسمت
اندام انسان که پوسیده و خاک میشود استخوانهای اوست. استخوانها سالیان
دراز باقی میماند، ولی بهتدریج آنها هم پوسیده میشود. آدمی باور ندارد
اندام او از نو شکل اولیهاش را بهدست آورد و استخوانهای پوسیدهاش
استوار شود.
در سورهی «قیامت»، با وجود کوتاهی آن، شش بار نام «انسان» تکرار شده که از
نظر آماری و بهطور نسبی زیاد است. در این سوره انسان را از زاویهی
ناباوری به آخرت مطرح میسازد.
بَلَى قَادِرِينَ عَلَى أَن نُّسَوِّيَ بَنَانَهُ. آری، ما قادریم که
سرانگشتان او را هم سامان دهیم. نیاز به گفتن ندارد که هنوز یک قرن نیست که
بشر پی برده که خطوط سرانگشتان هر کسی نشانهی ویژهی او و مختص و منحصر به
اوست. گفته میشود در سراسر جهان، از ابتدای پیدایش انسان تا حال حاضر،
نتوان دو نفر را یافت که خطوط سرانگشت یکسان داشته باشند. انگشتنگاری هم
براساس همین انحصاراست. خطوط چشم نیزهم همین خصیصه را دارد و در بعضی مراکز
امنیتی، کارکنان فقط با نگاه کردن به قفل اتاقی که میخواهند وارد شوند آن
را باز میکنند!
تاکید آیه این است که نه تنها قادر به دوباره زنده کردنتان هستیم، بلکه حتی
خطوط سرانگشتانتان را هم بازسازی خواهیم کرد.
بَلْ يُرِيدُ الْإِنسَانُ لِيَفْجُرَ أَمَامَهُُ. بلکه انسان میخواهد مقابل خویش بشکافد و از آینده بسیار دور
خبردار شود.
يَسْأَلُ أَيَّانَ يَوْمُ الْقِيَامَةِ. میپرسد قیامت کی خواهد بود؟ بهانه
میگیرد که حالا کو تا قیامت! شک و تردید دارد که چه کسی از آن دنیا برگشته
و خبر آورده؟ منظور از «میپرسد»، استفهام انکاری منکران است.
فَإِذَا بَرِقَ الْبَصَر وَخَسَفَ الْقَمَرُ يَقُولُ الْإِنسَانُ
يَوْمَئِذٍ أَيْنَ الْمَفَرُّ. آنگاه که چشمها برق زند و ماه خسوف کند و
خورشید و ماه یکی شوند، در آن روز انسان میگوید که کجا باید گریخت؟
این سخنان در جواب کسی است که میپرسد قیامت کی خواهد بود؟ آدمی معمولاً در
مواجهه با فاجعه یا حادثهای مهم نگاهش خیره میماند؛ و به قول معروف،
انگار چشمهایش میخواهد از حدقه بیرون بزند! در حالت عادی چشم نیمه بسته
است و تقریباً فقط سیاهی یا مردمک آن دیده میشود؛ ولی وقتی که انسان وحشت
میکند، یک مرتبه چشمها، مثل اینکه برق میزند، سفیدی آن بیشتر به نظر
میآید.
اینها اشاراتی است به روز رستاخیز و حوادث آن، که از نظر نجومی قابل بررسی
است. در سورههای دیگر قرآن آمده است که در قیامت خورشید تیره خواهد شد:
إِذَا الشَّمْسُ كُوِّرَتْ. با تاریکی خورشید، مرگ آن فرا میرسد و با مرگ
آن نظم جاذبهای منظومهی شمسی به هم خواهد خورد و طبیعتاً ماه هم، که نور
خورشید را بازتاب میدهد، تاریک میشود و خسوف میکند. وقتی که نظام فعلی
جهان بر هم خورد، ای بسا ماه بر اثر جاذبهی خورشید به سوی آن کشیده شود.
اما اگر ستارهای از مدار خود بیرون رود، پیش از اینکه به ستارهی دیگر
برخورد کند، به دلیل اختلاف جاذبهای که از دو سوی پشت و مقابل آن را
بهسوی خود میکشند، متلاشی خواهد شد.
