` `
`

تفسير سوره منافقون (۶۳)

بسم الله الرحمن الرحيم

«منافق» کیست و چه خصوصیاتی دارد و چرا قرآن این اندازه به مسئله‌ی «نفاق» اهمیت داده است؟

سوره‌ی «جمعه» و سوره‌ی «منافقون»، از جمله سوره‌هایی است که اغلب در نماز جمعه می‌خوانند. «جُمُعه» یعنی تشکیل جماعت و گردهمایی و اجتماع برای اقامه نماز. نماز جمعه را نماز «سیاسی- عبادی» می‌گویند. زیرا هم جنبه‌ی عبادی دارد و هم جنبه‌ی سیاسی. فرقش با نمازهای پنج‌گانه‌ی یومیه این است که در این نمازها به ارتباط با آفریدگار خود می پردازیم ولی هفته‌ای یک بار، در هر محل و شهری دور هم جمع شویم و به مسائل مشترک می‌پردازیم. پس تنها عبادت شخصی نمی‌کنیم، بلکه مسائل جمعی و امت اسلامی را هم مطرح می‌کنیم.

نزدیک به نصف سوره‌ی «جُمعه» مربوط به مسئله‌ی یهود است: «مَثَلُ الَّذِينَ حُمِّلُوا التَّوْرَاةَ»؛ کسانی که تورات بر دوش مسئولیت و تعهد آنها نهاده شده است. یا: «قُلْ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ هَادُوا»(۱)؛ بگو ای یهودیان. پس، این سخنان در واقع یادآوری تجربه‌ی تاریخی قوم یهود است که مسلمان‌ها، هر هفته باید آن را یادآوری و در آن تأمل کنند.

قبایل یهودی عمدتا در پیرامون مدینه زندگی می‌کردند و مشکلاتی که برای مسلمان‌ها به‌وجود می‌آمد، اغلب ریشه‌ در توطئه‌های آنان داشت؛ یهودیان قبایل دیگر را بر ضد مسلمان‌ها تحریک می‌کردند و چون از نظر ثروت و سابقه دینی و علم و اطلاعات در سطح بالاتری از بقیه‌ی مردم عربستان بودند، آنها را تحت تأثیر قرار می‌دادند. بنابراین ضرورت داشت که مسلمان‌ها از موضع آنها آگاه باشند و از خود در برابر توطئه‌های آنان مراقبت نمایند.

یهودیان مشکل بیرونی اسلام به حساب می‌آمدند، ولی مشکل درونی، منافقان بودند که سوره‌ی «منافقون» به آنها می‌پردازد، همان کسانی که به ظاهر مسلمانند، نقاب دین به چهره زده‌اند، ولی از هر دشمنی بدتر و خطرناک‌ترند و در لباس دوست از پشت خنجر می‌‌زند. این است که در رکعت اول نماز جمعه، از مشکلات بیرونی، یعنی یهودیان بیگانه، و در رکعت دوم از مشکلات درونی، یعنی نفاق و منافق در جامعه‌ی اسلامی سخن گفته می‌شود. مسلمان‌ها موظف‌اند مشکلات و مسائل درونی و بیرونی جوامع اسلامی را به خوبی بشناسند.

این دو سوره، هم‌چنان‌که در قرآن کنار هم قرار گرفته‌اند، به دنبال هم نیز نازل شده‌اند و هر دو سوره در مورد دنیاپرستی هشدار می‌دهند؛ در سوره‌ی «جمعه» از یهود سخن می‌گوید که تا چه اندازه حریص دنیا هستند و از مرگ وحشت دارند؛ و در انتهای سوره از مسلمان‌هایی انتقاد می‌کند که هنگام نماز جمعه به محض شنیدن صدای ساز و دهل کاروان تجارتی، پیامبر را ترک می‌کنند و به سوی آن می‌شتابند.

در سوره‌ی «منافقون»، هم به همین موضوع می‌پردازد. به کسانی که ایمان آورده‌اند می‌گوید مبادا اموال و همسر و فرزندانتان شما را از یاد خدا به بیهودگی مشغول کنند. می‌‌بینیم که در هر دو سوره تذکر و هشداری است به خطر دنیادوستی و غافل شدن از یاد خدا، البته به دو شکل مختلف. سوره‌ی «جمعه» با ذکر «رزّاقیت» خداوند و اینکه او «خَیْرُ الرَّازِقِینَ» است پایان می‌یابد، و در اواخر سوره‌ی «منافقون»، مسئله‌ی «انفاق» را یادآور می‌شود و این که از روزیی که خدا داده باید انفاق کرد.

هر دو سوره در سال سوم هجرت، یعنی زمان مهاجرت مسلمان‌ها از مکه و دوران پایه‌گذاری جامعه‌ای نمونه نازل شده است، در شرایطی که «مدينة النبی»، یعنی شهر نمونه‌ی پیامبر، که اتوپیا و آرمانشهر محسوب می‌شده، مسلمانان تعلیمات بنیادی دین را از وحی اخذ می‌کردند و با آن آموزش می‌دیدند. این است که باید مراقب می‌بودند هیچ‌گاه از یاد خدا غافل نشوند و پیوسته مسئولیت‌های خود به عنوان عضو جامعه‌ی اسلامی را در نظر داشته باشند.

پیش از آنکه وارد شرح این سوره شوم، از آنجا که نفاق مسئله‌ی بسیار مهمی است، می‌خواهم ابتدا قدری راجع به این کلمه‌توضیح بدهم. «نفاق» از کلمه «نَفَق» می‌آید. نَفَق در لغت به سوراخ موش گفته می‌شود. موش صحرایی در زیر زمین نفق‌هایی حفر می‌کند و دو راه خروج برای آن می‌گذارد. یکی راهی آشکار که در مواقع عادی از آن وارد و خارج ‌شود و دیگری راهی مخفی که در مواقع خطر از آن می‌گریزد. «منافق» نیز چنین شخصیتی است؛ یعنی همیشه راهی برای توجیه و فرار از مهلکه دارد و آن را برای روز مبادا باز می‌گذارد. به عبارت دیگر، منافق کسی است که یک رو نیست، دل و زبانش از هم جداست؛ دو جبهه‌ای یا چند جبهه‌ای است.

