تفسير
سوره ناس
زندهياد شريعتي ميگفت كه قرآن با كلام
خدا آغاز شده و با «ناس» ختم شده است؛ با خدا آغاز ميشود و با مردم تمام
مي شود. کتاب آسمانی، که با نام خدا آغاز میکند، با سورهاي كه اسمش و هم
آخرین كلمهاش «ناس» است به پایان میرسد. در اين سوره، با وجود كوتاهیاش،
پنج بار کلمهی ناس تکرار شده است. این کلمه در قرآن جمعاً بيش از بيست بار
نيامده که پنج تاي آن در همين سورهي سه خطي است. يعني در این سوره بيشترين
تمركز روي مردم است. و جالب است كه بهاینترتیب آخر قرآن کریم به اول آن
باز ميگردد.
قرآن چگونه آغاز شده؟ «بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ. الْحَمْدُ
للّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ. الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ. مَالِكِ يَوْمِ
الدِّينِ.»
اولوهيت: بسم الله؛ ربوبیت: ربّالعالمين؛ مالکیت و ملوکیت: مالك يوم
الدّين؛ و در اين سورهی ناس چه ميگويد؟ قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ.
مَلِكِ النَّاسِ. إِلَهِ النَّاسِ. قرآن با اين مثلث ربوبيت، اولوهيت و
ملوكيت آغاز ميشود و با آن هم ختم ميشود. پيام اصلي همين است. توحيد همين
است. خدا را چگونه ميشناسيم؟ آیا فقط در الله متوقف ميشويم؟ يا او را ربّ
و ارباب جهان هم ميدانيم و علاوه بر آن ملوكيت او را هم گردن میگذاریم؟
مقصود فقط اعتراف لفظی و ظاهری نیست، بلكه التزام عملي به معاني اين سه نام
است، كه دفعهي گذشته عرض كردم و امروز هم توضيحات مختصري در این باره
خواهم داد.
«ناس» چه معنايي دارد؟ به انسان اين موجود دو پا اسامي مختلفي اطلاق شده
است. یکی از آنها «بشر» است، «بشر» یعنی روی پوست، یا همان پوست. حیوانات
عمدتاً پوستشان با پشم و مو پوشیده است و انسان است که پوستش یا روی پوستش
آشکار است. از این جهت به او «بشر» میگویند. بنابراین، از لحاظ ظاهر و
نمود خارجی است که ما به این اسم نامیده شدهایم. نام دیگر «بریّه» است. به
ما «بریّه» هم گفته میشود: خَيْرُ الْبَرِيَّةِ
(۱) بریه یعنی موجودی که
بیعیب و نقص آفریده شده است. سه اسم دیگر هم هست که به هم شباهت دارد:
«انسان»، «ناس» و «اِنس»؛ و در مقابل آنها: «جنّة»، «جان» و «جنّه». سه تای
اول هر کدام با سه تای دوم در تقابلاند و از این تقابل میشود معنای هر یک
را بهتر فهمید. در قرآن کریم، هرگاه ویژگیها و شخصیت آدمی مطرح باشد، به
او «انسان» گفته است. مثلاً خُلِقَ الْإِنسَانُ مِنْ عَجَلٍ
(۲) انسان از شتاب
آفریده شده. یا جای دیگر میفرماید ما امانت را، که کوهها از برداشتن آن
سر باز زدند، به انسان دادیم.(۳) یا میفرماید انسان اینچنین است، انسان
آنچنان است. یعنی از حیث ویژگیها و صفاتش «انسان» است. اما هر وقت که
جنبهی اُنس و عاطفهی انسان و زندگی اجتماعی او موردنظر باشد، او را
«اِنس» مینامد، که متضمن معنی مؤانست است: فَإِنْ آنَسْتُم مِّنْهُمْ
رُشْدًا (۴) هرگاه احساس رشدی در آنها کردید. حالا جزئیات این مطالب را بنده