كَلَّا لَا وَزَرَ إِلَى رَبِّكَ يَوْمَئِذٍ الْمُسْتَقَرُّ. هرگز،
پناهگاهی در کار نیست، قرارگاه در آن روز به سوی پروردگار توست. «وَزَرَ»
همریشه با «وزیر» است. وزیر کسی است در مشکلات حکومت به شاه کمک کند. آن
روز کسی نیست که بار دیگری بر دوش گیرد.
«مستقر» جایی است که در آن آرام و قرار میگیرند وبا تعبیرات دیگر بارها در
قرآن آمده است. از جمله: إِلَى اللّهِ الْمَصِيرُ.(۴)
شدن فقط به سوی خداست. إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعونَ.(۵)
يَا أَيُّهَا الْإِنسَانُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَى رَبِّكَ كَدْحًا
فَمُلَاقِيهِ.(۶) انسان در حال پیمودن مسیری بهسوی
خداست. نیاز به گفتن ندارد که خدا در مکانی نیست تا به سوی او حرکت کنیم.
خدا همه جا هست. مسیر یاد شده مسیری است به سوی کمال و رشد انسانی: إِلَى
رَبِّكَ مُنتَهَاهَا.(۷)
يُنَبَّأُ الْإِنسَانُ يَوْمَئِذٍ بِمَا قَدَّمَ وَأَخَّرَ. در آن روز
انسان به آنچه از پیش و آنچه پس از آن فرستاده آگاه خواهد شد. با مرگ ما
پروندهمان بسته نمیشود، اگر حساببانکیمان بسته شود، حساب جاری
اعمالمان تا قیامت باز است و همچنان آثار نیک و بد بستانکاریها و
بدهکاریهای بعدی در آن وارد میشود. آثار مثبت و منفی اعمال ما در عصرها و
نسلهای بعد همچنان زنجیرهوار ادامه مییابد و همیناست که با «تأخیر»
میرسد ودر قیامت از آن آگاه میشود.
بَلِ الْإِنسَانُ عَلَى نَفْسِهِ بَصِيرَةٌ وَلَوْ أَلْقَى مَعَاذِيرَهُ.
بلکه انسان بر نفس خود بصیر و بیناست هر چند عذر بیاورد. به عبارت دیگر، هر
کس خودش را خوب میشناسد،. ما برای متقاعد کردن دیگران و دور ماندن از
ملامت، معمولاً بهانه میتراشیم. با این حال، آشناتر از هر کس با ما
خودمان هستیم و میدانیم چرا کاری را که نباید کردهایم، گرچه برای آن هزار
دلیل به ظاهر موجه بیاوریم. بنابراین، بهترین و مطمئنترین شاهد هر کس خود
اوست. تمام سلولهای اندام ما گواه رفتار و کردار ماست. از سوی دیگر، جهان
مرتب، مثل کامپیوتر، تمام جزئیات اعمال ما را در خود ذخیره میکند. این
سیستم روزی به ما خبر خواهد داد که حتی فلان کار کوچکی که انجام دادهایم
چه آثاری، اعم از مثبت و منفی، در کل جهان گذاشته است. پس، خود ماییم که در
حال جمعآوری اطلاعاتی دربارهی خود هستیم، منتها با قوانین و نظامات این
عالم. چنان که مثلاً در مبادلات بزرگ تجاری فراملیتی، گاه هزاران نفر
همزمان در ارتباط و معاملاتی که دارند، به کامپیوتر مراجعه میکنند و تمام
دانستنیهای لازم را در ظرف یک ثانیه و با یک کلیک از آن دریافت میدارند.
کسانی که این آیات را باور ندارند نمیدانند که خودشان هر روز واقعیت آن را
به صورتی دیگر تجربه میکنند. خداوند بر تمام اعمال بشر، در مانیتوری به
تعبیر قرآن إِمَامٍ مُبِينٍ(۸)، یعنی در صفحه و لوحی
روشن و آشکار کننده، ناظر است.
