` `
`

تفسير سوره حشر (۵۹)

بسم الله الرحمن الرحيم

نام این سوره‌ از آیه‌ی دوم آن گرفته شده است: لِأَوَّلِ الْحَشْرِ. «حشر» یعنی جمع شدن و نوعی بسیج جنگی. یکی از نام‌های قیامت هم «یوم الحشر» است؛ یعنی روز گرد آمدن. أَوَّلِ الْحَشْرِ، ظاهراً اشاره به اولین تلاش مسلمان‌ها برای جمع کردنِ نیرو و بسیج برای دفاع دارد. پیش از شرح این واقعه، که حالا داستانش را می‌خوانیم، جنگ بدر رخ داد که در آن مسلمان‌ها چندان به گرد‌آوری نیرو و سپاه نپرداخته بودند. خلاصه‌ی ماجرا از این قرار است که کاروانی تجارتی از قریش، به ریاست ابوسفیان، از مکه حرکت کرده بود و مسلمان‌ها می‌خواستند، برای احقاق حقوقی که در اخراجشان از مکه و مصادره اموالشان از آنها ضایع شده بود، آن‌را تصاحب کنند؛ اما کاروان مسیر خود را تغییر می‌دهد و در نتیجه مسلمان‌ها با نیروهایی از مکیان که به حمایت از کاروان آمده بودند درگیر می‌شوند و جنگ بدر، که به پیروزی مسلمانان می‌انجامد، صورت می‌گیرد.

می‌دانیم که پیامبر در سال سیزدهم بعثت به مدینه هجرت کردند و پس از ایشان، بیشتر کسانی که مسلمان شده بودند راهی مدینه شدند. در واقع مسلمان‌ها از مکه فرار کرده بودند تا کشته نشوند. مدینه، پیش از هجرت پیامبر تعدادی از مسلمانان را پذیرفته بود و مدنیان برای پیامبر پیغام فرستاده بودند که ایشان می‌تواند در آنجا امنیت داشته باشد. چون دو قبیله‌ی بزرگ مدینه، یعنی اوس و خزرج، سالیان دراز بود که با هم اختلاف و نزاع داشتند، و در پی فرصتی می‌گشتند که میانشان صلح و آشتی و امنیت برقرار شود و آمدن پیامبر به مدینه بهترین فرصت برای رسیدن به این مقصود بود. بنابراین، از ایشان دعوت کردند که به شهرشان بیایند و میان آنها صلح و آشتی دهند و در ضمن امور شهر آنها را نیز اداره کنند، در مقابل آنها نیز امنیت پیامبر را تأمین و تضمین کنند.

بخشی ازجمعیت مدینه را قبایل یهودی تشکیل می‌دادند، که بیشتر در اطراف آن شهر زندگی می‌کردند. مدینه محاط بین چند رشته کوه است که قبایل یهودی پیرامون مدینه در دامنه آنها به سر می‌بردند. سه قبیله‌ی بزرگ‌ و مهم‌آنها عبارت بودند از: بنی‌قُرَیْظه، بنی‌نَضیر و بنی‌قَینُقاع. گفته می‌شود چون در تورات پیش بینی شده بود که پیامبری در آن منطقه ظهور خواهد کرد، آنها از چند قرن پیش به اطراف مدینه کوچ کرده بودند تا جزو نخستین حامیان و ناشران اولیه‌ی پیامبر و آیین او باشند. قبایل عربستان همه بت پرست بودند و یهودیان تنها گروهی بودند که انتظار می‌رفت به‌دلیل نیای مشترکی که در انتساب به ابراهیم با مسلمانان داشتند و آئینشان توحیدی بود، از اسلام و پیامبری که طبق وعده تورات در انتظارش بودند استقبال کنند، ولی به‌خاطر تعصبات فرقه‌ای و خود برتربینی و ناخوشنودی از اینکه چرا پیامبر مبعوث شده از تیره اسحق و نژاد آنان نیست، از همان آغاز بنای حسادت و دشمنی گذاشتند و مشرکان را بر موحدین مسلمان ترجیح دادند که قرآن به تفصیل این خلقیات را نقل تاریخی کرده است.

پیامبر اسلام با خوش بینی که در ائتلاف با یهودیان داشت، هنگام مهاجرت به مدینه قرارداد مسالمت‌آمیزی با قبایل آنان بست که به موجب آن با یکدیگر در صلح و صفا زندگی کنند و در برابر مهاجمان موظف بر دفاع از یکدیگر باشند. ولی چندی نگذشت که قبایل یهود به عهد و پیمان خود با پیامبر پشت کردند و پیمانشان شکستند و تا آنجا که می‌توانستند کارشکنی پنهان و آشکار کردند.

داستانی که در این سوره نقل شده، ماجرای بسیج و گردآوری نیرو از سوی مسلمانان برای مقابله با فتنه یکی از همین قبایل مهم یهودی، یعنی بنی‌نضیر پس از جنگ بدر است. این را هم باید دانست که یهودی‌ها نسبت به بقیه قبایل مدینه تجهیزات و تدارکات بیشتر داشتند و برخلاف بقیه، که عمدتا بی‌سواد بودند، صاحب کتاب دینی، یعنی تورات بودند و بسیاری از آنها ثروتمند و با سواد محسوب می‌شدند و فراوانی تجهیزات جنگی و نیروهای رزمنده‌شان خطری بالقوه برای مسلمانان مدینه به شمار می‌رفت.

سبب اصلی این درگیری دقیقاً از نظر تاریخی روشن نیست، گفته می‌شود که بعد از شکست مشرکان مکه در جنگ بدر، بیست تن از بزرگان یهودی، برخلاف پیمانی که با پیامبر بسته بودند، عازم مکه می‌شوند تا با قریش دیدار کنند و آنها را به جنگ با مسلمان‌ها تشویق نمایند و قول پشتیبانی و حمایت به قریشیان بدهند. این نخستین توطئه‌ آنها بر ضد مسلمانان بود. گویا فرمان پیامبر دراخراج این قبیله از منطقه، چنان‌که در شرح این سوره خواهیم دید، ناشی از همین توطئه‌ در شرف تدارک و تکوین بوده است.

از دیگر شأن نزول‌ها گفته اند یک بار که پیامبر با چند تن از اصحاب پای دیوار یکی از قلعه‌های آنها ایستاده بود، موقعیت را برای سوء قصد مغتنم می‌شمرند و یکی از یهودیان از دیوار بالا می‌رود و از فراز آن سنگ آسیاب بزرگی را به طرف پیامبر پرتاب می‌کند که بر سر یکی از یاران ایشان فرود می‌آید و او را از پا درمی‌آورد. اما چنان‌که اشاره کردم، دقیقاً روشن نیست که ماجرا ازکجا آغاز شده است. همین‌قدر معلوم است که یهودیان نقض پیمان کرده و برای براندازی اسلام توطئه‌چینی می‌کردند و مقابله با این خطر مسئله روز بوده است.

باری، به فرمان پیامبر، مسلمان‌ها قلعه‌های نظامی بنی‌نضیر را در محاصره می‌گیرند و یهودیان با آنکه تعدادشان بیشتر بود، پس از چند روز که از محاصره می‌گذرد، تسلیم می‌شوند. پیامبر از آنها می‌خواهد که چون پای‌بند عهد و پیمانشان نیستند، از آنجا بروند و قلعه را تخلیه کنند، یهودیان نیز اموالی را که داشتند با خود برمی‌دارند و می‌روند و قلعه‌های نظامی‌شان را هم تخریب می‌کنند.

باری، اجتماعی متشکل از حدود ده قبیله‌ی یهودی، که اغلب خیانت و نقض عهد کرده بودند، حادثه‌ای نبود که بشود آن را نادیده گرفت؛ چون امکان داشت خیانت و توطئه‌ای دیگر کنند و با تحریک قریش و قبایل دیگر علیه مسلمانان، جنگی برپا نمایند و مردم بی‌گناهی را هلاک سازند. بنابراین مسلمانان باید تکلیف خود را با یهودیان پیمان‌شکن روشن می‌کردند.

در هر صورت، به این نتیجه می‌رسند که این قبیله پیمان‌شکن از آن به بعد مصلحت نیست در همسایگی آن‌ها به سربرد. البته بعدها پیامبر با بنی‌قریظه و بنی‌قینُقاع هم ماجراهایی مشابه پیدا می‌کند و جنگ‌هایی میانشان در می‌گیرد که تماما یهودیان‌ شکست می‌خورند و این قوم از همان موقع کینه‌ی اسلام و مسلمانان را به دل می‌گیرد که تاریخ دشمنی و توطئه آنها علیه مسلمانان بر کسی پوشیده نیست. این مقدمه‌ای بود درباره‌ی این سوره که برای درک بهتر آیاتش لازم دانستم آن را بیان کنم.