در این جزوه نوشتهام، میتوانید بعداً با دقت بخوانید. موجودات دیگر نه در
اُنس و مؤانست با هم، بلکه در حالت توحش زندگی میکنند؛ و تنها انسان است
که زندگی اجتماعی و مدنی دارد. قرآن، در اشاره به این معنی، به آدمی «اِنس»
میگوید. سومین نام «ناس» است که بیشتر ناظر به قوهی تعقل و تفکر آدمی است
که به او ارتقا میدهد، برخلاف موجودات دیگر که حالت راکد و ایستای آنها
کمتر امکان رشد و کمال به آنها میدهد. انسان موجود عاقل و متفکری است که
به نیروی تفکر راه خود را مییابد و پیش میرود. پس، سه کلمهای که گفتیم
به هم شبیه است یکی اُنس و علاقهی اجتماعی میان انسانهاست، دیگری عقلانیت
او و آخری آن هم جنبهی شخصیت اوست. در سورهی «ناس» با جنبه یا ساحت تفکر
و تعقل آدمی سر و کار داریم. یعنی موجودی که صاحب تفکر و تعقل است و
میاندیشد و درک و دریافت میکند و «انسان» است؛ چنین موجودی است که
میتواند بفهمد ربّ و مَلِک و اله او یکی است و آن الله است. بنابراین،
تثلیثی که در قرآن و اسلام هست فرقش با تثلیث مسیحیت این است که آنها این
سه را از هم جدا میبینند، و اسلام هر سه را در یک حقیقت واحد میبیند. اگر
یادتان باشد، در یکی از این جلسات گذشته عرض کردم که شاید صدها مورد در
قرآن به این تثلیث اشاره شده است. مثلاً میگوید ما موسی را فرستادیم به
سوی فرعون و هامان و قارون. و توجه داریم که فرعون سمبل فریب است، قارون
سمبل ثروت و هامان سمبل قدرت نظامی و ارتش؛ و به تعبیر مرحوم شریعتی، زر و
زور و تزویر؛ یا تیغ و طلا و تسبیح؛ یا مَلِک و مَلَأ
(۵) و مُلاّ؛ یا استعمار
و استثمار و استحمار. او از این مترادفات فراوان دارد. میدانیم که در حج
هم سه تا بت هست که به سوی آنها باید سنگ انداخت. به نظر میرسد که در سه
زمینه است که انسان هم در آنها رشد میکند و هم ممکن است از رشد باز بماند
یا سقوط کند. اگر این سه را در نظر نگیرد، ممکن است از نظر اندیشه و عمل در
زندگی، صدمههای زیادی بخورد. یکی قدرت است، دومی ثروت و سومی هم علم، که
شاید بهطورکلی به آن بتوان عشق گفت. از نظر قدرت، ممکن است انسان، به جز
خدا، به قدرتهای دیگری هم وابسته باشد و سر تعظیم مقابل آنها خم کند. این
شرک است و دور شدن از خدا. اما در بُعد ثروت هم ممکن است انسان رزق و روزی
و گذران زندگیاش را بهدست دیگری یا دیگران ببیند. نه اینکه خدا را قبول
نداشته باشد، نه، ولی چشم امیدش را به دستِ دهندهی کس یا کسان دیگری
بدوزد؛ زندگی و رزقش را از او یا آنها چشم داشته باشد. و این یکی دیگر از
پایههای انحراف است. اما از جنبهی قلبی و تعلقات آن هم، که شامل عشق و
فرهنگ و هنر و این قبیل چیزها میشود، از این جنبه هم ممکن است رابطهی
قلبی انسان با غیر خدا باشد.
هر سهی اینها که گفتیم میتواند عامل انحراف باشد. به گواهی قرآن کریم،
فرعون ادعای هر سه را میکرد. میگفت: أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلَى.