کلمه‌ی «انفاق» هم از همین ریشه است. انفاق یعنی پُر کردن سوراخ‌ها و خلل و فُرَج. یعنی تلاش برای پر کردن و از میان بردن شکاف طبقاتی در جامعه. درست مثل جاده‌سازی که خاک‌ ارتفاعات را برمی‌دارند و می‌ریزند در دره‌ها تا هموار و مسطح شود. در جامعه هم کسانی از نظر مادی پایین و فقیرند، و کسانی هم خیلی ثروت دارند. باید بالایی‌ها به پایینی‌ها انفاق کنند تا تقریباً یکسان شوند. پس، «انفاق» هموار کردن سطح درآمدها و از میان برداشتن پستی و بلندی‌های اختلاف طبقاتی و سطح رفاه اجتماعی است. باری، قرآن درباره‌ی منافقان سخنان بسیار تندی دارد، مثلاً:

إِنَّ الْمُنَافِقِينَ فِي الدَّرْكِ الأَسْفَلِ مِنَ النَّارِ(۲) همانا منافقان در پایین‌ترین درکات دوزخ‌اند. یعنی بدتر از کافر و مشرک‌اند؛ درحالی‌که گفتیم منافقان ظاهراً عضو جامعه‌ی اسلامی‌اند، یعنی نماز می‌خوانند و روزه می‌گیرند و مثل بقیه مسلمان‌ها رفتار می‌کنند. ولی قرآن به آنها سخت حمله می‌کند، چون دشمن رو در رو مواضعش روشن و آشکار است و می‌توان او را شناخت، ولی منافق با چهره‌ی دوست پیش می‌آید و در نهان دشمنی می‌ورزد. پس، چهره‌ی اصلی و واقعی منافق شناخته نیست و چون بیشتر از دیگران تظاهر به دین می‌کند، نقش تخریبی‌اش در جامعه‌ی اسلامی به مراتب بیشتر است. قرآن در جای دیگر می‌گوید:

بَشِّرِ الْمُنَافِقِينَ بِأَنَّ لَهُمْ عَذَابًا أَلِيمًا(۳) و منافقان را به عذابی دردناک بشارت بده.

این نکته جالبی است که در اول سوره‌ی «بقره»، که جنبه‌ی مردم‌شناسی دارد، می‌گوید: ذَلِكَ الْكِتَابُ لاَ رَيْبَ فِيهِ هُدًى لِّلْمُتَّقِينَ.(۴) این کتاب، که هیچ تردیدی در آن نیست، راهنمای «متقین» است. و بعد در یک مردم شناسی اجمالی، چهار آیه را به متقیان و دو آیه را به کافران اختصاص می‌دهد، اما نوبت به منافقان که می‌رسد، سیزده آیه را به معرفی آنها اختصاص می‌دهد و صفات اصلی آنها را برمی‌شمرد و نشان می‌دهد پدیده‌ی نفاق تا چه حد پیچیده است. گفتیم، چون منافق خودی است و درون جامعه‌ی اسلامی در چهره دوست زندگی می‌کند، شناختن او بسیار دشوار است. در همان سوره‌ی «بقره» آیه‌ی هشتم می‌گوید: بعضی از مردم می‌گویند ما به خدا و روز رستاخیز ایمان داریم، حال آن‌که دروغ می‌گویند و ایمان ندارند. و آن‌گاه به تشریح رفتارشان می‌پردازد و نشان می‌دهد که منافق دو چهره دارد. فاقد ایمان و اعتقاد است اما می‌خواهد نان به نرخ روز بخورد، این است که دایم چهره عوض می‌کند.

اما نفاق به همین یک نوع منحصر نمی‌شود؛ نوع دیگری هم هست که عملی است، نه اعتقادی. یعنی شخص واقعاً به خدا و رسول اعتقاد دارد و مسلمان است، ولی بین عمل و ایمانش فاصله وجود دارد؛ حرف‌هایی می‌زند و ادعاهایی می‌کند، ولی به آن‌ها عمل نمی‌کند. این را هم قرآن نفاق می‌نامد. بنابراین، به نسبتی که آدمی میان آنچه می‌گوید و نحوه‌ی رفتار و زندگی کردنش تفاوت باشد، مرتکب نفاق شده است.

واژه‌ی «منافقین» در قرآن مجموعاً ۳۸ بار به کار رفته است. و این تعداد نشان می‌دهد که از نظر اسلام نفاق پدیده‌ی بسیار مهمی است. نفاق و منافق درواقع زاده و زایده‌ی هر پیروزی سیاسی و اجتماعی است. پیش از قدرت گرفتن اسلام، در مکه منافق وجود نداشت. هر که مسلمان می‌شد زیر فشار و آزار و شکنجه قرار می‌گرفت، پس دلیل نداشت نقش بازی کند و ماسک به چهره بزند. کسی ریاکارانه ادعای مسلمانی نمی‌کرد، مگر آنکه واقعاً مسلمان و آماده‌ی فداکاری باشد. ولی وقتی مسلمان‌ها به قدرت رسیدند و حکومت تشکیل دادند، کم کم نزاع بر سر به دست آوردن پست و مقام درگرفت و کسانی ادعا ‌کردند از بقیه دیندارتر و مسلمان‌ترند. آیاتی که درباره‌ی منافقان آمده، ناظر به قرون کهن نیست، بلکه ناظر به پدیده‌ای همیشگی و همه جایی است.

در زمان پیامبر، منافقان کسانی بودند که دشمنان باطنی و دیرین پیامبر به حساب می‌آمدند و از روز اول با پیامبر بر سر دشمنی بودند تا روز آخر؛ کسانی مانند ابوسفیان و پسرش، معاویه و دار و دسته‌شان. وقتی همه‌ی مردم شبه‌جزیره مسلمان و بت‌ها شکسته شد، آنهایی که همیشه قدرت و ریاست داشتند یا از ابواب جمعی قدرت بودند، موقعیتشان را از دست داده بودند و در پی فرصت می‌گشتند که بار دیگر آب رفته را به جوی برگردانند، بنابراین بیشتر از همه اظهار اسلامیت می‌کردند؛ از جمله معاویه که خود «خال المؤمنین» و کاتب وحی لقب داد. البته بسیاری از اهل تسنن نام معاویه را با احترام می‌برند و او را از صحابه‌ی خاص رسول خدا می‌شمرند، درحالی‌که می‌دانند بزرگ‌‌ترین دشمنان اسلام و پیامبر، پدر معاویه ابوسفیان بود. معاویه و همانند او به‌خوبی پی برده بودند که پس از فتح مکه و پیروزی مسلمانان و شکسته شدن بت‌ها، ادامه بت‌پرستی ممکن و مخالفت با اسلام به‌صلاحشان نیست، باید نان را به نرخ روز خورد و قدرت و ریاست را حفظ کرد. و سرانجام هم، پس از شهادت مولای متقیان، معاویه فرصت یافت و خلافت را به دست گرفت و بعد هم خلف او، یزید، و بعد جانشینان او یعنی بنی‌مروان و بنی‌امیه به قدرت رسیدند. حالا دیگر اسم اینها «خلیفه‌ی رسول خدا» بود و پشت هم مسجد می‌ساختند با مناره‌های هر یک بلندتر از دیگری. دیگر دستشان باز بود و همه کار به نام اسلام می‌کردند. بعد از آنها هم که بنی‌عباس بر سر کار آمدند، همین‌طور عمل کردند. این یک اصل است؛ در جامعه‌ای دیندار، فرصت‌طلب‌هایی که می‌خواهند به قدرت برسند، حرف‌هایی می‌زنند و شعارهایی می‌دهند که مردم دوست دارند. قرآن می‌گوید:

وَمِنَ النَّاسِ مَن يُعْجِبُكَ قَوْلُهُ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا، بعضی از مردم سخنانشان در زندگی دنیایی تو را به شگفتی وا می‌دارد! وَيُشْهِدُ اللّهَ عَلَى مَا فِي قَلْبِهِ و خدا هم را دایم ‌بر آنچه در دل دارند شاهد می‌گیرند. یعنی دایم از خدا و پیغمبر مایه می‌گذارند. وَهُوَ أَلَدُّ الْخِصَامِ. و حال آن‌که از بد‌ترین دشمناند. چرا؟ چون :وَإِذَا تَوَلَّى. چون به ولایت و حکومت برسند، سَعَى فِي الأَرْضِ لِيُفْسِدَ فِيِهَا وَيُهْلِكَ الْحَرْثَ وَالنَّسْلَ.(۵) تلاششان و نتیجه‌ی حکومتشان هلاکت و تباه کردن کشت و تولیدات و نفوس است. یعنی فاسد شدن مردم با رواج اعتیاد و نومیدی و تیره روزی و فسادهای دیگر و همه هم به نام دین؛ آنها بر موج احساسات مردم سوار می‌شوند و مقاصد خود را پیش می‌برند.

گفتنی است که پدیده‌ی نفاق در آینده جوامع بشری به مراتب قوی‌تر و گسترده‌تر و پیچیده‌تر خواهد شد. هر چه در جوامع روابط پیچیده‌تر شود، اَشکال توطئه و نفاق هم پیچیده‌تر و مؤثرتر و دشوار فهم‌‌تر خواهد شد. پس، علت اینکه قرآن این همه به این مسئله توجه کرده این است که این درد معضل بشریت و مسئله‌ی آینده‌ی اوست. شما می‌بینید به عراق حمله می‌کنند و یک کشور را متصرف می‌شوند و به حقوق مردمش تجاوز می‌کنند، اما به نام آزادی و دفاع از دموکراسی و حقوق بشر. آیا اینها جز نفاق و دورویی است؟ به اسم تحقق بخشیدن به هدف‌ها و آرمان‌های والای بشری، در پی تمامیت‌طلبی در بازارهای جهانی نفت و فروش اسلحه و سوداگری‌های دیگر بر آمدن‌اند. دنیای امروز مسئله‌ی اصلی‌اش نفاق و دورویی و توطئه و نهان‌روشی است. ادعاها و برنامه‌ها و سیاست‌های به ظاهر صلح‌طلبانه و شعار رفاه و آزادی و دمکراسی برای همه‌ی مردم جهان سر دادن، و پشتش شب و روز زد و بند و توطئه و نقشه برای تحکیم و حفظ پایه‌های قدرت و رسیدن به قدرت بیشتر کشیدن.

در تمام بحران‌ها و تحولات اجتماعی و سیاسی، کسانی که در پی رسیدن به قدرت‌اند یکی از شگردهایشان این است که پر حرارت‌تر از هر تندرو و رادیکالی حرف می‌زنند و سخنرانی می‌کنند. و متأسفانه غالباً هم مؤثر واقع می‌شود و مردم هم، که بیشتر به دنبال شعارند، پشت سرشان راه می‌افتند.

اما، نوع دیگر نفاق، همچنان‌که اشاره کردم، نفاق عملی است که شخص نیت بدی ندارد، ولی بین ایمان و عملش فاصله افتاده است و گفتار و کردارش معارض یکدیگر است. در زمینه‌ی نفاق روایت‌هایی از پیامبر وارد شده است که این پدیده را بسیار روشن توضیح می‌دهد. می‌فرماید:

 إِنِّي‏ لَا أَتَخَوَّفُ عَلَى أُمَّتِي مُؤْمِناً وَ لَا مُشْرِكاً(۶) من برای امتم نه از جانب مؤمن نگرانم و نه از جانب مشرک. برای آنکه مؤمن ایمان خود را حفظ می‌کند و مشرک هم که موضعش روشن است و در میان امت اسلام جایی ندارد. وَ لَكِنْ أَتَخَوَّفُ عَلَيْكُمْ مُنَافِقاً عَلِيمَ اللِّسَانِ و لیکن نگران منافق هستم که چرب زبان است و مردم را می‌فریبد. يَقُولُ مَا تَعْرِفُونَ حرف‌هایی می‌زند که شما دوست می‌دارید و می‌پسندید. وَ يَعْمَلُ مَا تُنْكِرُون. ولی کردارش به‌گونه‌ای است که شما با آن بیگانه‌اید. نگرانی پیامبر برای آینده‌ی امت اسلام از بابت منافقان بود و بیمی از مشرکان و کافران نداشت.

همچنین فرموده است که اگر در کسی سه صفت یافت شود منافق است، ولو هر قدر هم نماز بخواند و روزه بگیرد و دیگران او را مسلمان بشمرند، اول خیانت است به اعتماد مردم. دوم دروغگویی است و سوم وفا نکردن به عهد و پیمان.

