تفسير
سوره نجم (۵۳)
بسم الله الرحمن الرحيم
چنانکه بارها اشاره کردهام، سورههای قرآن مانند دانههای گردنبند منظم و
بههم پیوستهاند و نمیتوان حلقههای آن را جابهجا کرد. چنانکه فصلهای
هر کتابی چنین است و نظم آن را نمیتوان برهم زد ، بیآنکه معنی و پیام آن
از دست برود. در ظاهر ممکن است به نظر نیاید؛ ولی اگر با نظر تحقیق در آن
بنگرید میتوانید آن را بیابید.
سورهی گذشته با کلمهی «نجوم» (إِدْبَارَ النُّجُومِ.) پایان گرفت. و این
سوره با کلمهی «نجم» آغاز میشود. نمونههایی از این نوع ارتباط را در
سورهها پیش از این شرح دادهایم و اگر کسی علاقهمند باشد میتواند به
آنها مراجعه کند.
سورهي «نجم» در سال دوم بعثت نازل شده است، زمانی که هنوز دعوت اسلام علنی
نشده و پیامبر رسالت خود را به همگان اعلام نکرده است. پیامبر بنا به
فرمان: وَأَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ.(۱) در
آغاز فقط نزدیکانش را به یکتاپرستی دعوت کرد؛ در درجهی اول همسرش خدیجه و
پسرعم نوجوانش علیبنابیطالب(ع). در سال دوم فقط شمار اندکی از
رسالت او آگاه شده بودند. قوم او، جزعدهای معدود، سواد خواندن و نوشتن
نداشتند. شاید در سراسر مکه تعداد کسانیکه سواد خواندن داشتند از تعداد
انگشتان دو دست تجاوز نمیکرد. پیامبر خود در صحرا پرورش یافته بود، نه
سایهی پدر بر سرش بود و نه مادر. مربی و معلم و هیچ آموزش و تعلیمی ندیده
و به تعبیر قرآن «اُمّی» بود. اُمّی یعنی سواد نیاموخته و همین امر مردم را
به حیرت میانداخت که او این سخنان را از کجا آورده است؟ سخنانی عجیب در
باب فرشتگان، بهشت، دوزخ، آخرت، خورشید، ماه، ستارگان، زمین، آسمان، داستان
انبیاء و امتهای از یاد رفته. بنابراین میتوان درک کرد که چرا پیامبر را
به شاعی و کاهنی و جنزدگی متهم میکردند. این سخنان بهراستی سرگشتهشان
کرده بود و نمیدانستند چهگونه توجیه و تعلیلش کنند.
این سوره به صورت بسیار کلی و در پرده اشاره میکند که این سخنان چیست و از
کجا آمده و چه کسی به پیامبر آموخته است. این مطالب البته در سورههای بعد
به تدریج باز و بازتر میشوند.
وَالنَّجْمِ إِذَا هَوَى. سوگند به ستاره چون فرو شود یا سقوط کند. سوگندی
است عجیب! فرو شود، یعنی در خود فرو رود. هَوَى را اغلب مترجمان به همین
معنی ترجمه کردهاند. اما ستاره کجا سقوط میکند؟ اشیای روی زمین را نیروی
جاذبه به سوی خود میکشد، اما ستاره چهگونه و کجا سقوط میکند؟ ضمناً توجه
کنید که کلمه «هوی» در تعبیر«هوای نفس» نیز به کار میرود،. «هوا»ی نفس
همان است که آدمی را از مقام و مرتبهی آدمیت ساقط میسازد. اما اینکه چرا
به حالت خاصی از ستاره سوگند میخورد بعداً شرح خواهم داد. این سوگند برای
این است تا اعراب معاصر رسول بدانند که:
مَا ضَلَّ صَاحِبُكُمْ وَمَا غَوَى. وَمَا يَنطِقُ عَنِ الْهَوَى. إِنْ
هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحَى. که یار شما نه گمراه است و نه بیراه و به هوای
نفس خود سخن نمیگوید. این قرآن جز وحی و الهامی که به او میشود نیست. به
ستاره سوگند میخورد تا بدانند پیامبر گمراه نیست و این سخنان را با آگاهی
تمام میگوید. منظور از «ضلالت» در این آیه مقابل هدایت الهی نیست؛ «ضلالت»
به تشخیص آن مردم، سخنان پریشان و بیربط و بیمعنی بود. قوم پیامبر با
معیار و میزان فهم خودشان سخنانی از اینگونه را حرفهای مجنونوار و
پریشانگویی و هذیان میشمردند.