سَبَّحَ لِلَّهِ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ. آنچه در آسمان‌ها و آنچه در زمین است خدای را تسبیح می‌کنند، و اوست دارنده‌ی عزت و حکمت. در شرح سوره‌های قبل، معنی «تسبیح» و اینکه چگونه همه‌ی اجزاء جهان خدا را تسبیح می‌کنند توضیح دادم و گفتم «تسبیح» عملی مثبت برای رفع اشکال و نقص است. در کائنات، هر جزئی نقشی دارد و نقصی را از کارگاه هستی برطرف می‌کند. این نقش در ارتباط با مشیتی است که خداوند این کارگاه مقرر داشته است.
«عزیز» یعنی ابرقدرت غالب و قاهر بر جهان. خداوند، «عزیز» و توانای بی‌همتایی است دارای حکمت. اغلب صاحبان قدرت فساد می‌کنند و خون مردمان مخالف به ناحق می‌ریزند، خدا «حکیم» است؛ یعنی قدرتمندی است که کارش با حکمت و استواری همراه است. آنگاه از واقعه‌ای مثال می‌آورد تا نشان ‌دهد سراسر هستی در خدمت حق و دفاع از آن است.

هُوَ الَّذِي، همان خدایی که در کل جهان هستی، از جمله در عالم انسانی، عزیز و حکیم است، همان کسی است که: أَخْرَجَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ مِن دِيَارِهِمْ، کسانی از اهل کتاب، یعنی همان یهودیان بنی‌نضیر، را که کفر می‌ورزیدند از دیارشان بیرون راند. یهودیان دین و مذهب داشتند، اما چون پیمان شکستند و خیانت و توطئه کردند، کفرِ نعمت عهد و پیمان کردند، و معنای کفر همین انکار عملی حق و پوشاندن آن است. پس، مسلمانان یهودیان اهل‌کتاب را بیرون نراندند؛ بلکه قبیله‌ای از آنها را، که با خیانتشان مفهوم واقعی کفر را تحقق بخشیده بودند، از آنجا راندند.

در اینجا باید یادآور شوم که بر همین قیاس می‌توان از «کافران مسلمان» هم سخن گفت؛ یعنی مسلمان‌های نمک‌نشناس و ناشکر، مسلمان‌های بی‌اعتقاد و خیانتکار. باری، یهودیان کافر به نعمت امنیت و آسایش، با خیانتشان به فرمان خدا ازآن سرزمین اخراج شدند. لِأَوَّلِ الْحَشْرِ، با نخستین بسیج و گردآوری نیرو. اینکه بیرون راندن آنان را به خدا نسبت داده، از این جهت است که خدا مسبب الاسباب است و هر چه در جهان اتفاق می‌افتد به سبب نیروهایی است که او در جهان نافذ و روان ساخته است.

مَا ظَنَنتُمْ أَن يَخْرُجُوا، شما هرگز گمان نداشتید که به این آسانی آنها از آنجا بیرون بروند.

بد نیست اشاره کنم که هنوز بقایای آن قلعه‌های نظامی وجود دارد، ولی حاکمان سعودی اجازه نمی‌دهند کسی آنها را ببیند. یکی از آنها همان قلعه‌ی مشهور «خیبر» است که هنوز هم سالم باقی مانده است. این قلعه‌ها عمدتا به یهودی‌های عربستان آن روزگار تعلق داشت. شاید خبر نداشته باشید که امروز هیچ توریستی حق ندارد از این قلعه‌‌ها بازدید کند، ظاهرا کسانی نمی‌خواهند وقایع آن روزگار درخاطره‌ها زنده شود و مسلمانان به یاد آن قدرت و غیرت و موقعیت برتری که نسبت به یهودیان داشتند بیفتند. شاید هم تعصب و تنگ نظری فرقه‌ای وترس از شرک موهوم در توجه به نمادهای تاریخی باشد که نمی‌گذارند زائران به دیدن این اماکن بروند، همانطور که با وجود درآمد عظیم نفتی، دریغ از یک دلار که خرج ترمیم مسیر پیاده به غار حراء و غار ثور و تمیز کردن آن از انبوه آشغال و زباله کرده باشند. به همین کفایت کرده اند که چند تابلو برای اعلام حرمت رفتن به این اماکن در ابتدای راه نصب کنند تا مبادا زائران مرتکب شرک شوند!

شما اگر بقایای این قلعه‌های عظیم نظامی و برج و باروهای سنگی آن را ببینید، محال است باور کنید که مسلمان‌ها نخستین توانسته باشند آنها را فتح کنند و یهودیان عهدشکن و خائن را وادار به ترک سرزمینشان کنند. این قوم قرن‌هاست که با این ظن و استفهامی که در آیه‌ی بعد به آن اشاره می‌کند، قدرت نمایی می‌کند.

وَظَنُّوا و یهودیان هم می‌پنداشتند که: أَنَّهُم مَّانِعَتُهُمْ حُصُونُهُم مِّنَ اللَّهِ. که برج و باروها و دژ و دیوارهای بلندشان در برابر نیروی خدائی مانع و بازدارنده‌ی آنهاست. این‌قدر مغرور و متکبر بودند که می‌پنداشتند شکست ناپذیرند و هیچ نیرویی، ولو نیرویی الهی، نمی‌تواند آنها را شکست دهد و از درون این قلعه‌ها بیرونشان بکشد. ولی: فَأَتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ حَيْثُ لَمْ يَحْتَسِبُوا، خدا از آنجایی که گمان نمی‌بردند به سراغشان آمد. یعنی اینان به راه باطل می‌رفتند و خیالات شیطانی داشتند، ولی حق از که هرگز باور نمی‌کردند جایی بر سرشان آمد. در این آیات خدا را فاعل شمرده، چون او سرچشمه‌ی همه‌ی فعل و انفعالات در جهان و مسب الاسباب است.

وَقَذَفَ فِي قُلُوبِهِمُ الرُّعْبَ و در دل‌هاشان بیم افکند. باز می‌بینیم خدا را فاعل شمرده است؛ از قدیم هم گفته‌اند: الخائنُ خائفٌ. یعنی خائن ترسوست! اینها چون عهد و پیمان خود را زیر پا نهاده بودند، از نظر روانی در موضع ضعف قرار داشتند و برعکس، مسلمان‌ها که خود را بر حق می‌دانستند، با قاطعیت و اعتماد به‌نفس عمل می‌کردند و این چنین بود که ترس بر وجود یهودیان خیانت پیشه غلبه کرد.

يُخْرِبُونَ بُيُوتَهُم بِأَيْدِيهِمْ وَأَيْدِي الْمُؤْمِنِينَ، و خانه‌هایشان را با دست‌های خود و دست‌های مؤمنان ویران می‌کردند. همان قلعه‌های نظامی‌شان را که سپر شهرشان به حساب می‌آمد.

ارگ بم نیز که در اثر زلزله ویران شد، در واقع سپر کرمان بود. در روزگار گذشته، که ایل‌های مجاور به هم هجوم می‌آوردند، مردم پناه به قلعه‌ها می‌بردند تا از حمله‌ی دشمن در امان بمانند. قلعه‌ی بم برای خود کوچه و بازار و مسجد و محلاتی داشت. در داخل آن قلعه‌ی دیگری بود که سربازان در آن جای داشتند. و باز قلعه‌ی دیگر و همین‌طور تا آخرش می‌رسید به قلعه‌ی خان در مرتفع‌ترین قسمت قلعه.

درهرحال، یهودیان وقتی دیدند در برابر مسلمانان نمی‌توانند مقاومت کنند و ممکن است قلعه گشوده گردد، برای اینکه سالم به دست مسلمان‌ها نیفتد، خودشان به تخریب آن پرداختند و همین کار روحیه‌شان را بیشتر ضعیف کرد و در واقع به دست خود موجبات شکستشان را فراهم آوردند.

فَاعْتَبِرُوا يَا أُولِي الْأَبْصَارِ. پس ای خردمندان، آنهایی که بصیرت دارید، عبرت بگیرید! می‌بینید که قرآن نخواسته برای ما قصه تعریف کند تا احساس غرور کنیم که بله، ما در گذشته چنین و چنان بودیم و چنین ضرب شستی به یهودی‌ها نشان داده‌ایم. بازگو کردن این واقعه برای این است که به یاد بیاوریم که اگر ایمان و توکل داشته باشیم و بر روی پای خود بایستیم و در هیچ حال خداوند را از یاد نبریم، دشمن هر قدر هم نیرومند باشد و دژهای استوار و استحکامات داشته باشد، خودش به دست خود و به دست طرف مقابل به دام می‌افتد و شکست می‌خورد، در حالی که اکنون شما محال است باور کنید که آنها را بتوان شکست داد.