و همچنین فرمود: اگر خشوع ظاهری کسی بیش از خشوع قلب او باشد، این نفاق است. یعنی اگر کسی ظاهر مذهبی ریاکارانه‌ای داشته باشد، مثلاً ریش خود را بلند کند و علامت مُهر روی پیشانی خود بگذارد و زیر لب ذکر بگوید، ولی در باطن آن‌طورکه تظاهر می‌کند و می‌نماید نباشد، منافق است. آن‌که جلوه دینداری‌اش بیشتر است، در عمل هم باید از دیگران جلوتر باشد.

این‌ها کلیاتی بود که خواستم بیان کنم برای روشن شدن پدیده‌ی نفاق و اهمیت آن و مدخل قرار گرفتن برای ورود در بحث از سوره‌ای که به همین عنوان آمده است و مسلمانان هر هفته یک بار باید آن را بخوانند.

بِسمِ ‌اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ. إِذَا جَاءكَ الْمُنَافِقُونَ قَالُوا نَشْهَدُ إِنَّكَ لَرَسُولُ اللَّهِ. چون منافقان نزد تو (پیامبر) می‌آیند، می‌گویند ما شهادت می‌دهیم که تو فرستاده‌ی خدایی. إِنَّ و «ل» در «لرسول» جزء ادوات تأکید است. یعنی ما از ته دل اعتراف می‌کنیم که بی‌هیچ شک و تردیدی تو رسول خدا هستی.

وَاللَّهُ يَعْلَمُ إِنَّكَ لَرَسُولُهُ وَاللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّ الْمُنَافِقِينَ لَكَاذِبُونَ. و خدا می‌داند که تو مسلما فرستاده‌ی او هستی، و نیزگواهی می‌دهد که این منافقان دروغ می‌گویند و دل و زبانشان یکی نیست. می‌گوید اینکه ادعا می‌کنند ما صد درصد قبول داریم تو رسول خدا هستی، دروغ است. این چهره‌ی منافق است- کسی که وانمود می‌کند طرفدار حقیقت است و بیش از همه شعار راستی و درستی می‌دهد.

اتَّخَذُوا أَيْمَانَهُمْ جُنَّةً. «أَیمان» یعنی همان ادعاهای دینی و سوگندهای دروغ که سپر خود در برابر مسلمانان و وسیله‌ی برای رسیدن به مقاصد پنهانی خود قرار می‌دهند

«اَیمان» با «یمین» از یک ماده است. یعنی سوگند و پیمان، اینها ماسک ایمان به چهره می‌زنند و مترصد فرصت‌اند تا به اهل‌ایمان ضربه وارد کنند. فَصَدُّوا عَن سَبِيلِ اللَّهِ. این «فاء» برای تفریع است. یعنی در نتیجه مردم را از راه خدا باز می‌دارند.

إِنَّهُمْ سَاء مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ. وچه‌ زشت است کاری که می‌کنند! كَانُوا، استمرار فعل را نشان می‌دهد. این که مردم را فریب می‌دهد از پلیدترین کارهاست.

ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا فَطُبِعَ عَلَى قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لَا يَفْقَهُونَ. سبب نفاقشان آن است که به ظاهر ایمان آوردند و سپس کافر شدند و در بازتاب نفاقشان بر دل‌هاشان مهر نهاده شد و از این رو حق را در نمی‌یابند. ثُمَّ بر تدریج دلالت می‌کند. یعنی به‌تدریج به کفر رو آوردند. در نتیجه کفر و نفاق طَبیعت و جزو سرشتشان شده است. یعنی در طبعشان ثابت گشته است. «مطبوعات» هم از همین ریشه است، چون حالت کلیشه‌های سربی که برای چاپ کردن به کار می‌رفت ثابت است. طبع انسان هم یعنی سرشت ثابت و دایم، که همان سجایای اوست. پس، این اخلاقیات در منافق ثابت و ملکه شده است. طُبِعَ عَلَى قُلُوبِهِمْ. دل‌ها و افکارشان مُهر خورده است و تغییر نمی‌کنند. شبیه آدم‌های دگم و جزمی که وقتی به چیزی معتقد شدند، آسمان هم که به زمین بیاید، ‌دست از اعتقادشان برنمی‌دارند. فَهُمْ لَا يَفْقَهُونَ. اینها تفقه نمی‌‌کنند و اهل اندیشیدن نیستند.

وَإِذَا رَأَيْتَهُمْ تُعْجِبُكَ أَجْسَامُهُمْ. وقتی که نگاهشان می‌کنی، جسمشان- یعنی قیافه‌شان، حالتشان، لباس پوشیدنشان- تو را به شگفتی می‌آورد. اینها را که آدم می‌بیند به خود می‌‌گوید مگر ممکن است چنین کسی آدم بد و منافقی باشد. این خیلی بزرگوار و آقامنش است! حرف زدن و سر و وضع و اطوارشان طوری است که آدم باور نمی‌کند که اینها منافق باشند. با ظاهری بسیار مردم‌پسند و مطابق با معیارهای بالای جامعه جلوه‌ می‌کنند.

وَإِن يَقُولُوا تَسْمَعْ لِقَوْلِهِمْ و اگر حرف بزنند، دوست داری که گوش بدهی. یعنی زبان آورند و حرف‌های بسیار جالب و جذاب می‌زنند؛ حرف‌هایی که مردم خیلی دوست دارند بشنوند و می‌پسندند. درحالی‌که مُبلِّغ حقیقی دین چنین نیست و سخن خدا را می‌گوید، چه مردم خوششان بیاید چه نیاید. اما منافق حرف‌های پسند روز می‌زند و به هر طرف که باد ‌بیآید بادش می‌دهد.

كَأَنَّهُمْ خُشُبٌ مُّسَنَّدَة، مَثَلِ اینها مَثَلِ چوب خشک تکیه داده شده به دیوار است. چوب تا وقتی که جزو درخت است جان دارد؛ از درخت هم کنده شود تا مدتی حیات دارد و اگر در زمین فرو رود نهال می‌شود؛ ولی وقتی خشک شد و جانش بیرون رفت، دیگر مرده است و حیات درونی‌اش از میان رفته است. این منافقان هم در حکم همان چوب خشک‌اند و فقط هیکل‌اند؛ آن روح انسانی و آن جوهری را که جان آدمی را سبز و خرم می‌دارد از دست داده‌اند. و همانند آن چوب خشک که به دیوار تکیه دارد، تکیه‌شان به جای دیگر است و روی پای خودشان نایستاده‌اند.