(۶) من ربّ
اعلا و خدای برتر شما هستم. منظور او از «ربّ شما هستم» این نبود که من شما
را آفریدهام. بلکه میگفت من یگانه ارباب شما هستم و شما فقط باید حرف
مرا بپذیرید و گوش به سخن من داشته باشید؛ ارباب جامعهی شما من هستم. پس،
فرعون ادعای ربوبیت میکرد. دومین ادعای او «ملوکیت» بود. «مَلِک» یعنی
پادشاه و صاحب مُلک. و مُلک یعنی سلطنت و قلمرو فرمانروایی. دومین ادعای
فرعون این بود که میگفت مَلک هم از آنِ من است. میگفت: أَلَيْسَ لِي
مُلْكُ مِصْرَ
(۷) مگر مُلک مصر، زمین مصر، مال من نیست؟ وَهَذِهِ الْأَنْهَارُ
تَجْرِي مِن تَحْتِي
(۸) مگر نباید رود نیل و شعباتش به فرمان من تقسیم شود؟
یعنی آبیاری این سرزمین به فرمان من است و من دستور میدهم که به کجا آب
داده شود و به کجا داده نشود. پس، هم ادعای ملوکیت و هم ادعای اولوهیت
داشت، که گفتیم نه به معنای خالقیت است. یا وقتی که ساحرانش ایمان
میآورند، میگوید: لَئِنِ اتَّخَذْتَ إِلَهًا غَيْرِي
(۹) اگر ربّی و الهی
غیر از من اختیار کنید، سخت کیفرتان خواهم داد. پس، فرعون میخواست آن سه
قلمرو را در کنترل خودش داشته باشد. امر امر من است؛ همهی مردم باید پیرو
منویّات من باشند. فقط من هستم که فرمان میدهم. مالکیت از آنِ من است و آن
کسی را هم که باید دوست داشته باشید منم. وقتی که به موسی ایمان میآورند،
به آنها میگوید: آمَنتُم بِهِ قَبْلَ أَن آذَنَ لَكُمْ
(۱۰) پیش از اینکه من
اجازه بدهم به او ایمان آوردید؟! یعنی حتی ایمان، که امری است قلبی، موکول
بود به اجازهی او! یعنی حتی دلتان هم در اختیار خودتان نیست. بههرحال،
همواره این سه خطر برای انسان وجود دارد.
حالا، در این آخرین سورهی قرآن که این آگاهیها را پیدا کردهایم و
میخواهیم خداحافظی کنیم، خدا میفرماید به این سه نام او پناه ببریم: قُلْ
أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ. بگو اوست که ارباب من است و من به او پناه
میبرم. ارباب ناس یعنی ارباب همهی انسانها و همهی اندیشمندان عالم.
«انسان»، یعنی موجودی که صاحب اندیشه است، باید اندیشه کند که ارباب او این
اربابهای دنیایی نیست و نمیتواند باشد. به قول حضرت یوسف در زندان،
أَأَرْبَابٌ مُّتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ آیا اربابهای پراکنده و متفرق بهترند
أَمِ اللّهُ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ.(۱۱) يا آن الهي كه واحد است و چيره بر
جهان هستی؟ همیشه در دنیا جز خدا اربابهای دیگری هم پیدا میشوند. این
اربابها هم ممکن است قدرتمندها و سلاطین باشند و هم روحانیون. قرآن
دربارهی مسیحیان میفرماید اتَّخَذُواْ أَحْبَارَهُمْ وَرُهْبَانَهُمْ
أَرْبَابًا مِّن دُونِ اللّهِ
(۱۲) اينها، به جای خدای یکتا، علماي دينشان را
ارباب گرفتهاند. چگونه آنها را ربّ خود گرفتهاند؟ اینگونه که هر چه آنها
میگویند اینها دربست میپذیرند. مقلد آنها شدهاند. علمایشان حلال خدا را
حرام و حرام خدا را حلال کردهاند و اینها پذیرفتهاند و هر چه آنها گفتند
اینها انجام دادند. این میشود «ربّ»، یعنی اختیارکردن و به خدایی گرفتن
آنها. یعنی هر چه او گفت، چون ارباب اوست. پس میشود که علمای دین هم به
ربّ مبدل شوند؛ چنانکه میشود سلاطین ربّ انسان شوند. هر چیزی میتواند
ربّ انسان باشد. این همان انحراف بزرگی است که به جای آنکه انسان الله را
ربّ خود بگیرد، جز او را به ربوبیت بشناسد. سخنی که حضرت عیسی مدام میگفت
این بود که إِنَّ اللَّهَ هُوَ رَبِّي وَرَبُّكُمْ
(۱۳) آن الله یکتا ارباب من و
ارباب شماست. فَاعْبُدُوهُ او را عبادت كنيد هَذَا صِرَاطٌ مُّسْتَقِيمٌ.