حال نگاهی به زمان خودمان بیندازیم. خوب، مسلمان‌ها در دنیا چه قدرتی دارند؟ در برابر قدرت غاصب اسرائیل که تکیه‌اش به امریکا و قدرت‌های جهانی است چه می‌توانند بکنند؟ آیا باور می‌کنیم که روزی آنها سر زمین غصب شده فلسطین را به صاحبانش برگردانند یا به‌صورت مسالمت آمیز و با حقوق مشترک با آنها زندگی کنند؟ نه خودشان چنین قصد و باوری دارند، نه مسلمان‌ها، ولی چون موضع‌شان ظالمانه و باطل است و خدا نیز عزیز و حکیم است و نظامی که قرار داده مبتنی بر عزت است و عزت نیز از آن کسانی است که راه درست و حق را اختیار کنند، پس شکست آنها و پیروزی حق تضمین شده است. مشکل این است که ما در راه حق نیستیم و اگر در راه حق قدم برداریم، خداوند پیروزی را ضمانت کرده است.

می‌گوید آنها که چشم بصیرتشان باز است عبرت بگیرند. «عبرت» هم ریشه با «عبور» است. یعنی در سطح قصه نمانید و از آن عبور کنید و به عمق معنی آن برسید. در زبان عربی اشک چشم را هم «عَبَر» می‌گویند چون از صورت عبور می‌کند. «عبارت» هم یعنی آنچه خواننده را به مفهومی که نویسنده می‌خواهد منتقل کند عبور می‌دهد. «تعبیر» خواب هم باز به همین معنی است و عبور از ظاهر خواب است به حقیقتی که پشت آن نهفته است. همه‌ي اینها از یک ریشه است. عبرت بگیرد یعنی از ظواهر بروید به باطن و آن قوانینی که بر جهان حاکم است بشناسید.

وَلَوْلَا أَن كَتَبَ اللَّهُ عَلَيْهِمُ الْجَلَاء، و اگر خداوند این جَلای وطن را بر آنها ننوشته بود، لَعَذَّبَهُمْ فِي الدُّنْيَا وَلَهُمْ فِي الْآخِرَةِ عَذَابُ النَّار،در همین دنیا گرفتار عذابشان می‌کرد. پس، این‌طور نیست که هر کسی خیانت و حقه‌بازی پیشه کرد، بتواند راحت زندگی کند. هر خدعه‌گری بالاخره چوب کارش را می‌خورد. اگر هم از مدینه اخراج نمی‌شدند، شش ماه دیگر، یک سال دیگر، دو سال دیگر، گرفتار می‌شدند و نظام الهی گوشمالی‌شان می‌داد. و این تازه در دنیاست؛ در آخرت عاقبتی بدتر از این در انتظارشان است: وَلَهُمْ فِي الْآخِرَةِ عَذَابُ النَّارِ.

چرا؟ ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ شَاقُّوا اللَّهَ وَرَسُولَهُ، به این دلیل که با خدا و رسولش دشمنی ورزیدند. «شِقاق» یعنی دشمنی. دشمنی با خدا یعنی چه؟ انسان چه‌گونه ممکن است با خدا دشمنی کند؟ دشمنی با خدا و رسول، دشمنی با حق و حقیقت است و عدم پای‌بند عهد و صلح و آشتی با دیگران. یعنی علیه جان و مال و ناموس دیگران توطئه و خیانت کردن.

وَمَن يُشَاقِّ اللَّهَ فَإِنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقَابِ. و هر که با خدا درافتد، یعنی با حق دشمنی و مخالفت بورزد، پس بداند که خدا سخت کیفر است و عقوبت شدیدی دارد. «عقوبت» یعنی آنچه که در پی و در عقب خواهد آمد. پس، چنین نیست که آدم هر خلاف و خطایی بکند، خیالش راحت باشد که هیچ اتفاقی نخواهد افتاد.

در آیه‌ی بعد اشاره به واقعه‌ای می‌کند که در این جنگ روی داد؛ مسلمان‌ها تعدادی از نخل‌های نخلستان‌های پیرامون آن قلعه را قطع کردند. روشن نیست که آنها از این کار چه مقصودی داشتند. بعضی‌ گفته‌اند چون این درختان مانع و دست و پاگیر بود، قطع‌شان کردند که میدان برای مانور و جنگیدن باز باشد. بعضی دیگر هم گفته‌اند که می‌خواستند یهودیان را به خشم بیاورند تا برای محافظت از نخلستان‌ها بیرون بیایند و ناگزیر به نبرد رو در رو با مسلمانان شوند. به هر حال بعضی از آنها که به شدت دلبسته‌ی این نخلستان‌ها بودند و منافعشان را از جانشان بیشتر دوست داشتند، وقتی دیدند نخلستانشان، که تمام سرمایه‌شان بود، دارد از میان می‌رود، چنان به وحشت افتادند که خود را تسلیم کردند.

اما از آنجا که در قوانین جهاد اسلامی آمده است که زنان و کودکان نباید کشته شوند، فراریان نباید تعقیب شوند و درختان و کشتزارها نباید آسیبی ببینند، خاطرشان می‌کند که در این یک مورد اگر مسلمان‌ها بر خلاف مقررات اسلام عمل کردند، به اذن و خواست خداوند بوده است:

مَا قَطَعْتُم مِّن لِّينَةٍ، آنچه از درختان خرما بریدید. «لینه» به درخت خرمای مرغوب می‌گویند که میوه‌اش بسیار نرم و لطیف است. چنانچه «لینت» هم یعنی نرمی. به‌هرحال آن درختان در ردیف بهترین نوع درختان خرما بوده است. ... أَوْ تَرَكْتُمُوهَا قَائِمَةً عَلَى أُصُولِهَا فَبِإِذْنِ اللَّهِ، یا آنها را سرپا واگذاشتید و رها کردید، همه بر طبق نظام و قوانین الهی انجام گرفت و کاری که خدا آن را روا بشمرد ضد دینی و خلاف اصول شمرده نمی‌شود، چون منطق برتری بر آن حاکم است. وَلِيُخْزِيَ الْفَاسِقِينَ. تا بدان وسیله بدکاران را خوار و رسوا کند. «فسق»، چنانکه بارها گفته‌ام، خروج از شریعت، خروج از فضایل اخلاق و خروج از انسانیت است.

در هر صورت، مسلمانان با پیروزی خود غنایمی نیز به دست ‌آوردند. رسم اعراب از دوران جاهلیت تقسیم غنائم میان شرکت کنندگان در نبرد بوده است، ولی در این جنگ به آنها فرمان داده می‌شود کسی حق تصاحب غنایم را ندارد و همه‌ی آنها متعلق به بیت‌المال است. با این توضیح که در این جنگ، برخلاف جنگ‌های معمول، مسلمان‌ها بدون دادن تلفات و تنها با گردآمدن پیرامون قلعه‌ای در همسایگی خود، بی‌آنکه جنگی در بگیرد به پیروزی دست یافتند. بنابراین، چون متحمل زحمت و زیانکردی نشده بودند، غنایم به دست آمده به نیازمندان جامعه تعلق دارد. این حکم اصلی را ثابت کرد که مطابق آن انسان برچیزی که برای آن زحمتی نکشیده مالکیتی ندارد و حقی برای او در آن ثابت نیست. حالا این را توضیح می‌دهیم.

وَمَا أَفَاء اللَّهُ عَلَى رَسُولِهِ مِنْهُمْ، هر آنچه خداوند از مال و زمین یهودیان به رسولش بازگرداند. فَمَا أَوْجَفْتُمْ عَلَيْهِ مِنْ خَيْلٍ وَلَا رِكَابٍ پس در مواردی که شما هیچ اسب و شتری بر آن نتاخته‌اید، یعنی کارتان فقط این بود که پیاده دو سه فرسخی از مدینه بیرون رفتید و آنجا جمع شدید و با تظاهراتی بر آنها پیروز شدید. وَلَكِنَّ اللَّهَ يُسَلِّطُ رُسُلَهُ عَلَى مَن يَشَاء وَاللَّهُ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ. ولیکن خداست که پیامبرانشان را بر هر که بخواهد چیره می‌گرداند و خدا بر هر کاری تواناست.

مَّا أَفَاء اللَّهُ عَلَى رَسُولِهِ مِنْ أَهْلِ الْقُرَى، آنچه خداوند ازمردم قبایل (در\جنگ با متجاوزین) به رسول خود باز گردانیده است، فَلِلَّهِ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِي الْقُرْبَى وَالْيَتَامَى وَالْمَسَاكِينِ وَابْنِ السَّبِيلِ، از آنِ خدا و پیامبر و خویشاوندان و یتیمان و مستمندان و در راه ماندگان است. البته نه آنکه به‌طور تساوی میان آنها تقسیم شود،بلکه مصارف غنایم اینهاست. اول برای خدا، یعنی برای کارهای خدایی، مثل تبلیغ دین؛ یا فرستادن مبلغان به میان مردم، خلاصه، آنچه جنبه‌ی اعتقادی دارد، چون به هر حال تبلیغ بودجه‌ می‌خواهد.