لَا تُحَرِّكْ بِهِ لِسَانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ. إِنَّ عَلَيْنَا جَمْعَهُ
وَقُرْآنَهُ. فَإِذَا قَرَأْنَاهُ فَاتَّبِعْ قُرْآنَهُ. زبان خود را به
کلمات قرآن حرکت مده تا بر خواندن و حفظ آن بشتابی. همانا جمع آوردن و
خواندن آن برماست. پس چون آن را بخوانیم، از خواندن ما پیروی کن. در اینجا
ظاهراً بهنظر میرسد که موضوع سوره تغییر کرده است. ولی با نگاهی دیگر سخن
همانست و تغییر نکرده. به پیامبر میگوید برای بیان آنچه بر تو وحیی میشود
شتاب مکن. پیامبر از سر اشتیاق میخواست آنچه به او وحی میشود، بازگو کند
و خدا او را از این کار منع کرده است. و این نکتهی بسیار در خور توجهی
است! آنهایی که الفاظ قرآن را از پیامبر میدانند، بر این باورند که وحی
پیامبر را چنان منقلب و متحول ساخت که چنین سخنانی بر زبان آورد و قرآن نه
کلام ملفوظ خدا، بلکه گفتار و کلام پیامبر است. آنها به پیامبر به چشم
عارفی مثل مولوی، که عشق الهی در وجودش انقلابی پدید آورد که انگیزه و
سرچشمهی سرودن «مثنوی» شد، نگاه میکنند، البته در سطحی بسیار بالاتر. وحی
را پیامی میشمارند منقلبکننده و زیر و رو کننده که چشم بصیرت نبی را گشود
و قرآن محصولی است که از درون او جوشیده است.
اما از نظر قرآن، پیامبر همانند مدیوم، واسطهای بود تا این معانی و کلمات
را دریافت و برای مردم بازگو نماید. کلام قرآن از درون او نجوشید و ذهن و
ضمیر او مصدر آن نبود، بلکه ذهن و قلب و قوای درّاکهاش وسیلهای شد برای
دریافت و تلقی وحی. در چنان افقی قرار گرفتن، گیرنده خدا شدن و دریافت
امواج وحی و انتقال آن به مردم، مقام کمی نیست که کسر شأن رسول باشد.
در این آیه به این نکته تصریح شده که «زبانت را حرکت مده تا به گفتن کلمات
شتاب کنی. جمع آوردن این الفاظ در ذهن و ضمیر و زبان تو با ماست، پس هر وقت
ما خواندیم تو نیزاز خواندنش پیروی کن».
درهرحال، وحی در مراتب نزول خود؛ از علم خدا و لوح محفوظ به جبرئیل، از
جبرئیل به پیامبر و از پیامبر به مردم، در همهی این مراحل خداوند خلوص آن
را بر عهده گرفته است (سوره جن، آیه ۲۷) . وحی آبی نیست که در جریان خود
رنگ و رسوبات بستر را بگیرد. آنچ در قرآن آمده عیناً کلام خداست، نه کلام
جبرئیل و نه کلام پیامبر. آنها فقط گیرنده و منتقل کننده بودهاند.
كَلَّا بَلْ تُحِبُّونَ الْعَاجِلَةَ وَتَذَرُونَ الْآخِرَةَ.. نه چنین
است، بلکه شما این جهان زودگذر را دوست میدارید و آخرت را فرو میگذارید.
در آیهی قبل به پیامبرمیگوید در خواندن آیات شتاب نکن و در این آیه از
تعلق خاطر به دنیای عاجله که شتابان در حال گذر است، پرهیز میدهد سرشت بشر
عجول است. حضرت موسی وقتی به وعدهگاه خداوند میرود، به او میگوید چرا در
آمدن شتاب کردی؟ وَمَا أَعْجَلَكَ عَن قَوْمِكَ يَا مُوسَى. و موسی میگوید
شتابان آمدم تا تو را خشنود کنم. یعنی بیتاب بودم؛ مثل عاشقی که در آرزوی
وصل معشوق بیتاب است: وَعَجِلْتُ إِلَيْكَ رَبِّ لِتَرْضَى.(۹)
بشر این چنین است؛ صبر و قرار ندارد. ما اگر صد سال هم عمر کنیم، در برابر
عمر کرهی زمین اصلاً هیچ است و به حساب نمی آید. قرآن میگوید هرروز «یوم»
نزد پروردگارت، برابر با هزارسال از شمارش شماست.
وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ نَّاضِرَةٌ. در آخرت چهرههایی تازه و خرم است. در
فارسی هم کسی را که شادمان است، میگوییم از شادی صورتش گل انداخته، یا گل
از گلش شکفته است. اما وجوه، صورتها نیست، اشخاص سرشناس را هم «وجوه»
میگویند. چون ما به هر چه رو کنیم، همان شخصیتمان میشود، به شخصیت و هویت
انسان هم «وجه» اطلاق شده است. شخصیت یا «وجه» هر کسی همان است که به آن رو
کرده است. و این البته استعاره است. مثل قول حضرت ابراهیم که: إِنِّي
وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ.(۱۰)
در آن روز چهرههایی شاد و خرماند؛ گلگون چهرهاند، إِلَى رَبِّهَا
نَاظِرَةٌ. بهسوی پروردگارشان مینگرند. چهگونه؟ قرآن بارها تأکید کرده
است که خدا نادیدنی است. آن یک بار هم که حضرت موسی گمان کرد میشود خدا را
دید، جواب لَن تَرَانِي(۱۱) شنید. چشمها هرگز او را
در نمییابند و اوست که چشمها را درمییابد.لاَّ تُدْرِكُهُ الأَبْصَارُ
وَهُوَ يُدْرِكُ الأَبْصَارَ(۱۲) اما این«نظاره»،
نظارهی چشم نیست، نظارهی دل است، نظارهی ضمیر اهل محبت است. بهشتیان در
قیامت همه چیز را در خدا و به او میبینند. در زبان عرفای ما، مانند مولوی
و حافظ، تعبیر «رخ معشوق» یا «نظربازی»- که حافظ میگوید «در نظر بازی ما
بیخبران حیراناند»- کنایه از همین معنی است. یا در دعاهای شیعه- بهخصوص
دعاهای امام سجاد- سخن از «رویت» خدا و گفتوگوی بندهی مؤمنش با او، چنان
که راز و نیاز عاشق با معشوق خود، نمونههای فراوان دارد. پس، این «رویت»
ظاهر نیست. در دعای کمیل میخوانیم که:. گیرم حرارت دوزخت را تاب آورم، اما
چهگونه محروم ماندن از نظر به کرامتت را تحمل کنم؟ آنچه برای اهل ایمان
مهم است نظر باختن با خداست. این نظر رابطهی قلبی است با پروردگار خود.
انسانی که خدا ندارد امید ندارد، عشق ندارد. اگر انسان خدا را از دست بدهد،
هر چه داشته باشد هیچ است. اگر آدمی از انس و عشق و دوستی دور بیفتد، مرگ
برای او بر زندگی ترجیح دارد. خاستگاه تمام تمایلات و عشق و دوستیهای ما
خداست. سخنان مولوی دربارهی عشق شنیدنی است:
عاشقان را شادمانی و غم اوست
دستمزد و اجرت خدمت هم اوست
غیر معشوق ار تماشایی بود
عشق نبود هرزه سودایی بود
عشق حق همان پاداشی است که به عاشق حق داده میشود. حتی در همین دنیا هم
غیر روی او تماشایی نیست.
عشق آن شعلهست کو چون برفروخت
هر چه جز معشوق باقی جمله سوخت
عشق الهی که در دل شعله میکشد، عشق به هر چیز دیگر را میسوزاند و از میان
میبرد. اگر چیزی در دنیا نظر مومن را به خود جلب کند، نه برای آن است که
اصالت و حتی وجودی برای آن قایل شده باشد، بلکه از آن است که در آن به چشم
صُنع الهی و آیتی از آیات خدا مینگرد:
ننگرم کس را وگر هم بنگرم
او بهانه باشد و تو منظرم
مومن در هر چه مینگرد، بهانه است، چون در آن خدا را مینگرد.