(۱۴)
این است راه راست و درست. میفرمود چرا سراغ من آمدهاید؟ من چه کارهام؟
هر چه هست اوست. ارباب شما و همهی ما اوست. اگر من بیماران را شفا میدهم
و مردگان را زنده میکنم، این نه کاری است که از دست من برآید، اوست که این
قدرت و نیرو را میدهد؛ هر چه هست از اوست. إِنَّ اللَّهَ هُوَ رَبِّي
وَرَبُّكُمْ آن اللّهی است که قطعاً و یقیناً هم ربّ من است و هم ربّ شما.
و این توجه به غیر خدا بزرگترین انحرافی است که در تاریخ بشر اتفاق
افتاده. در داستان حضرت موسی هم میبینیم که تمام بحث او با فرعون بر سر
ربوبیت است، نه الوهیت. شما ببینید مرتب به فرعون میگوید من از جانب
«ربّالعالمین» آمدهام. و در جواب او که میپرسد ربّالعالمین کیست،
میگوید ربّ تو و ربّ پدارنت و ربّ اجدادت و ربّ همهی ما. و باز که فرعون
میگوید این حرفها و مزخرفات چیست که میگویی، موسی میگوید که او ربّ
آسمانها و زمین است. باز فرعون به درباریانش میگوید که ببینید این شخص
دارد چه چیزهایی میگوید، موسی به او میگوید که الله ربّ مشرق و مغرب است.
اوست که همه چیز به ارادهی او میگردد و عالم به ارادهی او برپاست؛ همه
چیز از مشیّت او ناشی میشود. این همان حالتی است که باید با خدا بود و با
او زندگی کرد. قبلاً هم این مثال را زدهام: وقتی که ما در استخدام کسی
هستیم و رئیس داریم، خودمان را موظف میدانیم که مثلاً صبح به موقع برویم و
دیر سرکار حاضر نشویم. چرا؟ چون میترسیم از حقوقمان کم کند یا اخراجمان
بکند. ششدانگ حواسمان به اوست که چه دستوری میدهد و ما چه کار باید بکنیم؛
خوب، چگونه است که ما به ارباب دنیا و رئیسمان، که مثلاً در ادارهاش یا
کارخانهاش کار میکنیم، کاملاً توجه داریم و مراقبیم که در هرحالی رضایت
او را جلب کنیم و همیشه توجه داریم که در استخدام او هستیم و او میتواند
هر لحظه بخواهد از کار بیکارمان کند، یا به ما ترفیع و پاداش دهد، پایین
ببرد، بالا ببرد؛ همهی اینها به دست اوست. ولی برای جهان اربابی قائل
نیستیم؟ ما با هر سیتسمی که زندگی کنیم، بالاخره مافوق و رئیسی را قبول
داریم و مطابق خواستههای او عمل می کنیم، اما نوبت به جهان که میرسد آن
را فاقد رئیس میدانیم؟ البته همینطوری و زبانی قبول داریم، ولی عملاً
طوری رفتار میکنیم که انگار او وجود ندارد. «ربّ الناس» یعنی همین. یعنی
باور داشته باشیم که انسانها ربّی دارند و باید بهاو پناه ببرند.
دوم، مَلِكِ النَّاسِ. مَلِک هم به معنای پادشاه است و هم مالک. در واقع،
جامع این دو معنی است. این جهان صاحب اختیاری دارد؛ پادشاهی دارد؛ پادشاه
هستی که در آن فقط حکم او و فرمان او نافذ و جاری است. همهی انسانها، در
دوران زندگی خودشان، چشم به فرمان پادشاهان زمانهی خودشان داشتهاند و
دارند. البته همه جا لازم نیست اسمش پادشاه باشد؛ بههر اسمی که بخوانند،
مرادکسی است که قدرتمند است؛ فعلاً سوار است. اینطور نیست؟ همهی انسانها
به او نگاه میکنند که چه فرمانی به آنها میدهد. ولی خداوند میفرماید
فرمان فرمان خداست؛ او پادشاه هستی است؛ او مالک است؛ فقط به او باید پناه
برد، نه به این «مَلِک«های دنیایی.