اما، صَاحِبُكُمْ یعنی رفیق و دوست شما، آنکه با او مصاحبت داشتهاید و
خوب میشناسید. اسم پیامبر را نمیبرد، بلکه میگوید او یار و رفیق
دیرینهی خود شماست و در میان شما زندگی کرده است و شما به احوال او
آگاهید. پس چرا گمان میکنید کسی که به راستی و «امانت» میشناسید و به او
لقب «محمد امین» دادهاید، یکباره سخنان بیربط و بیمعنی و گمراه کننده
بزند؟
غَوَى از ریشهی «غوایه»، ضدّ رشد و کژراهه رفتن است. به یک معنی فریب
خورده گفته میشود. «اغوا» نیز از همین ماده، فریب دادن و گمراه کردن است.
میخواهد بگوید این سخنان نه گمراه کننده بلکه سراسر حق و حقیقت است. علاوه
بر این، سخنان او نظر شخصی خودش نیست. عَنِ الْهَوَى. یعنی از هوای نفس و
به تشخیص و علم خویش سخن گفتن.
بعضی از متفکران مسلمان و غیر مسلمان معتقدند که پیامبر نابغه یا بالاتر از
نابغه بوده و الهاماتی که به او میشده ذهنش را شکفته و بارور میکرده
است، یعنی آن سخنان از ذهن و ضمیرش میجوشیده و بر زبانش جاری میشده و
بعدها در کتابی به نام قرآن جمع آوری شده است. اما ملاحظه میکنید که این
آیات به وضوح بیان میکند که این کلمات اصلاً از ذهن پیامبر بیرون نیامده
است. او از ذهن و ضمیر و زبان خود این سخنان را نمیگوید. إِلَّا وَحْيٌ
يُوحَى. اینها همه سخنان وحی است که کلمه به کلمه به پیامبر تعلیم داده
میشود و او موظف است همه را درست همانگونه که از مصدر وحی گرفته برای
مردم بازگو کند. و این درست همان رسالت پیامبرانهی اوست.
و این هم گفتنی است که وحی فقط بر پیامبران نبوده. در قرآن آمده که خدا به
زنبور هم عسل وحی کرد: وَأَوْحَى رَبُّكَ إِلَى النَّحْلِ(۲)
به مادر موسی هم وحی شد که طفل خود را درون صندوقی بگذارد و به آب نیل
بسپارد. از آن گذشته، فقط خدا وحی نمیکند، انسانها هم به یکدیگر وحی
میکنند! زکریا نیز که پس از بشارت فرشتگان در فرزنددار شدن زبانش بند
آمده بود و سخنی نمیگفت، درمحراب عبادت به مردم "وحی" کرد که نماز
بخوانید و بسیار به یاد خدا باشید (سوره مریم آیه ۱۱). یعنی با زبان اشاره
به آنها چنین سفارشهایی کرد. وحی در اینجا یعنی بدون ادای لفظ و به اشاره
و رمز سخن گفتن.
وحی به پیامبر با اصوات عادی بشری نازل نمیشده است. پیامبر به نوعی غیر
متعارف از طریق القای جبرئیل، از کلام خداوند آگاه میگشته است. یا میتوان
گفت رمزی از حقایق به شکل خاصی به سوی او فرستاده میشده است.
تا این آیه هنوز گفته نشده که چه کسی و چگونه به پیامبر وحی میکند. این
بخش اول سوره است. تا اینجا فقط میگوید تصورات غلط خود را را کنار بگذارید
و برای فهم کلامی که بشری نیست خود را آماده کنید. اما چه کسی این سخنان را
به پیامبر وحی کرده است؟ عَلَّمَهُ شَدِيدُ الْقُوَى. پیامبر را فرشتهای
بس نیرومند آموخته است. از جملهی عَلَّمَهُ میتوان فهمید که پیامبر
طوطیوار سخن نمیگوید. او این کلام را دریافته و آموخته است. و آن شَدِيدُ
الْقُوَى آن سخنان را به او تعلیم داده است. نمیگوید چه کسی به او آموخته؛
اسم نمیبرد؛ صفتش را بیان میکند: آن انرژی و نیروی بسیار شدید. تعلیم را
معمولاً معلم میدهد؛ ولی در این آیه تعلیم پیامبر را به نیرو و قدرتی بس
تأثیرگذار نسبت داده است. قرآن در اوصاف این معلم شدید القوی، یعنی جبرئیل،
میگوید: ذِي قُوَّةٍ عِندَ ذِي الْعَرْشِ مَكِينٍ.(۳)
او دارای نیرویی فوق العاده و مکانت و منزلتی مهم نزد خداوند است. این نیرو
نمیتواند مادی باشد که ما آن را بشناسیم. این پیامآور قدرتمند نزد
خداوندِ صاحب عرش و نظام تدبیر و مدیریت او، جایگاه بس مهمی دارد و از
ارکان اساسی ادارهی جهان است. باز یادآوری میکنم که این سخنان در اوایل
سال دوم بعثت است که بیان میشود و مسلمانان باید به تدریج از این معانی و
مطالب آگاه شوند. هنوز اسم جبرئیل در میان نیست. پس به صورت کلی میگوید که
چه کسی به او تعلیم داده است.