يَحْسَبُونَ كُلَّ صَيْحَةٍ عَلَيْهِمْ، هر فریادی بلند شود آن را بر ضد خودشان تلقی می‌کنند. هر بانگی بشنوند آن را به زیان و هلاکت خود می‌پندارند. هر کس شعاری بدهد و فریادی بر‌آورد، اینها فوراً احساس خطر می‌کنند و گمان می‌برند که بر ضد آنهاست. از قدیم گفته‌اند: الخائنُ خائفٌ. خیانتکار ترسوست. چون می‌ترسد مبادا دست او را خوانده باشند و به هویت حقیقی‌اش پی برده باشند. و گرنه به قول معروف آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است. اما اینها چون خیانتکارند، به محض آنکه صدای اعتراضی بلند شود، وحشت می‌کنند که نکند می‌خواهند مشت ما را باز کنند. هُمُ الْعَدُوّ،ُ دشمن حقیقی دین همین‌ها هستند. ضمیر هُم را جلو آورده، تا تأکید کند که دشمن اصلی جامعه همین منافقان هستند. فَاحْذَرْهُمْ. پس، از آنها برحذر باش، مراقبشان باش! حذر یعنی سپر. یعنی کاملاً مراقبشان باش که فریبت ندهند و آسیبت نزنند.

نکته‌ای که نباید آن را هیچ‌گاه فراموش کرد این است که قرآن نگفته اینها را از میان بردارید. در زمان پیامبر حتی یک منافق هم کشته نشد. این نکته بسیار مهمی است. بدترین و خطرناک‌ترین گروه مخالف اسلام که قرآن معرفی کرده است منافقان‌اند، ولی هرگز نگفته که آنها را نابود کنید. البته اگر حمله‌ی مسلحانه بکنند، باید دفاع کرد، اما حمله‌ی تهاجمی به آنها فرمان داده نشده است. بارها برخی مسلمانان به پیامبر پیشنهاد کردند که دست کم رهبر منافقان، عبدالله بن اَبیّ، را دستور بدهد به قتل برسانند ولی پیامبر نپذیرفت. حتی پسر عبدالله، که مسلمان هم بود، از پیامبر خواست که حکم قتل پدر منافقش را صادر کند ولی باز هم پیامبر نپذیرفت. تا اینکه سرانجام خودش رسوا شد و مردم از گردش پراکنده شدند. و آنگاه پیامبر به آن شتاب‌زدگان ‌گفت اگر آن وقت که اصرار داشتیدکشته شده بود، همه می‌گفتند پیامبر یاران مسلمان خودش را به هلاکت می‌رساند. ولی حالا خود مردم او را شناخته واز پیرامونش پراکنده شده‌اند. پیامبر همیشه با اهل نفاق موضع مماشات داشت، چون درهرحال به ظاهر مسلمان بودند.

قَاتَلَهُمُ اللَّهُ أَنَّى يُؤْفَكُونَ. خدا بکشدشان! به کجا و چه‌گونه از حق باز می‌گردند! یعنی عجب از اینان که این‌گونه وارونه عمل می‌کنند! حالا ممکن است کسی اشکال کند که خدا چرا شعار مرگ بر منافق سر داده است؟!‌ چرا خدا به جای مرگ خواستن برای اینها جانشان را نمی‌گیرد؟ پاسخ این است که درست است که حیات و ممات انسان دست خداست و در این شکی نیست و اگر او یک لحظه عنایتش را بردارد کائنات فرو خواهد ریخت، ولی قرآن به زبان انسان سخن می‌گوید. انسان‌ها در این مواقع می‌گویند که خدا او را بکشد عجب فتنه‌گری است! البته «قتل» به معنای خنثی کردن هم هست. یعنی اگر به ریشه‌ی اصلی این لغت توجه کنیم، باید ترجمه کنیم که خدا دستشان را کوتاه کند! یا خدا توطئه‌شان را بی‌اثر کند! و این در واقع نوعی نشان دادن دوری منافق از رحمت خداست. يُؤْفَكُونَ از اِفْک است، یعنی واژگونه و وارونه. یعنی ببین چه‌طور اینها وارونه عمل می‌کنند! چه‌طور بر ضدّ حقیقت رفتار می‌کنند! وای بر اینان!

«وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ تَعَالَوْا يَسْتَغْفِرْ لَكُمْ رَسُولُ اللَّهِ، وقتی به آنها گفته ‌شود که بیایید تا رسول خدا برایتان آمرزش بخواهد و طلب پاکی کند، لَوَّوْا رُؤُوسَهُمْ، روی بر می‌گردانند. وَرَأَيْتَهُمْ يَصُدُّونَ وَهُم مُّسْتَكْبِرُونَ. و می‌بینی آنها را که رو برمی‌گردانند و استکبار و گردن‌کشی می‌نمایند. همان کسانی که خودشان را بالاتر از پیامبر و مؤمنان می‌دانند. اما امروز، چون روزگار را با خود مساعد نمی‌بینند و در عین حال می‌خواهند کماکان سیادتشان را حفظ کنند، دست از مخالفت آشکار برداشته‌اند و به ظاهر همراهی می‌کنند، ولی حاضر نیستند پیش پیامبر بیایند و از او بخواهند در حقشان دعا کند و از خدا بخواهد که پاکشان کند.

سَوَاء عَلَيْهِمْ أَسْتَغْفَرْتَ لَهُمْ أَمْ لَمْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ لَن يَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ، یکسان است برایشان، چه برای آنها آمرزش بطلبی یا نطلبی؛ هرگز خدا آنها را نمی‌بخشد. چرا؟ چون إِنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفَاسِقِينَ. چون خداوند مردم فاسق را هدایت نمی‌کند، یعنی عملشان را به نتیجه نمی‌رساند. شبیه همین گفته در آیه‌ی هشتاد سوره‌ی «توبه» آمده است که اگر هفتاد بار هم برای اینان (فاسقان) استغفار کنی، فایده ندارد و خدا آنان را نمی‌آمرزد. هفتاد بار دلالت بر کثرت دارد؛ یعنی هر قدر هم که تو برای منافق از خداوند طلب پاکی و آمرزش کنی، تا وقتی خودش نخواهد و دلش متمایل به پاکی نباشد، دعای تو در حق او سودی ندارد. هر این دو آیه مطلب واحدی را بیان می‌کنند. چون اگر فاسقان واقعاً به مرحله‌ای رسیده باشند که دلشان متمایل به پاکی شده باشد و از قله‌ی غرورشان پایین آمده باشند و باور داشته باشند که خطاکار بوده‌اند، پس دیگر به آنها فاسق و منافق نمی‌توان گفت و معلوم است که خدا استغفار خودشان یا پیامبرش را درباره‌ی آنها می‌پذیرد و از آن خطاها در می‌گذرد و از معایب و رذایل پاکشان می‌کند. ولی سخن در این است که آنها این آمادگی را ندارند و خود را از عیب فسق و نفاق مبرا می‌دانند. این است که به پیامبر می‌گویند که فرق نمی‌کند که برایشان استغفار کنی یا نکنی، چون هرگز اینها بخشوده و پاک نخواهند شد. هر کسی می‌خواهد پاک شود باید خودش آن را بخواهد، نه که دیگری برای او بخواهد. خواستن چیزی برای کسی، تا وقتی که خود آن را نخواسته باشد، تأثیری به حال او نخواهد داشت.