سوم، إِلَهِ النَّاسِ. «إله» یعنی آن که انسان واله و شیدای او میشود.
یعنی آن ساحت پرستش و عشق و دوست داشت. این نه قدرت است و نه ثروت. این
قصهی دل آدمی است، در زیر نام الله. زیرمجموعهاش هنر است و علم است و
بهطورکلی همهی آن چیزهایی که با روح ما ارتباط دارد؛ همهی آن چیزهایی که
ما میپرستیم و پرستندهی او یا آن هستیم. میگوید: وَمِنَ النَّاسِ مَن
يَتَّخِذُ مِن دُونِ اللّهِ أَندَاداً
(۱۵) کسانی از مردم به جز خدا كساني ديگر
را ميخوانند يُحِبُّونَهُمْ كَحُبِّ اللّهِ
(۱۶) و چنان آنها را دوست میدارند
که باید آن چنان الله را دوست داشت. بعد میگوید وَالَّذِينَ آمَنُواْ
أَشَدُّ حُبًّا لِّلّهِ
(۱۷) ولی مؤمن واقعي شديدترين عشقش نسبت به خداست. مؤمن
نميتواند در کسی جز خدا متوقف شود، حالا امامزادهاي باشد يا هر کسی و هر
چیز دیگری؛ مؤمن فقط با خداست که آن رابطهي تنگاتنگ قلبي و احساسی را
دارد. پس، اين مورد هم از مواردي است كه آدم ممكن است منحرف شود. قبلاً
گفتم، فقط قبول اينكه جهان خدايي دارد و ما خدايي داريم و كسي هست که ما را
خلق كرده، دينداري و توحيد نميشود. مهم با خدا زندگي كردن است؛ تنفس كردن
با خداست. او را هم ربّ و هم مَلِك و هم اله خود دانستن است، آنهم در
همهي لحظات زندگي. همه چيز ما از اوست. اگر يك لحظه عنايت او نباشد، ما
هیچ چیز نیستیم. هر لحظه آفرینش تازهای است. یک لحظه اگر مثلاً این جریان
خون در ما قطع شود، یا تنفسمان، چیزی از ما باقی نمیماند. حیات هر لحظهاش
درواقع آفرینش و معجزه است.
حالا به این خدایی که در هر سه بُعد صاحب ماست پناه میبریم. اما از چه؟
مِن شَرِّ الْوَسْوَاسِ الْخَنَّاسِ. الَّذِي يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ
النَّاسِ. مِنَ الْجِنَّةِ وَ النَّاسِ. عرض كردم، اين سومي شرور دروني
است؛ وسواس درونی و وسوسهگری آن است. یعنی چیزی که انسان را تحریک و وسوسه
میکند. نفس آدمی ا ست که او را وسوسه میکند؛ هم خودش خودش را وسوسه
میکند، هم شیطان به وسوسهاش میاندازد. البته قرآن بیشتر وسوسه را به
شیطان نسبت میدهد. آدم در کشمکش میان دو نیروست: عقل و احساس یا غرایز.
عقل آدم میگوید که مثلاً نکن، درست نیست، حق تو نیست، ولی نفس انسان هی او
را وسوسه میکند و تحریکش میکند که آن را که عقل منع میکند انجام دهد. و
شیطان هم تحریک میکند، پس، دائماً انسان در معرض وسوسههای درونی و بیرونی
است. «خنّاس» هم چیزی است که رخ نشان میدهد و پنهان میشود. دیدهاید که،
اول شب، ستاره که در میآید، هی چشمک میزند؛ آدم میبیند دایم هست و
نیست، هست و نیست. وسوسهها هم اینطوری است. دائماً هست و نیست. آدم را ول
نمیکند، راحت نمیگذارد. آدمهای افسرده اینطوریاند. چیزهایی را خیال
میکنند میبینند و مدام دچار وسواساند. حالت دائمی نیست، ولی مزمن است.