عاشق صُنع توام در شکر و صبر
عاشق مصنوع کِی باشم چو گبر
هر چه هست مصنوع تو است . اگر در دنیا زیبایی هست ، همه آفریده و آیهی تو
است. من به آنها نیست که عشق میورزم، بلکه بر آفرینندهشان عاشقم.
عاشق صُنع خدا با فر بود
عاشق مصنوع او کافر بود
هر زمانم غرقه میکن من خوشم
حکم تو جان است چون جان میکَشم
آنچه برایم خواستنی است، خواست و مشیت تو است. پس، به خواست و مشیت تو
تسلیمم..
از اشعار معروف باباطاهر است که:
به صحرا بنگرم صحرا تو بینم
به دریا بنگرم دریا تو بینم
به هر چه بنگرم کوه و در و دشت
نشان از قامت رعنا تو بینم
کسی که در همه چیز خدا را میبیند، عاشق اوست که سرچشمه و پدید آورندهی
همه زیباییهاست. سخن دعای کمیل به همین معنی است. این عشق بزرگترین
برخورداری انسان است که از بهشت هم بالاتر است. بالاترین نعمتها آن است که
انسان سرچشمه و مصدر زیباییها و رحمتها را نظاره کند.
قرآن دربارهی علمای سوء میگوید: إِنَّ الَّذِينَ يَشْتَرُونَ بِعَهْدِ
اللّهِ وَأَيْمَانِهِمْ ثَمَنًا قَلِيلاً أُوْلَئِكَ لاَ خَلاَقَ لَهُمْ
فِي الآخِرَةِ وَلاَ يُكَلِّمُهُمُ اللّهُ وَلاَ يَنظُرُ إِلَيْهِمْ یوم
القیامه وَلاَ يُزَكِّيهِمْ...(۱۳) آنان که عهد خداوند را به بهایی اندک
میفروشند تا به دنیایی برسند، در آخرت بهرهای نخواهند داشت و خدا در روز
قیامت با آنها نه سخن میگوید، نه توجهی به آنها میکند و نه پاکشان
میسازد.
منظور از کلام، حرف زدن عادی نیست، کلام یعنی تأثیر بخشیدن. و به آنها
نمینگرد. یعنی رابطهی آنها با پروردگار قطع میشود و از آن پس دیگر
برخوردار از رحمت غیب و توجهات و عنایات الهی نخواهند شد. او دیگر پاکشان
نخواهد ساخت؛ چون آنجا تزکیه مورد ندارد. یعنی محرومیت و دور ماندن همیشگی
و الی الابد از سرچشمهی خیر و رحمت. در بحث منافقان با مؤمنان در بهشت
میگوید: يَوْمَ يَقُولُ الْمُنَافِقُونَ وَالْمُنَافِقَاتُ لِلَّذِينَ
آمَنُوا انظُرُونَا نَقْتَبِسْ مِن نُّورِكُمْ قِيلَ
ارْجِعُوا وَرَاءكُمْ فَالْتَمِسُوا نُورًا.(۱۴) روزی که مردان
و زنان منافق به مؤمنین میگویند به ما بنگریدتا از نورتان اقتباس کنیم.
میگویند به پشت سر خود باز گردید- یعنی به دنیا- و نور را از آنجا بجویید.
یعنی روشنایی را از دوران حیات دنیاییتان بخواهید، که گذاشته است. و اینها
همه، چنانکه بارها گفتهایم، صورت تمثیل دارد. منکران حتی از نور مؤمن
محروماند، چه برسد به نور خدا. این چه نوری است؟ نور ماهیتش روشن کردن و
برطرف ساختن تاریکی است. اما در بحث آخرت نور معنای بسیار عمیقی دارد، که
اکنون مجال ورود در آن نیست.
وَوُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ بَاسِرَةٌ تَظُنُّ أَن يُفْعَلَ بِهَا فَاقِرَةٌ. و
در آن روز چهرههایی تیره و عبوس است و میاندیشند که چه رفتاری طاقتسوزی
با آنها خواهد شد. «فاقره» به استخوان ستون فقرات گفته میشود. میدانند که
امروز حادثه و واقعهای روی خواهد داد که کمرشان را خواهد شکست، یا از آن
کمر راست نخواهند کرد. این بیانی مجازی است از عظمت حادثهای که امروز
کسانی منکر آن هستند.
كَلَّا إِذَا بَلَغَتْ التَّرَاقِيَ وَقِيلَ مَنْ رَاقٍ. چنان نیست که
پنداشتهاند آن که مرد و خاک شد، ممکن نیست دوباره زنده شود. به آنها
میگوید گمانتان باطل است، وقتی جانتان به «تراقی» رسید و گفته شد کیست
نجات دهنده، خواهید فهمید.
«تراقی» استخوانهای ناحیهی گلو است. این عبارت قرآنی شبیه همان تعبیری
است که میگوییم جان به گلویش رسیده است. و مشابه آن در قرآن نیز آمده است:
وَبَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَنَاجِرَ.(۱۵) و آنگاه که دلها به حنجرهها و
گلوگاهها رسد.
به وقت جان دادن گفته شود کیست که او را نجات دهد؟ در حال احتضار است،
همسر و فرزندان او سراسیمه در فکر چارهاند تا بلکه محتضر را به زندگی
برگردانند. آنگاه است که گفته میشود «راقی» کیست؟ راقی با کلمات «ترقی» و
«ارتقاء» هم ریشه است. یعنی در این حال که دارد از دست میرود، کیست که
بتواند او را بر کشد و از مرگ نجات دهد؟ آنگاه است که همه میفهمند همهی
راهها بسته شده است.
وَظَنَّ أَنَّهُ الْفِرَاقُ. و میپندارد که وقت فراق و جدایی است.
وَالْتَفَّتِ السَّاقُ بِالسَّاقِ. الَى رَبِّكَ يَوْمَئِذٍ الْمَسَاقُ در
ترجمهی این آیه غالباً نوشتهاند که ساقهای پا به هم پیچد. ولی این معنی
بعید مینماید. میگویند روح هنگام جدا شدن از بدن ابتدا از پاها خارج
میشود و سپس بهتدریج از اندامهای بالاتر تا سرانجام از سر بیرون میرود
و مفارقت میکند؟!
یعنی هنگام روانه شدن به سوی خداوندت است. پس «ساق» را ظاهراً باید به
معنای سوق دادن گرفت. به بیان دیگر، حرکت و روانه شدن به سوی پروردگار یک
سیاق و قانونی است در دنیا و آخرت هم پایان و سرانجام این سوق یافتن است،
پس این دو در وقت مرگ آدمی، در هم میپیچد. یعنی پایان دوران حیات دنیا، که
خود سوق دادن و حرکت و جریانی است، و آخرت، که آن هم خود جریان و سوق دادن
دیگری است، در هم میپیچد. و این در حقیقت همان روانه شدن به سوی پروردگار
است.
فَلَا صَدَّقَ وَلَا صَلَّى وَلَكِن كَذَّبَ وَتَوَلَّى. او در دنیا نه
تصدیق کرد و نه به پروردگارش روی آورد. تَوَلَّى مفهومی مقابل و مخالف با
صَلَّىدارد. او حقیقت این سخنان را منکر شد و گفت اینها اساطیر الاولین و
سخن باطل ساحران است، و به آن پشت کرد ، اما صَلَّى در آیه، رو آوردن به
خداست، نه صرفا نماز خواندن. بسا نمازگزار که در وقت نماز اصلاً نمیفهمد
که چه میخواند. پس، با آنکه نماز میخواند «مصلّی» نیست، چون به خدا رو
نکرده است. دولا راست میشود، بیآنکه بداند و بفهمد در مقابل چه کسی
ایستاده، به این حرکات و خم و راست شدن عادت کرده است. «مصلّی» نیست، چون
حضور قلب در نماز ندارد و به یاد بدهکاری و گمشدهاش میافتد. رویکردن به
هر چیزی یا کسی با دوست داشتن او ملازم است. کسی که به ورزش یا تحصیل علم
«رو میآورد»، بهآن توجه و علاقه نشان میدهد تا جایی که گاه زندگیاش را
وقف آن میکند. کسی که دین برای او جدی است و میخواهد زندگیاش را معنوی و
خدایی کند، او «مصلی» و رو آورنده به سوی خدا است.