ذُو مِرَّةٍ. آن شدید القوی و توانمند بزرگ، توانایی عبور و مرور دارد! مثل
نیروی جاذبه که از همهی اشیا میگذرد و حتی از کوههای بهآن عظمت میگذرد
و آنها را درجای خود نگاه میدارد. بعضی «ذو مرة» را به معنی خردمند و عالم
گرفتهاند که علمش در همه چیز نفوذ میکند. چون آگاهی هم مستلزم نوعی نفوذ
درآگاهی است. پس، منظور این است که نیروی حکیم و عاقلی در جهان نفوذ دارد.
ولی به نظر بنده این صفت از همان ریشهی «مرور» است و منظور قوه و توانی
است که خاصیت آن نفوذ و عبور از هر چیزی است.
فَاسْتَوَى. «اِستوا» یعنی مسلط شدن و بر همه چیز احاطه یافتن. پس، آن معلم
بر ذهن پیامبر اِستوا و تسلط پیدا کرده است. نکتهای که در اینجا لازم است
یادآور شوم اینکه آيات این سوره بسیار دشوار و پیچیده است. اصولاً در
مسئلهی وحی بهآسانی نمیتوان سخن گفت و این حکم در باب بسیاری از مفاهیم
و کلمات قرآنی نیز صادق است. مثلاً یکی از آنها «لیله القدر» است. خدا به
پیامبرش میگوید که: وَمَا أَدْرَاكَ مَا لَيْلَةُ الْقَدْرِ(۴)
تو چه میدانی که «ليلة القدر» چیست؟ به شخصی مثل پیامبر میفرماید که تو
چهگونه میتوانی بدانی که این شب چهگونه است؟! پس، روشن است که درک و فهم
دیگران از این معانی و مفاهیم تا چه اندازه است. به قول شاعر:
«جایی که عقاب پر بریزد از پشّهی لاغری چه خیزد»
بنابراین، نباید انتظار داشت که این موضوعات کلان را با توضیحات روشن و
بدون ابهام قابل درک ساخت. مطالبی که گفته میشود، یک سلسله کلیات است و
اساساً واژههای بشری ما نمیتوانند بار این معانی را بکشند. بارها و بارها
گفتهام که اینها به زبان استعاره و تمثیل و تشبیه بیان شده است و باطن و
حقیقت آنها بر ما روشن نیست.
وَهُوَ بِالْأُفُقِ الْأَعْلَى. و او در افق برین بود. افق در زبان ما همان
خط مستقیمی است که، اگر مثلاً در صحرا یا ساحل دریا باشیم، میبینیم زمین
را به آسمان وصل میکند و چنین به نظر میرسد مرزی میان آنهاست. جبرئیل
نیرویی است که در افق بسیار اعلا و برین بر پیامبر ظهور کرد. آنچه ما در
افق میبینیم، فقط یک خط است و هیچ چیز دیگری از آنچه در فضای لایتناهی افق
وجود دارد به چشم ما نمیآید. ارتباط پیامبر با جبرئیل در افقی اعلا تحقق
یافت؛ در مداری فکری و روحی بسیار بسیار ژرف و عمیق.