فرض کنید کسی با ما تندیی کرده، حرفی زده که به ما برخورده، ولی ما تصمیم
گرفتهایم عکسالعمل نشان ندهیم، ولی مگر ول میکند. شب آدم خوابش نمیبرد
که چرا این حرف را شنیده و جوابش را نداده؛ باید هر طور شده جوابش را بدهم
و ادبش کنم. صبح یک ساعت زودتر بیدار میشود؛. دمِ صبح خوابش نمیبرد.
همهاش این تو ذهنش میچرخد. ول نمیکند. به این میگویند وسوسهی خنّاس.
اما ببینید قرآن آدمهای متقی را چگونه وصف می کند: إِنَّ الَّذِينَ
اتَّقَواْ إِذَا مَسَّهُمْ طَائِفٌ مِّنَ الشَّيْطَانِ
(۱۸) پرهیزکاران وقتي كه
وسوسهای دور سرشان طواف میکند، مثلاً تصمیمی شیطانی در سرشان میگردد،
تَذَكَّرُواْ
(۱۹) به خدا پناه ميبرند و او را یاد میکنند و ذكري ميگويند و
به خدا توجه میکنند فَإِذَا هُم مُّبْصِرُونَ.(۲۰) آن وقت ناگهان بينا
ميشوند. ميگويد وقتی وسوسه سراغ مؤمن پرهیزگار میآید، مدام به خودش
تلقین میکند و مسئلهای خدایی، اخلاقی، دینی به یاد خودش میآورد تا وسوسه
دست از سرش بردارد. ما از شرّ چیزی که زمینهاش در درون ماست، ولی عامل
بیرونی دارد، که آن شیطان است و تحریک میکند، یعنی عاملی بیرونی که وسوسه
میکند و ناپیداست، خنّاس است و مشخص نیست، اینگونه باید خلاص شویم. این
وسوسهگر وجود خارجی ندارد تا او را ببینیم و بگوییم دست از سر من بردار و
تو را به خدا رهایم کن. ناپیداست؛ درونی است؛ پیچیده است؛ الَّذِي
يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ النَّاسِ. عاملي كه در سينههاي مردم است و آنها را
وسوسه ميكند.
این وسوسه چگونه است؟ چه کسانی وسوسهگرند؟ مِنَ الْجِنَّةِ وَ النَّاسِ.
از شمار جن و ناساند. میدانید که جن را از قدیم میگفتهاند موجوداتی
پنهانیاند که به چشم دیده نمیشوند. من نمیدانم آیا تا به حال شما چنین
چیزی را تجربه کردهاید که جنی شما را تحریک و وسوسه کند؟ کدام جن ما را
وسوسه میکند؟ چه جنی؟ ناس را که نمونهاش را بسیار دیدهایم، اما جن چه؟
در این دو واژهی جن و ناس باید به معنای لغوی آنها توجه کرد نه به مصداق
آنها، «جن» در قرآن نام هر چیزی است که پوشیده و مخفی و ناشناخته باشد.
نمونهاش اینکه قرآن میگوید همهتان قبلاً در شکم مادرانتان جن بودید:
وَإِذْ أَنتُمْ أَجِنَّةٌ فِي بُطُونِ أُمَّهَاتِكُمْ
(۲۱) همهی شما آدمیان در
شكم مادرانتان اجنه بوديد. يعني چه؟ ما جن بوديم؟ جن يعني مخفي، يعني
پنهان. مگر به موجودی که در رحم است «جنین» گفته نمیشود؟ «جنین» یعنی هر
چیز پوشیده و پنهان. ما همه در رحم مادرانمان اجنه بودیم، پنهان بودیم.