دوم از آنِ رسول خدا. ببینید نام پیامبر را نمی‌برد و نمی‌گوید برای محمد(ص)؛ بلکه متعلق به کسی است که مسئولیت اداره‌ی جامعه برعهده‌ی اوست. پس، شخص مطرح‌ نیست. اداره کننده‌ی جامعه و کارکنان و کارگزاران او، که باید تمام وقت در خدمت جامعه باشند، مطرح‌اند. و این البته هزینه‌بردار است. در مورد رسول خدا نیز همین حکم صادق است، حالا چه مخارج زندگی خانوادگی رهبر جامعه و چه مخارج اداره‌ی نظام. امروز نیز کسانی که مثلاً وکیل مجلس‌‌اند و حقوق‌های بالا می‌گیرند، برای این است که بتوانند با کسانی که نمایندگی آنها را دارند مرتب در تماس باشند و به حوزه‌های انتخابیه‌ی خود سفر کنند. بنابراین، مخارجشان با مسئولان دیگر و بقیه‌ی مردم، که فقط مسئول مخارج زندگی خانواده‌ی خود هستند، فرق دارد. پس، سخن از دستگاه دولت و حکومت است و هزینه‌های آن. بنابراین، چنان غنایمی که زحمتی برای آن کشیده نشده، باید به مصارف عمومی برسد.

سوم «ذُی القربی» است که بر سر آن میان شیعه و سنی اختلاف است. شیعیان می‌گویند «ذِی القربی» یعنی نزدیکان پیامبر. شما لابد داستان فدک را، که مورد اختلاف دو نحله است، را شنیده‌اید؟ بالاخره مسئول هرجامعه‌ای علاوه بر مخارج شخصی، مسئولیت خانواده‌ و نزدیکانش را هم بر عهده دارد. می‌گوید از منافع به دست آمده سهمی هم متعلق به وابستگان اوست. اما کسانی معتقد هستند که ذی القربی مختص به اهل ‌بیت پیامبر نیست و دامنه وسیع‌تر دارد، که حالا ما نمی‌خواهیم وارد این بحث شویم.

چهارم: وَالْيَتَامَى، یتیمان. در جامعه‌ای که کودکان یتیم و بی‌سرپرست وجود دارد ، چه کسی باید مخارج آنها را تقبل کند؟ وقتی که در جامعه‌ای نه دولتی مثل امروز وجود دارد و نه پرورشگاهی، چه کسی باید سرپرستی آنها را به عهده بگیرد. در این آیه پیامبر به عنوان رهبر جامعه‌ی اسلامی، موظف شده است تا مخارج یتیمان را تأمین کند و آنها را در حمایت بگیرد.

پنجم: وَالْمَسَاكِينِ. آنها که زمینگیر شده‌اند. «مسکین» با «سکنی» و «سکونت» از یک ریشه اند. مسکین کسی است که تحرکش را از دست داده؛ حالا یا پیر و سالخورده است، یا معلول. در‌هرحال مشکلی دارد که نمی‌تواند فعالیت کند. یا امکانات مالی ندارد و به سبب آن خانه‌نشین شده است.

و ششم: وَابْنِ السَّبِيلِ. که بعضی‌ها «در راه ماندگان» ترجمه کرده‌اند. ولی با توجه به محیط زندگی پیامبر که مردمش به ندرت، مگر برای تجارت، آنهم با نفراتی محدود، به سفر می‌رفتند و اصلا جاده و مسافرخانه و امنیتی وجود نداشت که کسی فرضا تعطیلات آخر هفته را به اتفاق عهد و عیال به سیر و سفر، آنهم در صحرای سوزان برود! نمی‌توان منظور آیه را کسانی شمرد که خرج سفرشان تمام ‌شده و در راه ‌مانده‌اند! قرون بعد را که سیر و سفر رونق گرفت، نباید به حساب زمان نزول آیه گذاشت. به گمان ما، که البته خدا بهتر می‌داند، مراد از «ابن سبیل» باید مهاجرانی باشد که از مکه به مدینه هجرت کرده بودند. اینها خانه و زندگی و دار و ندارشان را رها کرده و با دست تهی و پای پیاده رو به مدینه روی آورده بودند. ظاهرا اینان‌اند، یا فرزندان یتیم مانده شهیدان راه حق که «ابن سبیل» خوانده شده‌اند(والله اعلم).

در آیه مورد نظر، «السبیل» با الف و لام آمده است که می‌رساند این «راه» معین و مشخص است. از طرف دیگر، در قرآن بیش از هفتاد بار تعبیر «سبیل الله» وارد شده، که جز یکی دو مورد، همواره در ارتباط با جهاد و قتال و هجرت است. «سبیل الله» عمدتاً به معنی\راه خدایی برای رسیدن به جامعه‌ی نمونه‌ی اسلامی است که از طریق دفاع از حق در برابر باطل پیموده می‌شود. پس این واژه‌ای سیاسی- عبادی است. ما خیال می‌کنیم کمک به متکدیانی که درخواست پول می‌کنند، یا کمک به مسافران در راه مانده، کمک به ابن سبیل و مصداق فی‌سبیل‌الله است. ولی در قرآن تعبیر «سبیل الله» در این موارد به کار نرفته است. «ابن سبیل» کسانی‌اند که در راه دفاع از جامعه‌ی اسلامی و تحقق بخشیدن به اهداف آن ایثار کرده‌ و اموال خود را از دست داده‌اند، بنابراین به آنها می‌بایست کمک کرد.

كَيْ لَا يَكُونَ دُولَةً بَيْنَ الْأَغْنِيَاء مِنكُمْ، چنین کنید تا ثروت فقط میان توانگرانتان دست به دست نگردد. «دولت» در اینجا یعنی گردش پول و امکانات. این کلمه‌ی «دولت» که امروزه به معنی قوه اجرائیه به کار برده می‌شود، از همین بابت است که قدرت دست به دست می‌گردد؛ امروز دست این است و فردا دست دیگری. می‌گوید برای آنکه پول فقط در دست اغنیا نباشد و گردش داشته باشد و از انباشت ثروت جلوگیری شود، باید آن را به طریق عادلانه در جامعه توزیع کرد.
امروزه مشکلِ نظام‌های مبتنی بر سرمایه‌داری همین تمرکز سرمایه در دست سرمایه داران کلانی است که کمتر از یک در صد مردم آن جامعه را تشکیل می‌دهند. وقتی صد‌ها میلیارد دلار در تصاحب معدودی قرار ‌گیرد، اکثریت ملت محروم از آن می‌مانند. از طرفی، چون ثروت هنگفت، سیاست و قدرت هنگفت را هم در اختیار می‌گیرد، فقط آنها می‌توانند برای دست یافتن به اهداف خود هر هزینه‌ای را پرداخت ‌کنند، از جمله دهها میلیون دلار خرج تبلیغات کنند و رسانه‌های عمومی را هم در اختیار بگیرند. چنان‌که در امریکا فقط منتخب یکی از دو حزب دموکرات و جمهوریخواه است که می‌تواند به ریاست جمهوری ‌برسد.

وَمَا آتَاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ، و همآن‌چه را که رسول به شما داد بگیرید، وَمَا نَهَاكُمْ عَنْهُ فَانتَهُوا، و آنچه را که شما را از آن بازداشت، بازایستید. یعنی با پیامبر چانه نزنید که ما جنگیده‌ایم و از بقیه‌ی مردم سهم بیشتری باید ببریم. شما باید تابع حکم رسول خدا باشید. وَاتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقَابِ. و خدا را در نظر بگیرید و پرهیز و پروای الهی داشته باشید و بدانید که خدا سخت کیفراست.

لِلْفُقَرَاء الْمُهَاجِرِينَ الَّذِينَ أُخْرِجُوا مِن دِيارِهِمْ، آن غنیمت‌ها برای نیازمندان هجرت کننده است. یعنی همان شش گروهی که گفتیم. اینان نیازمندان مهاجری‌اند که از دیارشان بیرون رانده شده‌اند و اموالشان مصادره شده و به غارت رفته است، چون اینها به انگیزه‌ی ایمان به مکه آمده‌اند و اکنون چیزی با خود ندارند.