در اینجا بحث است که اگر در انسان آمادگی پاکی وجود نداشته باشد، آیا از طریق توسل می‌تواند آمرزیده و پاک شود یا اینکه باید خود او از عمق دل و جان بخواهد که آمرزیده شود؟ وانگهی استغفار طلبیدن و توسل به پیامبر زمانی ممکن است که در حیات حضرت باشد؛ و الاّ وقتی پیامبر از دنیا رفته است چه‌گونه می‌توان از او خواست برای کسی طلب آمرزش کند؟

باری، از آیه‌ی هفتم به بعد به ماجرایی پرداخته شده که لازم می‌دانم به‌طور خلاصه شأن نزولش را بیان کنم. مسلمانان وقتی از مکه مهاجرت کردند، با دست تهی به مدینه آمدند. آن‌ها در زادگاه خود، مکه، خانه و زندگی و اموالی داشتند، ولی مجبور شدند برای زنده ماندن و حمایت از ایمان، از همه چیز خود بگذرند ، حتی همسر و فرزندانشان را موقتا ترک کنند و به مدینه هجرت کنند. در مدینه- که آن وقت «یثرب» نامیده می‌شد و بعدا با ورود پیامبر «مدينة النبی» (شهر پیامبر) نام گرفت، عده‌ای از مسلمانان مدینه به اختیار و در کمال رضا و رغبت مهاجرین را به خانه‌ی خود ‌آوردند و هر چه داشتند برادرانه با مهاجرین تقسیم کردند و پیامبر هم میان آنها عقد اخوت بست. به کسانی از اهل مدینه که چنین جوانمردانه‌ای از پناه آورندگان استقبال کردند، «انصار» گفته شده است؛ کسانی که به مسلمانان مکه و پیشگامان در اسلام نصرت و یاری دادند. قرآن از انصار بسیار تمجید کرده و درباره‌شان فرموده: وَالَّذِينَ تَبَوَّؤُوا الدَّارَ وَالْإِيمَانَ، کسانی که به ایمان مکان دادند وَلَوْ كَانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ(۷) و وسایل شخصی را که خود بدان نیاز داشتند در اختیار مهاجرین قرار دادند.

اما در انصار عده‌ای هم منافق بودند و، چنان‌که پیش از این اشاره کردم، رهبر آنها شخصی بود به نام عبدالله‌بن اَبیّ، که قبلاً اداره‌ی مدینه را به عهده داشت. وقتی مردم یثرب مسلمان شدند، طبیعی بود که او مقام و موقعیتش را از دست بدهد، و چنین هم شد و او مثل بقیه‌ی مسلمان‌ها فردی برابر با دیگران شمرده شد و این برای او سخت ناگوار ‌آمد. روزی که مسلمان‌ها از جنگ «بنی مصطلق»، باز می‌گشتند، مشاجره‌ای میان یکی از مهاجرین با مردی از انصار درمی‌گیرد و در میان دعوای آنها، عبدالله بن اَبیّ، که دل‌ پری از مهاجرین داشت و سخت به خشم آمده بود، به قصد طعنه به آن مرد مکّی می‌گوید: بیا و خوبی کن و سگت را پروار کن تا هار شود و پاچه‌ی خودت را بگیرد! یعنی به‌قدری ما اهل یثرب به اینها (مکی‌های مهاجر) رو داده‌ایم که حالا زبانشان را بر ما دراز کرده‌اند و با ما یکی به دو می‌کنند! و بعد هم می‌گوید که اگر به یثرب برگشتیم، آن وقت صاحبان عزت (یعنی اهل مدینه) این بدبخت‌ها و خوارشده‌ها را از شهر بیرون خواهند کرد. و شروع می‌کند حرف‌هایی زدن و همشهری‌هایش را تحریک کردن که اصلاً تقصیر ماست که اینها را راهشان دادیم و کمکشان کردیم، که حالا این‌طور مدعی بشوند و با ما گستاخی کنند، و سخنان تند و زننده‌ی دیگر. خبر به پیامبر می‌رسد و سخت ناراحت و آزرده می‌شوند. ولی برای اینکه نزاعی در نگیرد و میان مسلمانان شکافی نیفتد، به سپاه فرمان می‌دهند که توقف نکند و به حرکت خود به سوی مدینه ادامه دهد. با اینکه شب هنگام بود سپاه دستور را اجرا می‌کند و بی‌توقف تمام شب را راه می‌سپارد. در تمام این مدت، این منافق نگران بود که مبادا به مدینه که برسند پیامبر دستور کشتن او را بدهد. اما پیامبر به عمد لشکر را در طول شب راه می‌برد که کاملاً خسته شوند و صبح که در جایی اردو زدند، از خستگی به خواب روند تا راحتی استراحت باعث شود خشمشان فروکش کند و حادثه را فراموش کنند. تدبیر پیامبر مؤثر می‌افتد و سپاه هنگامی از خواب برمی‌خیزد که شامگاه فرا رسیده بود، و چند ساعت بعد نیز به مدینه می‌رسند و مسلمانان به خانه‌هایشان باز می‌گردند و قضیه خاتمه می‌یابد. در چنین زمینه‌ای آیات درباره‌ی آن اتفاق نازل می‌شود.