قرآن میگوید وقتی که شب میشود، همه چیز را جن میکند. شب همه چیز را جن
میکند. یعنی چه؟ فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ
(۲۲) وقتي كه شب همه چيز
را بر ابراهيم جن كرد، او ستارهای دید. به باغ ميگويند «جَنّت»، چرا، چون
روي خاك با چمن و سبزه پوشیده شده است. ديوانه را «مجنون» ميگويند، چون
عقلش پوشيده شده. به سپر جُنَة ميگويند، برای اینکه سپاهی پشت آن پنهان
میشود. مشتقات این کلمه را که ببینیم، نوعی معنی پنهان و پوشیده بودن در
آنهاست. بسیاری از چیزها در دنیا بر ما پوشیده است و از این نظر جن به شمار
میروند. قرآن بارها انسانهای غریبه را جن گفته است. به عربها میگوید که
شما این قرآن را که پیامبر برایتان میخواند باور نمیکنید، ولی یک گروهی
از جن آمدند و شنیدند و به قومشان گفتند که بعد از تورات کتابی آمده است که
ما به آن ایمان آوردهایم.
(۲۳) اینها کدام جنیان بودند؟ میگوید آنها نزد
قومشان رفتند و چنین گفتند. «قوم» یعنی مردم، انسانها؛ کتاب تورات و قرآن
که کتاب غیر انسانها نیست. بارها در قرآن از قول مخالفان آمده است که چرا
خدا به جای انسان فرشتهای برای هدایت ما نفرستاده است؟ و پاسخ میدهد که
اگر بر روی زمین فرشتگان زندگی میکردند، برایشان از فرشتگان و جنس خود
آنان پیامبر فرستاده میشد.
(۲۴) این کتاب برای انسانهاست؛ در آن احکام است؛
احکام جهاد هست، احکام عبادت هست، احکامی مثل غسل و تیمم در آن آمده است،
آخر تیمم و غسل و این حرفها که به درد جنیان نمیخورد. کتاب کتاب
انسانهاست، نه موجودات غیرمادی و نادیدنی. پس، معلوم میشود که «جِن» را
باید وصف دانست، نه موصوف. جن مثل زیبایی یا زشتی است؛ نفس زیبایی یا زشتی
که وجود خارجی ندارد؛ بلکه زشت و زیباست که وجود دارد. خیلی چیزها میتواند
زیبا باشد؛ گل زیباست، یا مثلاً منظرهای زیباست، خانهای زیباست، آدم
زیباست؛ مصادیق و موصوفاتِ زیبا مختلف است و وجود دارند، ولی نه خود زیبایی
صَرفِ نظر از مصادیقش. «جنّ» هم وصف است. بسیار چیزها میتواند بر ما
پوشیده باشد. مثلاً هر چه ما به آن علم نداریم بر ما پوشیده است، مثلاً
میکروب برای گذشتگان ما جن بود. فرشتگان برای ما جن هستند. بسیاری از
موجودات، که چه بسا در کرات دیگر باشند بر ما جن هستند. از پیامبر (ص)
میپرسند جنها چگونهاند، میگوید آنها سه طایفهاند؛ اولی مِثل بادها.
چون باد را که نمیشد ببینند. حالا آن موقع که انرژی و نیروی جاذبه و
نیروهای دیگر را نمیشناختهاند. پیامبر بهطورکلی فرمود که جنها سه
گروهاند. گروهی مثل بادها، دوم گروهی مثل حشاشات الأرض موجوداتی که زیر
زمیناند؛ در حفرههای زمیناند و آنها را نمیبینید. موسی عصایش را که
میاندازد، قرآن میگوید مانند جن بود: كَأَنَّهَا جَانٌّ
(۲۵) عصاي موسي را
میفرماید جن شد. چه جنی؟ یعنی مثل مار شد. مثل آن میمانست که در عصای
موسی مار پنهان و پوشیده بوده است. سوم آدمیانی هستند که شما نمیشناسید در
مورد آن «جنیان»، که قرآن را شنیدند، هم مقصود آن است که آنها را مثل
خودتان بدانید. آنها هم حساب و کتاب در زندگی دارند، شریعت دارند، یعنی
آنها هم انسانهایی مانند شما هستند ولی برای شما غریبهاند و شما آنها را
نمیشناسید. آنان برای شما جناند. در آن روزگار هر کس از شهر و دیار خودش
خبر داشت و چه میدانست که مثلاً آمریکا و اروپا و استرالیا و نمیدانم
کانادا و جاهای دیگر هم وجود دارد و آدمهایی در آنجاها هستند و زندگی
میکنند. همهی اینها برای آنها جن بودند. حالا البته این بحث مفصلی است که
فعلاً فرصت پرداختن به آنها را نداریم.