يَبْتَغُونَ فَضْلًا مِّنَ اللَّهِ وَرِضْوَانًا، این مهاجران همواره فضل خدای و خشنودی او را می‌جویند. یعنی کار و تجارت و سود و سودا آنها را به اینجا نکشانده است. فضل‌های مادی نخواسته‌اند، آنها در پی فضل الهی‌هستند. فضیلت آنها ایمان و مجاهده و شکیبایی در راه خداست. وَيَنصُرُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ و خدا و رسول او را پیوسته یاری می‌کنند. أُوْلَئِكَ هُمُ الصَّادِقُونَ. راستگویان و اهل صداقت همین‌هایند. «صداقت» تنها صادق بودن در گفتار نیست،اینان «صادق»اند، چون صدق ایمانشان را در عمل نشان داده‌اند. چون ایمان داشتند، در راه آن از جان و مال خود گذشتند.

اما آن شش گروه پیش گفته، و نیازمندان دیگررا کجا باید یافت؟ وَالَّذِينَ تَبَوَّؤُوا الدَّارَ وَالْإِيمَانَ مِن قَبْلِهِمْ، و نیز آن غنایم از آنِ کسانی است که در سرای هجرت و ایمان، یعنی مدینه، پیش از مهاجرین جای گرفته‌ بودند. این اصطلاح بسیار زیبایی است که قرآن به کار برده است؛ مهاجرینی که از مکه به مدینه مهاجرت کردند، اهالی شهر از آنها استقبال صمیمانه و مهمان‌نوازانه‌ای کردند و نصرتشان دادند. به این جهت به آنها «انصار» می‌گویند. قرآن از این گروه بسیار تجلیل کرده است. اینها از مهاجرین در خانه‌ی خود پذیرایی کردند. و پیامبر میان مهاجرین و انصار، دو به دو، عقد اخوت بست و آنها را برادر هم اعلام کرد. چنان‌که انصار دارایی‌شان را با مهاجرین نصف کردند، و گاه حتی اموال اختصاصی خود را به آنها ‌بخشیدند.

اینجاست که می‌گوید: وَالَّذِينَ تَبَوَّؤُوا الدَّارَ وَالْإِيمَانَ، کسانی که خانه‌های خود را آماده‌ی پذیرایی از مهاجرین کردند و به استقبال آنها آمدند و برای ایمان پناهگاه و آشیانه ساختند: تَبَوَّؤُوا الدَّارَ وَالْإِيمَانَ. در واقع، انصار بودند که برای رشد و بالندگی ایمان بستر فراهم آوردند. پس، هم مسکن به مهاجران دادند و هم با جان و دل این مسلمانان نخستین را پذیرا شدند و با این کار، کودکِ تازه پای اسلام را در آغوش پرمهر خود پروردند.

يُحِبُّونَ مَنْ هَاجَرَ إِلَيْهِمْ، آنها کسی را که به سوی آنها هجرت کرده دوست می‌دارند، یعنی در دلشان نیز نگذشت که مهاجرین باری بر دوش ما گذاشته و سربارمان شده‌اند.

وَلَا يَجِدُونَ فِي صُدُورِهِمْ حَاجَةً مِّمَّا أُوتُوا، و در دل خویش به آنچه به مهاجرین داده اند، نیازی نمی‌یابند. چون اگر کسی چیزی به کسی بدهد، ولی در دلش افسوس بخورد که حیف شد آن را از دست دادم، معلوم می‌شود که از روی رضا و رغبت آن را نبخشیده است. اما اگر چیزی را که بخشیده دیگر از خود نداند و در دل خود هیچ نیازی به آن احساس نکند، این بخشندگی حقیقی است.

وَيُؤْثِرُونَ عَلَى أَنفُسِهِمْ و آنان (مهاجرین) را بر خویشتن برمی‌گزینند. «ایثار» یعنی ترجیح دادن دیگری بر خود. انصار مهاجرین را بر خود ترجیح می‌دادند و چیزی را که از آنِ خودشان بود، برای مهاجرین اولی می‌شمردند.

وَلَوْ كَانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ، هر چند خود بدان نیازمند بودند. بعضی «خصاصه» را تنگ‌دستی و فقر معنی کرده‌اند. و به قول بعضی‌ دیگر «خصاصه» یعنی خصوصی که جنبه نیاز شخصی دارد. در هرحال، کسی که با وجود دست تنگی، آنچه در اختیار دارد در طبق اخلاص می‌گذارد و به مهاجر مهمانی که به خانه‌ی او وارد شده می‌بخشد ایثارگر واقعی است.

وَمَن يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُوْلَئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ. و هر کس بتواند بخل و آز خویش مهار کند، چنین کسانی همان رستگارانند. این آیه دو بار در قرآن آمده است و این اصلی است بسیار مهم. مَن يُوقَ، یعنی کسی که خود را باز می‌دارد. «تقوا» از همین ریشه است. «شُحّ» هم یعنی آز و بخل شدید. می‌گوید اگر کسی بتواند بر این صفت غلبه کند، رستگار است. پس، به رستگاری نمی‌توان رسید، مگر با آزاد شدن از اسارت مال که بسیار سخت و دشوار است. بی‌جهت نیست که می‌گویند بعضی‌ها حاضرند از جانشان بگذرند، ولی از مالش نمی‌گذرند. آزادی از مال شرط مهمی است که نیاز به تمرین دارد. هیچ کس در ابتدا حاضر نیست برای دیگران خرج کند. دیده‌اید کسانی که وضع مالی خوبی دارند، خیلی سخت‌تر حاضرمی‌شوند چیزی به کسی ببخشند. گذشتن و صرف‌نظر کردن از یک‌هزارم مالشان هم برایشان مشکل است. ولی آنها که ثروتی ندارند و مالی نیندوخته‌اند، راحت‌تر گذشت می‌کنند و برای کمک مالی به دیگران آماده‌ترند. البته ایثار هم برای خود منطقی دارد. قرآن سفارش می‌کند که نه آن‌قدر دست‌هایت را گشاده دار، یعنی هر چه داری ببخش، که خود محتاج شوی؛ و نه آن‌قدر دست‌هایت را در گردن ببند، یعنی نه چندان آزمند باش و بخل بورز، که آب از ناخنت نچکد و خیرت به کسی نرسد. بلکه میان این دو حالت را اختیار کن که همان میانه‌روی و اقتصاد در بخشش و کمک است.

اما گروه سوم: پس از مهاجرین و انصار، وَالَّذِينَ جَاؤُوا مِن بَعْدِهِمْ، و نیز کسانی که پس از آنان آمدند، یا می‌آیند، که نه مهاجرند نه انصار. نسل‌های بعد که در عصرهای بعد خواهند آمد. ممکن هم هست که مقصود کسانی جز مهاجرین و انصار باشند که از قبایل دیگری، در سال‌های بعد به مسلمانان پیوستند. آنها نیز جزو آن دو گروه پایه‌گزاران نهضت اسلامی به شمار می‌روند.

يَقُولُونَ رَبَّنَا اغْفِرْ لَنَا وَلِإِخْوَانِنَا الَّذِينَ سَبَقُونَا بِالْإِيمَانِ، آنهایی که می‌‌گویند: پروردگارا، ما و آن برادرانمان را که در ایمان بر ما پیشی گرفتند بیامرز. این دعای آنان است در حق پیشتازان ایمان که با تلاش‌ها و جانفشانی‌هایشان به جامعه‌ی دینی تحقق بخشیدند. وَلَا تَجْعَلْ فِي قُلُوبِنَا غِلًّا لِّلَّذِينَ آمَنُوا، و در دل‌های ما بدخواهی و کینه‌ای نسبت به آنها را قرار مده. رَبَّنَا إِنَّكَ رَؤُوفٌ رَّحِيمٌ. پروردگارا، بی تردید تو رئوف و رحیمی.

پس، این گروه سوم، که بعداً خواهند آمد، نسبت به پیشگامان و کسانی که مؤسس این نظام ایمانی بودند دشمنی نمی‌ورزند و فضل و تقدم آنها را ارج می‌نهند و برای آنها دعای خیر می‌کنند.

اما گروه چهارمی هم هستند که ظاهراً مسلمان‌اند، ولی در حقیقت نقش بازی می‌کنند:

أَلَمْ تَر إِلَى الَّذِينَ نَافَقُوا، آیا ننگریستی به کسانی که دو رویی و نفاق ورزیدند. یعنی کسانی که بین ایمان و عملشان فاصله است. درباره‌ی مهاجرین گفته بود که اینان صادق هستند، ولی درباره‌ی این گروه می‌گوید که منافق‌اند، چرا و چگونه؟
يَقُولُونَ لِإِخْوَانِهِمُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ لَئِنْ أُخْرِجْتُمْ لَنَخْرُجَنَّ مَعَكُمْ وَلَا نُطِيعُ فِيكُمْ أَحَدًا أَبَدًا.