هُمُ الَّذِينَ يَقُولُونَ لَا تُنفِقُوا عَلَى مَنْ عِندَ رَسُولِ اللَّهِ حَتَّى يَنفَضُّوا، اینان (منافقان) همان کسانی‌اند که می‌گویند هزینه نکنید و کمک نکنید به آنها که نزد رسول خدا هستندتا پراکنده شوند. اعتنایشان نکنید تا برگردند نزد قوم و قبیله‌ی خودشان و سربار ما نباشند. سخن آیه ناظر به این گروه است، می‌گوید اینها همان‌هایی‌اند که از برادری ایمانی و اسلامی بویی نبرده‌اند و اصل برایشان حفظ اموال و دارایی‌هایشان است.

وَلِلَّهِ خَزَائِنُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَلَكِنَّ الْمُنَافِقِينَ لَا يَفْقَهُونَ. درحالی‌که گنج‌های آسمان‌ها و زمین از آن خداست ، ولی منافقان در نمی‌یابند. اگر شما این مختصر یاری که کرده‌اید بزرگ می‌شمارید، بدانید که هر چه نعمت در جهان هستی است در اختیار خداست و او هر کس را بخواهد یاری می‌کند و از نعمت‌های بسیار برخوردارش می‌سازد. اما این امتحان شماست که ایمانتان را بیازماید، وگرنه از خزانه‌ی غیبش همه‌ی یاران پیامبر خود را برخوردار خواهد ساخت. ولی منافقان درنمی‌یابند که اینها همه آزمایش انسان در دنیاست.

يَقُولُونَ لَئِن رَّجَعْنَا إِلَى الْمَدِينَةِ، می‌گویند اگر به شهر باز گردیم، لَيُخْرِجَنَّ الْأَعَزُّ مِنْهَا الْأَذَلّ،َ آن‌که عزیزتر است آن را که خوارتر است از شهر بیرون می‌کند. «لام» لَيُخْرِجَنَّ برای تأکید است. یعنی بی‌هیچ تردید ما که صاحب عزت و برتری هستیم این بی‌سروپاهای خوار و خفیف و رانده شده از مکه را از مدینه‌ی خود بیرونشان می‌کنیم. وَلِلَّهِ الْعِزَّةُ وَلِرَسُولِهِ وَلِلْمُؤْمِنِينَ وَلَكِنَّ الْمُنَافِقِينَ لَا يَعْلَمُونَ. و حال آن‌که عزت از آن خدا و از آن پیامبر او و مؤمنان است. اما منافقان این را نمی‌دانند. در آیه قبل گفت منافقان نمی‌فهمند و در نمی‌یابند: لَا يَفْقَهُونَ. «تفقه» یعنی اندیشه‌ی عمیق و قدرت تجزیه تحلیل و از ظاهر به باطن رفتن، و در این آیه می‌گوید: لَا يَعْلَمُونَ. یعنی اینها نه درک می‌کنند و نه علمش را دارند که عزت هر چه هست نزد خداست. اینان با داشتن چهار تا نخل خرما و یک خانه‌ی کاهگلی خیلی خود را ثروتمند و صاحب عزت می‌شمارند و نمی‌دانند ارجمندی و بزرگی و عزت از خداست و جهاد در راه خداست که برای انسان عزت می‌آورد؛ یاری رساندن به رسول خدا و مؤمنان است که انسان را عزیز می‌کند.

دو آیه‌ی بعدی خطاب به مؤمنان است و بیان می‌کند که چرا عده‌ای منافق می‌شوند و علت و ریشه‌ی نفاق چیست. يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تُلْهِكُمْ أَمْوَالُكُمْ وَلَا أَوْلَادُكُمْ عَن ذِكْرِ اللَّهِ وَمَن يَفْعَلْ ذَلِكَ فَأُوْلَئِكَ هُمُ الْخَاسِرُونَ. ای کسانی که ایمان آورده‌اید- این توصیه‌ای است درون گروهی و خطاب به جامعه‌ی ایمانی- مال‌ها و فرزندانتان شما را از یاد خدا مشغول و غافل نکنند. «لَهو» یعنی به چیزی پرداختن و غافل شدن. خیلی چیزهاست که انسان را از یاد خدا غافل می‌کند. و البته خیلی از آنها هم ضرورتاً چیزهای بدی نیستند. لازم نیست که همیشه مثلاً قمار و می‌ گساری و معاشرت با نااهل و از این قبیل چیزها انسان را از یاد خدا غافل کند؛ کارهای سالم و خوب و وظایف و اشتغالات عادی زندگی هم ممکن است که چنین اثر سوئی داشته باشد و آدمی را از یاد پروردگار مشغول کند. مثلاً کسی که همه‌ی وقتش را با کتاب و مطالعه می‌گذارند، یا تمام زندگی‌اش در کارکردن در لابراتوار یا کتابخانه‌اش خلاصه می‌شود، او هم ممکن است خدا را از یاد ببرد. این‌ها همه اشتغالات خوب و مستحسنی است و قرآن از تحقیق و علم آموختن بسیار تجلیل کرده است، ولی با این همه، همین علم، اگر انسان را چنان سرگرم خود کند که به وظیه‌ی خود در برابر خداوند و سفارش‌های او در حق همسر و فرزندان و همسایگان و جامعه‌اش و ده‌ها وظیفه و مسئولیت الهی دیگر نیندیشد، مایه‌ی غفلت از یاد خداوند می‌شود. آدمی در این دنیا فقط برای خودش زندگی نمی‌کند. انسان همسر و فرزند و خویشاوند و همسایه و هم‌وطن و همنوع دارد؛ و از همه مهم‌تر خالقی دارد که او را آفریده است. قرآن بارها به کسب مال حلال تشویق کرده است، ولی همین تلاش برای به دست آوردن روزی حلال اگر از حد بگذرد، انسان را از یاد پروردگار غافل خواهد کرد. و همچنین است پرداختن بیش از حدّ به همسر و فرزند و خانواده، که گاه خطر فراموشی کامل یاد خدا را باعث می‌شود. یا اندیشه‌ی پیشرفت و ترقی در شغل و حرفه، که از یاد انسان می‌برد که ما به دنیا نیامده‌ایم که همه‌ی عمر را فقط در کار مثلاً تحقیقات علمی صرف کنیم، یا در اندیشه‌ی پیشرفت شغلی و یا در داد و ستد و سود و سودا بگذرانیم.