ثُمَّ دَنَا فَتَدَلَّى. سپس نزدیک شد و نزدیکتر؛ درست مانند امواجی از
کهکشانی بسیار دور که به جوّ زمین نزدیک شود. «تَدَلّی» مفهوم نزدیکی و
تقرب را میرساند؛ ولی چون از ریشهی «دَلْو» است و دَلو ظرف یا سطلی است
که با آن آب از چاه بالا میکشند، میتوان این برداشت را هم از آیه داشت که
در قعر چاه تنگ و تاریک طبیعت، ریسمانی پایین آمده تا کسیکه در این چاه
افتاده آن را بگیرد و خود را بالا کشد و نجات دهد. یا مثل آهنربا و آهن که
میانشان نسبت جذب و انجذاب وجود دارد. گویی آمادگی و قابلیت و ظرفیتی در
پیامبر پدید آمده بود که در معرض نیرویی الهی قرار گیرد و به این ترتیب آن
نیرو به او نزدیک و نزدیکتر شد. پس،از هر دو سو به یکدیگر نزدیک
میگردند. اشارهوار بگویم که «حضور قلب» نیز همین است و هر چه انسان حضور
قلبش بیشتر شود، الهامات ایزدی هم به او نزدیکتر میشود. فَكَانَ قَابَ
قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنَى. تا به اندازهی دو کمان یا نزدیکترشد.
راجع به آیات این سوره، که اشاره کردم فوقالعاده غامض است، مفسران نظریات
متفاوتی دارند. شادروان دکتر شریعتی میگفت این کلمات تعبیراتی است در خور
فهم مردمی عامی و دانش نیاموخته. در میان آن مردم یکی از مقیاسهای
اندازهگیری مسافت، فاصلهی تیر پرتابی یا اندازهی طول کمان بود. در هر
حال، از ظاهر لفظ «قاب قوسین» چنین برمیآید که فاصلهی پیامبر با معلم
شدیدالقوای وحی مثلاً به اندازهی یکی دو متر بود. اما بدیهی است که در باب
این مسائل معنوی نمیتوان با مفاهیم مادی سخن گفت و این گونه بُعد و قربها
را با ابعاد و اندازههای مادی سنجید.
در باب این آیه مرحوم دکتر سحابی میگفت: «قاب قوسین» شبیه به تماس دو
دایره است؛ دو میدان مغناطیسی که در یک نقطه با هم برخورد میکنند. گویی دو
دنیا و دوعالَم متفاوت و متغایر به هم نزدیک میشوند و با هم تماس پیدا
میکنند. گویی افقی مادی و بشری با افقی معنوی و ابدی در بیکرانه ملاقات
میکند. شبیه مادهای بیجان که با وارد شدن در قوسی دیگر از عالم وجود،
یکباره آثار حیات در او ظاهر و بدل به موجودی جاندار گردد. در هر صورت،
اینها همه تشبیهاتی است در خور درک و فهم ما.
فَأَوْحَى إِلَى عَبْدِهِ مَا أَوْحَى. پس به بندهاش وحی کرد آنچه را وحی
کرد. یا آنچنان که باید وحی میشد به او وحی کرد. میبینید که به صورت
خیلی سمبلیک و رازگونه میگوید این سخنان پیامبر از عالمی است که بشر توان
فهم چیستی آن را ندارد و این گفتهها که بر زبان پیامبر میآید، به قدر فهم
بشری شماست.
حال، برای آنکه دفع شبهه کند که پیامبر دچار اوهام و خیالات نشده و پریشان
و باطل نمیگوید، اضافه میکند که: مَا كَذَبَ الْفُؤَادُ مَا رَأَى. دل
پیامبر آنچه را دید خطا ندید. «فؤاد» یعنی قلب. قرآن برای انسان سه ابزار
شناخت معرفی کرده است. سمع و بصر و فؤاد. ما ارتباطمان با دنیای خارج یکی
از راه چشم است، دیگری از راه گوش، و یکی هم از راه دل آگاهی و گواهی درون.
قرآن گاه از این ابزار معرفت به «فؤاد» و گاه به «قلب» تعبیر کرده است.
«قلب» چیزی است که دایم منقلب و دگرگون میشود و تحول پیدا میکند. «فؤاد»
تقریباً معادل قلب است و در واقع همان عقل و نفس درّاکهی آدمی است. آن
نیروی درونی است که آنچه از بیرون،از طریق سمع و بصر میگیرد به تجزیه و
تحلیل در میآورد و معنی آن را در مییابد. فؤاد پیامبر به او دروغ نگفت.
یعنی فقط چشمش آن را ندید، که بگوییم خطای باصره بود؛ یا فقط گوشش نشنید که
گفته شود خطا شنید؛ بلکه نیروی درک درونی پیامبر آن را دید و دریافت، و
بیخطا دریافت.