در هر صورت، ما به خدا پناه میبریم از شرّ وسوسههایی که دو دسته است و
بعضیهایش بر ما پوشیده و پنهان است و عواملش را نمی شناسیم و بعضی را
میشناسیم. در قدیم که نمیدانستند مثلاً شخص ممکن است دچار غم و غصه و
نمیدانم افسردگی شود، میگفتند مالیخولیا پیدا کرده یا جنّی شده است و
نسبتهایی به او میدادند. یا اگر مثلاً زن باردار موقع وضع حمل، و به
اصطلاح سر زا، میمرد، میگفتند «آل»، که دیوی است به شکل زنی هراسآور، او
را کشته است. واقع امر را نمیدانستند که چه اتفاقی افتاده است، یک چیزهایی
را در خیال خود میساختند. نمیدانستند که مثلاً میکروب چیست و چرا کسی
ناگهان فوت میکند. پس، همواره یک سلسله چیزهاست که بر ما پوشیده و پنهان
است؛ نمیدانید از کجاست و دلیلش چیست. فیالمثل چرا فلان شخص اینقدر
حالات عصبی دارد؛ چرا عقدهای است، چرا این کمپلکسها را دارد. نمیدانیم
ریشهاش چیست و چگونه است. بعضیهایش را هم که البته مشخص است میشناسیم.
«ناس» هم در عداد همان چیزهایی است که مأنوس است و برای ما روشن است و از
آن آگاه هستیم؛ دلیلش را می دانیم و می شناسیم؛ مثل میکروب که می دانیم
چیست؛ چنانکه پزشک هم راه از بین بردنش و درمان بیماری را میداند، چه
بیماریهای جسمی و چه روحی.
قرآن با این دو سوره ختم میشود و پناه بردن به شرهای بیرون از ما و شرهایی
که در خودِ ماست و زمینهاش را در خودمان داریم. در هر دو سوره هم پناه
دهندهی ما را با نام رب یاد کرده است: قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ. و
قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ. انشاءالله خداوند به ما توفيق بدهد که در
پناه ربوبيتش و ملوكيتش و الوهيتش بتوانيم خالصانه بندگي كنيم.
صدق الله
العليّ العظيم.
۱) بينه (۹۸) / ۷
۲) انبياء (۲۱) / ۳۷
۳) احزاب (۳۳) / ۷۲
۴) نساء (۴) / ۶
۵) گروه اشراف
۶) نازعات (۷۹) / ۲۴
۷) زخرف (۴۳) / ۵۱
۸) زخرف (۴۳) / ۵۱
۹) شعراء (۲۶) / ۲۹
۱۰) اعراف (۷) / ۱۲۳
۱۱) يوسف (۱۲) / ۳۹
۱۲) توبه (۹) / ۳۱
۱۳) زخرف (۴۳) / ۶۴
۱۴) آلعمران (۳) / ۵۱
۱۵) بقره (۲) / ۱۶۵
۱۶) بقره (۲) / ۱۶۵
۱۷)بقره (۲) / ۱۶۵
۱۸) اعراف (۷) / ۲۰۱
۱۹) اعراف (۷) / ۲۰۱
۲۰) اعراف (۷) /
۲۰۱
۲۱) نجم (۵۳) / ۳۲
۲۲) انعام (۶) / ۷۶
۲۳) احقاف (۴۶) / ۲۹ تا ۳۱ و جن (۷۲) / ۱ تا ۳
۲۴) اسراء (۱۷) / ۹۵
۲۵) نمل (۲۷) / ۱۰
|