این به ظاهر مسلمانان، به دوستان برادروارشان از اهل کتاب، که در دشمنی با پیامبر و مسلمانان عملا کفر ورزیدند، می‌گفتند: اگر شما را بیرون کردند، ما هم همراه شما بیرون می‌آییم و درمورد شما از هیچ کس فرمان نمی‌بریم. یعنی حرف کسی را علیه شما گوش نمی‌دهیم. ما نمی‌گذاریم

مسلمانان کاری علیه شما بکنند. وَإِن قُوتِلْتُمْ لَنَنصُرَنَّكُمْ، و اگرهم بخواهند با شما بجنگند، مسلما ما شما را یاری می‌کنیم. وَاللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّهُمْ لَكَاذِبُونَ. و خدا گواهی می‌دهد که اینها دروغ می‌گویند.

این گروه از منافقین مدینه وقتی دیدند اکثر مردم شهر مسلمان شده‌اند و دیگر ممکن نیست آن عقاید پوسیده‌ی ارتجاعی را حفظ کرد، بی‌آنکه اعتقاد به اسلام داشته باشند، اظهار اسلامیت کردند و راه نفاق در پیش گرفتند. از جمله‌ی آنها «عبدالله‌بن‌اَبی» منافق معروفی بود که دار و دسته و هوادارانی برای خود داشت. اینها سودای آن داشتند که در جامعه‌ی جدید موقعیتی برای خود دست و پا کنند و به مقامی برسند. خود این عبدالله قبلاً ریاست مدینه را بر عهده داشت. وقتی که پیامبر به مدینه هجرت کرد، او که می‌دید دیگر نمی‌تواند مقام و موقعیت سابقش را حفظ کند، تا جایی که امکان داشت دست به توطئه ‌زد و با یهودی‌ها ساخت و پاخت ‌کرد و به آنها پنهانی پیغام ‌فرستاد که ما هوای شما را داریم و نگران این نهضت تازه‌پا نباشید.

اینکه در این آیه می‌گوید به «برادرانشان» گفتند، یعنی اینها اسماً مسلمان‌اند، ولی درحقیقت منافق و برادر کافران اهل کتاب هستند. اینان توطئه‌گران و خائنان به جامعه‌ هستند. این آیه نشان میدهد که اینها دروغ می‌گویند و اگر یهودیان بیرون رانده شوند، همراه آنها نمی‌روند، بلکه لاف می‌زنند که اگر جنگی در بگیرد، کمکشان خواهند کرد.

وَلَئِن نَّصَرُوهُمْ لَيُوَلُّنَّ الْأَدْبَارَ، و اگر هم به یاریشان بیایند، هر آینه پشت کرده و خواهند گریخت، چون به انگیزه‌ی منافع دنیایی عمل می‌کنند ، هرگز حاضر نخواهند شد که جان یا منافعشان را به خطر بیندازند و این حمایت‌ها همه ظاهری و زبانی است. ثُمَّ لَا يُنصَرُونَ. و در نتیجه یاری نمی‌شوند.

لَأَنتُمْ أَشَدُّ رَهْبَةً فِي صُدُورِهِم مِّنَ اللَّهِ، به یقین بیمی که از شما در دل دارند، از ترس از خدا بیشتر است. از خدا نمی‌ترسند؛ ترسشان از شماست، از این مجاهدات شما و مصمم و متوکل بودنتان وحشت دارند، وگرنه اینها ترس خدا در دلشان نیست. ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لَّا يَفْقَهُونَ. این نوع رفتار از آن روست که مردمی نافهم و بی‌فکرند؛ آری، اگر کسی از خدا نترسد، از بنده‌ی خدا خواهد ترسید. و این معنی چند بار در قرآن یاد شده است، مثل: کسانی که پیام‌های الهی را به مردم می‌رسانند، فقط از او می‌ترسند، و از هیچ کس جز خدا نمی‌ترسند. الَّذِينَ يُبَلِّغُونَ رِسَالَاتِ اللَّهِ وَيَخْشَوْنَهُ وَلَا يَخْشَوْنَ أَحَدًا إِلَّا اللَّهَ(۱) پس، این دو نوع ترس رابطه‌ی معکوس با هم دارند؛ هر چه انسان کمتر خدا ترس باشد، از مردم بیشتر می‌ترسد و هر چه بیشتر از خدا بترسد، از مردم کمتر ترس خواهد داشت. در داستان بنی‌اسرائیل، در سوره‌ی «مائده»، آمده است که وقتی قوم موسی به سرزمین مقدس رسیدند و موسی به آنان فرمان داد که به آنجا درآیند، از ترسِ جبارانِ گفتند ما هرگز به اینجا قدم نمی‌گذاریم. ولی دو مرد که خدا نعمت خوف به آنها بخشیده بود، گفتند نترسید! شما اگر از دروازه‌ی قلعه‌ بر دشمن درآیید و به قلب آنها بزنید، یقیناً بر آنها پیروز خواهید شد:

قَالَ رَجُلاَنِ مِنَ الَّذِينَ يَخَافُونَ أَنْعَمَ اللّهُ عَلَيْهِمَا ادْخُلُواْ عَلَيْهِمُ الْبَابَ فَإِذَا دَخَلْتُمُوهُ فَإِنَّكُمْ غَالِبُونَ.(۲)

پس، قضیه کاملاً معکوس است و آن‌که از خدا خوف دارد، در مقابل دشمنان خدا هیچ خوفی ندارد.

در سوره‌ی «مجادله» خواندیم که: لَا تَجِدُ قَوْمًا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ يُوَادُّونَ مَنْ حَادَّ اللَّهلا يُقَاتِلُونَكُمْ جَمِيعًا إِلَّا فِي قُرًى مُّحَصَّنَةٍ أَوْ مِن وَرَاء جُدُرٍ. آنها هیچ گاه دسته‌جمعی با شما نمی‌جنگند، مگر در قریه‌هایی که با دژهای استوارحفاظت شود، یا از پشت دیوارهای بلند. یعنی از اینکه با شما رو در رو و تن به تن وارد کارزار ‌شوند می‌هراسند.

بَأْسُهُمْ بَيْنَهُمْ شَدِيدٌ تَحْسَبُهُمْ جَمِيعًا وَقُلُوبُهُمْ شَتَّى، می‌پنداری که متشکل‌ و با هم‌اند، در حالی که دل‌هاشان پراکنده است، زورمندی آنها فقط میان خودشان بسیار است. به عبارت ساده، اینها بین خودشان است که خشم و خروشی دارند، ظاهرا از تجمعشان به وحشت می‌افتی؛ حال آنکه دل‌هایشان یکی نیست و با هم نیستند. ملات ایمان، دل‌های آنها را به هم متحد و متصل نکرده. به بنای بلندی می‌مانند که میان آجرهایش ملاتی نیست و با کمترین فشار فرو می‌ریزد. شما از این قوم وحشت نکنید و بدانید درونشان تهی و ویران است. به قول مائوتسه تنگ، که می‌گفت امپریالیسم ببر کاغذی است، حقیقتاً نظام‌های غیر حق ببر کاغذی و پوشالی‌اند.

ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لَّا يَعْقِلُونَ. و این ابهت ظاهری و پوکی درونی بدان سبب است که مردمی بی‌خردند. این یک اصل اساسی است که قرآن یادآور شده، سخن بر سر اتفاقی در گذشته نیست ؛ این یک اصل جامعه‌شناسی است. کسانی به ظاهر مسلمان و در دل منافق، با دشمنان اسلام وارد مذاکره پنهانی شده‌ و با آنها قول و قرار گذاشته‌اند که پشت جبهه یاریشان کنند، ولی دروغ می‌گویند و اهل این نیستند که از خود مایه بگذارند، آنها هنگام عمل پس خواهند زد.

كَمَثَلِ الشَّيْطَانِ إِذْ قَالَ لِلْإِنسَانِ اكْفُرْ، درست مانند شیطان که به انسان گفت: کافر شو! یعنی آدمی را برانگیخت و وسوسه کرد که به درگاه خدا ناسپاسی کند و به جای شکر کفر بورزد. فَلَمَّا كَفَرَ قَالَ إِنِّي بَرِيءٌ مِّنكَ إِنِّي أَخَافُ اللَّهَ رَبَّ الْعَالَمِينَ، پس همین که کافر شد، گفت: من از تو بیزارم! من از خداوند رب‌العالمین بیم دارم. در قرآن آمده است که روز قیامت آدمی شیطان را ملامت می‌کنند، و شیطان می‌گوید خود را سرزنش کن نه مرا! من فقط تو را دعوت کردم، و تو با سر به سویم شتافتی و در پی‌ام افتادی. من هیچ‌گاه بر تو تسلطی نداشتم.

کار شیطان همین وسوسه است. عمل این جماعت هم عیناً همان عمل شیطان است که تحریک می‌کند شما بروید بجنگید و ما کمکتان خواهیم کرد. ولی روز حادثه پشت آنها را خالی می‌کنند.