این آیه مایه‌ي تنبه آدمی است که مال و اولاد، که از مهم‌ترین مظاهر دلبستگی به دنیاست، او را اسیر خود نسازند. دقت بفرمایید که نمی‌گوید به اینها توجه نداشته باشید و یکسره خود را وقف خدا کنید؛ می‌گوید اسیر این‌ها نباشید که تمام وجودتان را در اختیار خود داشته باشند، نقل کرده‌اند که در زمان پیامبر یکی از یاران حضرت، که مسلمان مخلصی هم بود، مدتی پیدایش نمی‌شود. پیامبر سراغش را می‌گیرد و از حالش می‌پرسد که نکند بیمار شده باشد. می‌گویند سخت گرفتار زن و بچه است و مشغول دوندگی برای سر و سامان دادن به زندگی آنهاست و وقت نمی‌کند سری به برادران خود بزند. پیامبر او را می‌خواهد و به او می‌ گوید مگر زن و فرزندان تو اهل ایمان نیستند؟ اگر اهل ایمان‌اند، خدا به حال آنها از تو مهربان‌تر است. خدا که نگفته تو همه‌ی توان و عمرت را صرف آنها کنی. اگر نگرانشان هستی، خدا بیشتر از تو نگران آنهاست. آنها هم مانند تو بنده‌ی او هستند و او تمام بندگانش را دوست دارد و مراقب حالشان هست.

نکته‌ای که در این باب توجه به آن لازم است اینکه فراموش کردن ذکر خدا فقط ذکر لفظی نیست؛ بلکه مقصود از یاد بردن وظایف و تکالیف الهی است؛ غفلت از این تذکر که جهان آفریدگاری دارد و آدمی در برابر آفریدگار جهان مسئول است. اما اینکه در این آیه اموال و اولاد را ذکر کرده است برای این است که، چنان‌که اشاره کردم، این دو از جاذبه‌های بسیار قوی زندگی دنیایی‌اند. برای بعضی‌ها زن و فرزند و خانواده تبدیل به بت می‌شود. تمام فکر و ذکر و همّ و غمشان آنهاست. آن وقت اگر زمانی لازم شود که مثلاً برای دفاع از کشور فرزندش به جبهه برود، چون فرزند برای او بت شده، مانعش می‌شود و می‌ترسد که او را از دست بدهد. و این یکی از موارد غفلت از یاد خداست. غافل است که خداوند باید برای او مهم باشد و جهاد در راه او. اگر در راه خدا فرزندت را از دست دادی که نباید خود را خسران دیده به پنداری.

وَمَن يَفْعَلْ ذَلِكَ، و هر کس چنین کند و اسیر خانه و زندگی شود، فَأُوْلَئِكَ هُمُ الْخَاسِرُونَ. پس زیانکار است. نمی‌گوید او به خدا زیان رسانده؛ بلکه همین که ذکر خدا را از یاد برده خودش زیان کرده است؛ از اهداف و آرمان‌های والاتر و از نعمت‌های بزرگ‌تر محروم مانده است. أُوْلَئِكَ هُمُ الْخَاسِرُونَ. ضمیر هُم را در میان آورده تا نشان دهد که اینها همان‌ها هستند که خُسران دیده و زندگی را باخته‌اند.

وَأَنفِقُوا مِن مَّا رَزَقْنَاكُم، و از آنچه روزی شما کرده‌ایم انفاق کنید. به جای آن‌که به مال و ثروت بچسبید و از آن برای خود بت بسازید، آنها را در راه خدا خرج کنید. مِّن قَبْلِ أَن يَأْتِيَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ، پیش از آن‌که مرگ شما فرا برسد. فَيَقُولَ رَبِّ لَوْلَا أَخَّرْتَنِي إِلَى أَجَلٍ قَرِيبٍ فَأَصَّدَّقَ وَأَكُن مِّنَ الصَّالِحِينَ. وآن وقت، یعنی موقعی که آدمی دچار سکرات مرگ شد، بگوید خدایا، چرا ساعت مرگ مرا به تأخیر نیفکندی؟ چرا چند صباحی دیگر مهلتم ندادی، تا صدقه بدهم و انفاق بکنم و از نیکان و صالحان شوم؟ کسی که ناگهان مرگ به سراغش می‌آید، مثلاً غفلتاً سکته کند و احساس کند که دیگر مرگش نزدیک است و باید برود، یکباره به یاد عمر از دست رفته می‌افتد و از خدا می‌خواهد که فرصت جبران به او بدهد و مرگش را به تأخیر بیندازد. و حال آن‌که دیگر وقت و فرصتی برای او نیست.

وَلَن يُؤَخِّرَ اللَّهُ نَفْسًا إِذَا جَاء أَجَلُهَا. چون اجل کسی فرا ‌رسد، هرگز بازپس نخواهد افتاد. در نظام الهی عمر هر انسانی مقدر است و بیش و کم نخواهد شد. وَاللَّهُ خَبِيرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ. و خدا به اعمالی که می‌کنید خبیر است. یعنی از جزئیات اعمال هر کسی خبر دارد. سوره‌ی قبل با آیه‌ی وَاللَّهُ خَيْرُ الرَّازِقِينَ. پایان یافت و این سوره هم با دستور به انفاق به پایان می‌رسد.

آدمی تا از سلامت و نعمت آسایش برخوردار است، و به گفته‌ی حضرت امیر(۸) نفس به راحتی برمی‌آورد و گلویش فشرده نشده و مرگ راه نفسش را نبسته و تا وقتی که نامه‌ی عملش باز است و جوان است و انرژی و توانایی دارد، باید برای جهان ابدی کار کند و خود را برای آن آماده سازد و نگذارد فرصت‌هایش از دست برود. این هشدارها برای همه‌ی ماست. خدا برای هیچ کس ضمانت نکرده که مثلاً هشتاد یا نود سال عمر کند. مرگ غیر مترقب ممکن است در انتظار هر کسی باشد؛ چه جوان و چه پیر، تفاوتی نمی‌کند. پس، پیش از آن‌که زمان ترک دنیا فرا رسد، خود را آماده‌ی روبه‌رو شدن با واقعه‌ای کنیم که سرنوشت نهایی ما را رقم خواهد زد.

صدق الله العليّ العظيم....


۱)  جمعه(۶۲) / ۵ و۶

۲) نساء(۴) / ۱۴۵

۳) نساء(۴) / ۱۳۸

۴) بقره(۲) / ۲

۵) بقره(۲) / ۲۰۴ و ۲۰۵

۶) بحارالانوار

۷) حشر(۵۹) / ۹

۸) نهج‌البلاغه، خطبه‌ی ۸۶

``