ثُمَّ ذَهَبَ إِلَى أَهْلِهِ يَتَمَطَّى. و سپس با تفرعن و تکبر به سوی
کسان خویش رفت. نه اینکه وجداناً ناراحت باشد. نه! «یتمطّی»، یعنی با
بیاعتنایی و بیمحلّی کردن، و به قول ما، با پشت چشم نازک کردن، به سراغ
کسانش و همپالگیهایش رفت.
أَوْلَى لَكَ فَأَوْلَى ثُمَّ أَوْلَى لَكَ فَأَوْلَى. سزاوار تو باد. پس
سزاوار تو باد! این سرنوشت سزاوار تو باد! باز هم سزاوار تو باد!
أَيَحْسَبُ الْإِنسَانُ أَن يُتْرَكَ سُدًى. آیا انسان میپندارد که ما او
را بیهوده و رها فرو نهادهایم؟ آیا واقعاً ما خیال میکند انسان تنها برای
همین خلق شده که بخورد و بخوابد و بعد هم بمیرد و برود پی کارش؟
أَلَمْ يَكُ نُطْفَةً مِّن مَّنِيٍّ يُمْنَى ثُمَّ كَانَ عَلَقَةً فَخَلَقَ
فَسَوَّى. آیا نطفهای از منی نبود که ریخته شد و سپس در رحم تبدیل به
«عَلقه»، یعنی خون بسته شد، و او آفریدش و آراسته و کاملش کرد.
فَجَعَلَ مِنْهُ الزَّوْجَيْنِ الذَّكَرَ وَالْأُنثَى. و ازهمان نطفهی
اولیه، مذکر و مؤنث بودن او را شکل داد.
أَلَيْسَ ذَلِكَ بِقَادِرٍ عَلَى أَن يُحْيِيَ الْمَوْتَى. آیا آن خدایی که
شما را از نطفهای ناچیز بهوجود آورده ،قادر نیست که مردگان را زنده کند؟
این نتیجهگیری و جمعبندی نهایی، باز میگردد به آغاز سوره، یعنی به
قیامت، از آغاز آفرینش جهان و انسان تا سرانجام آنها در این سوره باز نموده
شد. آغاز آفرینش بشر ازخاک است: مِنْهَا خَلَقْنَاكُمْ، و بدان باز
میگردد: وَفِيهَا نُعِيدُكُمْ، و بار دیگر از دل خاک بیرون میآید و زندگی
دوبارهای آغاز میکند: وَمِنْهَا نُخْرِجُكُم تارَةَ أُخْرَى.(۱۶)
صدق الله العليّ العظيم..
۱) یوسف(۱۲) / ۵۳
۲) نهجالبلاغه ، خطبهی ۱۷۶
۳) فجر(۸۹) / ۲۷ و ۲۸
۴) آلعمران(۳) / ۲۸
۵) بقره(۲) / ۱۵۶
۶) انشقاق(۸۴) / ۶
۷) نازعات(۷۹) / ۴۴
۸) یس(۳۶) /۱۲
۹) طه(۲۰) / ۸۳ و ۸۴
۱۰) انعام(۶) / ۷۹
۱۱) اعراف(۷) / ۱۴۳
۱۲) انعام(۶) / ۱۰۳
۱۳) آلعمران(۳) / ۷۷
۱۴) حدید(۵۷) / ۱۳
۱۵) احزاب(۳۳) / ۱۰
۱۶) طه(۲۰) / ۵۵
|