فَكَانَ عَاقِبَتَهُمَا أَنَّهُمَا فِي النَّارِ خَالِدَيْنِ فِيهَا وَذَلِكَ جَزَاء الظَّالِمِينَ. پس، سرنوشت این دو- یعنی هم شیطان و هم پیروان او- این است که جاودانه در آتش بمانند و این است کیفر ستمکاران. ظلم و ستم است که چنین سرنوشتی دارد، نه صرفا برای خود عقیده مخالف داشتن و انکار کردن آنچه بر او عرضه می‌شود، این فرق می‌کند با کسی که در جبهه ناحق قرار دارد و طرفدار زور و ظلم و خیانت و فساد است، دراین‌صورت عواقب این طرفداری دامنش را خواهد گرفت.

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَلْتَنظُرْ نَفْسٌ مَّا قَدَّمَتْ لِغَدٍ وَاتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ خَبِيرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ. ای کسانی که ایمان آورده‌اید، تقوا داشته باشید. تقوا یعنی پروا و خویشتن‌داری. باید برخودتان مسلط باشید و نفستان را مهار کنید. اتقواالله یعنی از خدا پروا داشته باشید وحق را رعایت کنید، و هر کس باید بنگردکه برای فردایش چه پیش فرستاده است. از خدا پروا کنید که خدا به آنچه می‌کنید خبیر است.

لام لْتَنظُرْ برای تأکید است. منظور از فردا عاقبت کار دنیاست. پس بیندیشید که برای فردای خود چه کرده‌ و چه به دست‌آورده است. بیندیشید که خانه‌ی ابدی خود را چه‌گونه ساخته‌ است. باز هم تقوا را تکرار می‌کند، چون خانه‌ی آخرت را فقط تقوا می‌سازد و اراده‌ای که انسان بتواند نفس خود را مهار کند. اراده‌ای که جلو خشم و شهوت و جاه‌طلبی و حسد و حرص و کینه و آز را بگیرد. این تقواست. «خبیر» هم فرقش با «علیم» این است که «علیم» دلالت بر علم جامع و کلی می‌کند، ولی «خبیر» بر علم نسبت به جزئیات دلالت دارد.

وَلَا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ أُوْلَئِكَ هُمُ الْفَاسِقُونَ ، و مانند کسانی مباشید که خدا را فراموش کردند و با این فراموشی، خدا خودشان را از یادشان برد. کسی که خدا را فراموش کند، خودش را هم فراموش می‌کند. ظاهرا خلاف این به‌نظر می‌رسد! مگر غیر از این است که فراموش کنندگان خدا، بیشتردر فکر خودشان‌اند! و یک دم «خود»شان را از یاد نمی‌برند. اما واقعیت این است که این خود واقعیشان نیست. اینان فقط خودِ غریزی‌شان را به یاد دارند ؛ خشم و شهوت و غرایزشان را خویشتن خویش می‌پندارند. «خود» آدمی روحی است که خدا در او دمیده است: وَنَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِي.(۳) در درون ما «خود»ی است که حقیقت انسانی ما را در ارتباط با او تشکیل می‌دهد که همان استعداد خدا‌گونه شدن ماست؛ استعداد جذب و کسب صفات الهی است. اینکه می‌گوید برای خدا نام‌های نیکویی است و او را با این نام‌ها بخوانید، یعنی از جمله «علیم» و «حکیم» و «غفور» و «ودود» و.... صفات دیگر او را یاد کنید و فرا بگیرید، انسان برای همین آفریده شده است، ما ظرفی هستیم که باید در مدت عمر از صفات خدایی پر شویم. پس، اگر خدا را فراموش کنیم، خود را فراموش کرده‌ایم. فی‌المثل اگر صفت عفو و غفور بودن خدا را از یاد ببریم، دیگر اهل عفو و بخشش نخواهیم بود. اگر کریم بودن پروردگار را فراموش کنیم، دست کرم و بخشنده نخواهیم داشت. ما خدا را، که سرچشمه‌ی همه‌ی صفات نیک است، نباید از یاد ببریم، در آن صورت دیگرانگیزه‌ای برای متصف شدن به این صفات نخواهیم داشت. این «خود» که فراموش شد، لاجرم به آن خودی خواهیم پرداخت که متعلق به عالم حیوانی است؛ یعنی همان جنبه‌های غریزی و حرص به مال و رقابت بر سر قدرت و ثروت و دنیا ورزیدن. اینها همان فاسقان‌اند. یعنی از خط خدا و حقیقت خارج شده و به مسیر خطرناکی افتاده‌اند.

لا يَسْتَوِي أَصْحَابُ النَّارِ وَأَصْحَابُ الْجَنَّةِ، اصحاب دوزخ و اصحاب بهشت برابر نیستند. اصحاب کسی یا چیزی یا فکری بودن، یعنی همفکر و همراه و ملازم آن بودن. مثل: اصحاب رسول خدا، چنان‌که ما الان اصحاب این جلسه هستیم. یعنی همکلاس و همدل برای فراگیری قرآن هستیم. اصحاب کلاس شب‌های چهارشنبه هستیم، کسی که با چیزی یا کسی و کاری یکی شد، از جنس آن می‌شود. پس، کسانی که وجودشان دوزخی است، با کسانی که وجودشان بهشتی است یکی نیستند. شما اینها را به یک چشم نگاه نکنید.

أَصْحَابُ الْجَنَّةِ هُمُ الْفَائِزُونَ. اصحاب بهشت همان رستگاران‌اند. «فوز» چنان‌که گفتم، عبور از «مفازه» است. و «مفازه» به بیابان‌های خشک و بی‌آب و علف گفته می‌شد که عبور از آن کویر و صحرای سوزان که از شدت گرما فقط در شب‌هنگام امکان داشت، بسیارخوفناک و مرگبار بود و کسی جرئت عبور به تنهایی از آن را نمی‌کرد. «فائز» به کسی گفته می‌شد که از این بیابان به سلامت گذشته و به مقصد رسیده باشد. قرآن با از این کلمه شناخته شده برای اعراب، گذشتن از مفازه‌ی زندگی دنیا، با مهالک شیطانی آن، به مقصد بهشت سعادت و رضوان الهی را، که کاری است بس مخاطره‌آمیز و دشوار، به صورت مجازی به تمثیل آورده است. پس چگونه ممکن است کسانی که از این راه دشوار به سلامت گذشته‌اند، با کسانی‌که در راه مانده‌ و به اصطلاح شاعر: ... بارکش غول بیابان شده‌اند، یکسان باشند؟

اینک ما چه‌گونه می‌توانیم اصحاب جنت باشیم؟ راهنمایمان کجاست؟

لَوْ أَنزَلْنَا هَذَا الْقُرْآنَ عَلَى جَبَلٍ لَّرَأَيْتَهُ خَاشِعًا مُّتَصَدِّعًا مِّنْ خَشْيَةِ اللَّهِ، اگر این قرآن را بر کوهی نازل کرده بودیم، هر آینه می‌دیدی که از بیم خدا متلاشی گشت. پس، معلوم می‌شود که راهنمای ما در این راه پرخطر کتاب خداست. پیروی از قرآن است که ما را از اصحاب جنت می‌سازد.

وَتِلْكَ الْأَمْثَالُ نَضْرِبُهَا لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ، این مثال‌ها را برای مردم می‌آوریم تا تفکر کنند. مثال زدن از عظمت قرآن، که اگر بر کوه نازل شده بود از خشیت خدا متلاشی می‌شد، در حالی که ما وقتی آن را می‌خوانیم دلمان تکانی نمی‌خورد! مقایسه ای تامل برانگیز است تا تامل و تفکری در ایمان خود و انس با کتاب خدا بکنیم.

در سه آیه‌ی بعدی نوزده صفت خدا بر شمرده شده است :

هُوَ اللَّهُ الَّذِي لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ.... ، او همان اللّهی است که یکتاست و به جز او هیچ خدایی نیست. ضمیر «هُوَ» در قرآن بسیار تکرار شده است. «او» در ضمیر و فطرت ماست، ولی گمش کرده‌ایم و در پی طاغوت‌ها و جباران و خودکامگان افتاده‌ایم. «او» همان کُنهِ وجود خود تو است که سراسر وجودت قایم به اوست. «او» «رحمان» و «رحیم» است.

در اینجا به این نکته اشاره کنم که در قرآن صفت رحیم، که رحمت ویژه‌ی خداست، دو برابر صفت «رحمان»، که رحمت عام اوست، آمده است. نام «رحمان» ۵۷ بار و نام «رحیم» (معرفه و نکره) ۱۱۴ بار در قرآن ذکر شده که درست به تعداد سوره‌های قرآن است. ناگفته نماند، یکبار نیز نام رحیم درشأن پیامبر مکرم اسلام آمده، که خارج از این محاسبه است. آمار ذکر شده منحصر به صفات خداست.

... الْمَلِكُ الْقُدُّوسُ السَّلَامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَيْمِنُ الْعَزِيزُ الْجَبَّارُ الْمُتَكَبِّرُ سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا يُشْرِكُونَ. اینها همه صفاتی است که با هم تناسب دار‌ند. خدا «مَلِک» است؛ یعنی فرنروا و پادشاه است. اما چون پادشاهان غالباً، جبار و فاسد و زورگو هستند، ضرورت دیده خدا را «مَلِکِ قدّوس» بنامد تا در اذهان ناپاکی شاهان تداعی نشود. «قدوس» یعنی بی‌نهایت پاک ، او از هر عیب و نقصی مبراست. خدا «سلام» هم هست،«سلام» یعنی سلامت بخش. خدا پادشاه مطلقا پاکی است، که نه تنها به رعایای خود ستم نمی‌کند، بلکه سلامت‌بخش است و صلح و سلام به بندگان ارزانی می‌دارد. خدا «مؤمن» نیز هست. مومن یعنی ایمنی‌بخش. خدا به کسانی که در راه او گام بردارند امنیت می‌بخشد، پس انسان مومن نیز باید دیگران از دست و زبانشاین باشند. خدا «مُهَیمن» است. یعنی نگاهبان و محافظ بر همه‌ چیز. خداوند «عزیز» است. یعنی ابرقدرت شکست‌ناپذیر و توانای بی‌همتا و چیره بر همه چیز.

وبالاخره، خدا «جبار» و متکبر است. این دو صفت ممکن است به نظر نا خوشایند بیاید؛ اما جباریت و تکبر هر دو برای آدمی است که ناروا و غیر واقع است. «جَبر»، که نام «جبّار» از آن می‌آید، در اصل و لغت، معنای اصلاح و ترمیم شکستگی و جبران نواقص و نارسایی‌ها توسط کسی است که قدرت برتر و چیره دارد، اما دیکتاتورها، مستبدها و فرعون‌های روزگار چنین می‌نمایند که گویا آنانند که مردم باید ترمیم شکستگی‌های زندگی و رفع حوائجشان را از آنان امید داشته باشند. این خودکامگان، چون اندیشه و رأی خود را برتر از فکر و رأی مردم می‌دانند، آنها را وا می‌سازند که تحت فرمان آنها باشند. این همان جباریت است که برای انسان صفت زشت و شیطانیمحسوب می‌شود. اما به کار بردن این صفت درباره‌ی خداوند، از این جهت درست است که او جهان را آفریده و اراده و مشیت اوست که در هستی ساری و جاری و عین خیر است. ما و همه کائنات با مشیت او به‌وجود آمده‌ایم و هرچه نیکی و زیبایی است از اوست و از امر و مشیت او سرچشمه می‌گیرد. پس «جباریت» فقط برازنده‌ی اوست. و این عین حقیقت و واقعیت است. جباریت خدا با همان آفرینش او تحقق یافته و به این صفت است که خود را در جهان ظاهر ساخته است. او برخلاف جباران، به انسان‌ها اختیار وآزادی و حق انتخاب داده تا خود راهشان را بر گزینند.

تکبر نیز چنین است. آدمی نباید متکبر باشد، چون این صفت واقعیت ندارد و ادعای دروغی بیش نیست. چگونه ممکن است آدمی کبر بورزد و برتری‌طلبی کند، درحالی‌که موجود ناچیزی در نظام بی‌نهایت هستی است؟ واقعاً ما در مقابل میلیاردها کهکشان، که در هر کدام میلیون‌ها خورشید است، چه حق خود بزرگ بینی داریم؟ تازه مجموع این کهکشان‌های بی‌کران، گفته می‌شود تنها چهاردرصد جهان مادی ما را تشکیل می‌دهند و ۹۶درصد بقیه را ماده سیاه و انرژی سیاه تشکیل می‌دهند که ماهیت آنان از نظر فیزیکی برای ما هنوز روشن نشده است. تازه اگر آنرا هم بشناسیم، خدایی که جهان درحال انبساط و توسعه را آفریده، در خور کبریا و بزرگی است، نه بشر مخلوق و محدود و ضعیف. «متکبر» یعنی فزونی‌جوی بی‌نهایت. پس زشت‌ترین کار و بزرگ‌ترین انحراف آدمی تکبر است. شاید هیچ گناهی مثل تکبر نیست. به تعبیر علی(ع)؛ کبر مادر همه‌ی گناهان است و هیچ گناهی همچون استکبار ورزیدن زشت نیست. پس، خداست که «کبیر» و «متکبر» است. و این صفت فقط برازنده‌ی اوست.

سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا يُشْرِكُونَ. پاک و منزه است خداوند از آنچه با او شریک ‌می‌گیرند. منزه است از آنکه بندگانش به جای سر فرود آوردن در پیشگاه او، در برابر جباران و متکبران سر فرود ‌آورند و به درگاه آنها پیشانی بر خاک بسایند. مشرک کسی است که از قدرتمندان می‌ترسد و حساب می‌برد و تلاش می‌کند خشنودی آنها را به دست آورد. خدا منزه است، یعنی نظام هستی از این انحرافات پاک است.

هُوَ اللَّهُ الْخَالِقُ الْبَارِئُ الْمُصَوِّرُ لَهُ الْأَسْمَاء الْحُسْنَى. اوست خدای آفریدگار بی عیب و نقص و پدیدآورنده همه جلوه‌های هستی، که صورت جهان را تشکیل می‌دهد.

بار دیگر به آفرینش خداوند باز می‌گردد و از او با ضمیر «هو» یاد می‌کند. او آن خدای یکتایی است که آفریننده باری است. «باری» یعنی پدید آورنده بی‌عیب و نقص. خدا هر چه می‌آفریند، بری از عیب و نقص است و آدمی، از نظر جسمی، خیر البریّه‌، یعنی پیچیده و کامل ترین نوع موجوادات زمینی است.

و خدا «مصِّور» است. مُصور یعنی به صورت‌های مختلف در آوردن. چنان‌که در آفرینش انسان و مراحل تکوین او از نطفه و علقه و مضغه تا جنین کامل مشاهده می‌کنیم. این تنوع درصورت بخشی، خاص خداست و به این جهت خود را «مصِّور» خوانده است. اینکه گفته: هُوَالَّذِي يُصَوِّرُكُمْ فِي الأَرْحَامِ(۴) اوست که شما را در رحم‌ها تصویر بخشیده، چهره نگاری ظاهری و چشم و ابروی زشت و زیبا نیست، منظور عبور از مرحله‌ی تک یاختگی تا مرحله‌ی تکوین نهایی و به صورت انسان کامل درآمدن است.

لَهُ الْأَسْمَاء الْحُسْنَى، نام‌های زیبا منحصر و مختص اوست. «لَهُ» را مقدم آورده تا انحصار را برساند. هر زیبایی که در جهان است، از اوست. اگر گل زیباست، اگر نافه خوشبوست، اگر ماه دلفریب است، اگر آب گواراست، خوبی و زیبایی اینها همه به او باز می‌گردد و از او سرچشمه می‌گیرد.

يُسَبِّحُ لَهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ. هرآنچه در آسمان‌ها و زمین است، او را تسبیح می‌کنند و اوست که عزیز و حکیم است.

این سوره دقیقا با همین سخن آغاز و با همین سخن ختم می‌شود. با این تفاوت که کلمه «تسبیح» در اولین آیه این سوره، به صورت «ماضی» آمده است تا بر قطعیت فعل تسبیح همه‌ی موجودات دلالت کند، و در انتهای سوره ، به صورت «مضارع» آمده تا استمرارو همیشگی بودن آن را نشان دهد.

مصداق و نمونه‌ای از آن در تاریخ، همان داستانی بود که در آغاز سوره از خیانت قومی پیمانشکن نقل کرد و نشان داد جهان بر معیار حق منطبق است و خلاف و خیانت دیری نمی‌پاید و برطرف می‌شود، اما در این ابتلاء، کسانی تصفیه و ساخته و شایسته رحمت خدا می‌شوند.

از خداوند بزرگ می‌خواهیم به ما توفیق دهد نام‌های نیکوی او را بخوانیم و ژرفای آنها را درک کنیم و حقیقت آنها را دروجود خود به‌قدر طاقت بشریمان تحقق بخشیم. از او می‌خواهیم توفیق‌مان بخشد درس‌هایی را که در این سوره فراگرفته‌ایم، به عمل درآوریم، از آنها عبرت بگیریم و توکل و ایمان به خدا را در دل و دیده خود تحقق بخشیم.

صدق الله العليّ العظيم.....


۱) مجادله(۵۸) / ۲۲

۲) نساء(۴) / ۱

۳) بقره(۲) / ۱۲۴

۴) مائده(۵) / ۵۱
 

`