أَفَتُمَارُونَهُ عَلَى مَا يَرَى. آیا در آنچه میبیند با او ستیزه
میکنید؟ آیا با کسی که خود شاهد و ناظر واقعهای بوده میتوان دربارهي آن
واقعه بحث و مناقشه کرد؟ آیا این بحث بیربط و بیمعنی نیست؟ يَرَى مضارع
است؛ یعنی پیامبر دارد اینها را میبیند، و شما راجع به وجود داشتن یا
نداشتن چیزی که او میبیند با او بحث میکنید! و بدیهی است که منظور چشم
ظاهری نیست، بلکه چشم دل و جان پیامبر است که میبیند. در قرآن آمده است
که: "این چشمها نیست که کور میشود، بلکه دلهایی که در سینههاست کور
میشود" (حج ۴۶).
وَلَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرَى. و همانا او را بار دیگر دید. این بار
دیگر کی بوده است؟ بعضی گفتهاند در شب معراج پیامبر این دیدار مجدد روی
داد. بعضی دیگر بر آناند که در همان غار حرا پیامبر بار دیگر جبرئیل را
دید. درهرحال این اتصال و ارتباط خجستهی معنوی و قدسی بار دیگر روی داد.
کجا؟ عِندَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهَى. نزد سدرة المنتهی. باز یادآوری میکنم
که کیفیت اینگونه مسائل معنوی و عرفانی و مکاشفات روحی به سهولت قابل بیان
نیست. «سدرة المنتهی» تعبیر خاص قرآنی است که رمزگونه بیان شده است و فهم
حقیقت آن در توان بشر نیست. «سِدر» نام درختی است که در عربستان و بیشتر در
فلسطین و بهطورکلی مناطق خشک و کویری میروید. به گفتهی مرحوم دکتر
شریعتی؛ خداوند به زبان شبانان و شتربانان و صحرانشینان عرب سخن گفته است؛
در زبان چوپانان متداول بود، یا هست، که مثلاً میگویند گوسفندان خود را
تا زیر سِدر اوّلی بردم و چراندم. در شبه جزیره عربستان درختان زیادی به
صورت بیشه یا جنگل وجود نداشت. اغلب درختان از هم فاصلهی بسیار داشتند و
جدا افتاده و پراکنده در صحرا میروییدند. عرب همیشه با تک درخت روبهرو
بود. درخت سِدر درختی بسیار پربرگ و سایهای است، چنان که شبانان صحرا زیر
سایهی او از تابش آفتاب پناه و آسایشی مییافتند. شریعتی میگوید در زبان
محلی، «سدرة المنتهی» یا سدر آخری، یعنی انتهای صحرا و مسیری که گوسفندان
را در آن به چرا میبردند. پس، زبان استعاره به کار رفته است برای بیان
مفهومی که کمابیش مترادف اوج سیر معنوی پیامبر است. پیامبر هر سال را یک
ماه در غار حرا به سر میبرد و تمام آن سی روز را به تفکر و تأمل
میپرداخت. این به زبان ساده میآید. تصورش را بکنید که شما اگر دربارهی
مسئلهای مثلاً بیست بار تأمل و تمرکز کنید به چه نتایجی ممکن است برسید؛
حال ببینید یک ماه تمام مستمراً اندیشیدن و تمرکز و توجه قلب و روح به چیزی
یا چیزهایی چه نتایجی به بار میآورد. البته ما نمیدانیم پیامبر چهگونه
تأمل میکرده و دربارهی چه مسائل و موضوعاتی میاندیشیده است. در
نهجالبلاغة هست که فَأَرَاهُ وَ لَا يَرَاهُ غَيْرِي(۵)
حضرت علی میفرماید که هرگاه پیامبر به حرا میرفت، در تمام مدتی که در
آنجا به سر میبرد جز من کسی او را نمیدید. ظاهراً حضرت امیر هر یکی دو
هفته یک بار به حرا میرفت و مقداری آب و مختصری غذا برای پیامبر میبرد.
درهرحال، مراقبههای روحی و معنوی روح پیامبر را چندان به اوج تعالی رساند
که در معرض القائات ربانی و الهی قرار گرفت. پیداست که با روح و سرشتی
مانند روح و سرشت پیامبر آن الهامات چه میتوانست بکند.
عِندَهَا جَنَّةُ الْمَأْوَى. نزدیک آن مقام، بهشت آرامش است. یعنی فردوس
برین، مرتبهای از علوّ روحی که بالاتر از آن در تصور نمیگنجد.
إِذْ يَغْشَى السِّدْرَةَ مَا يَغْشَى. آنگاه که آن درخت سدره را
میپوشاند، به گونه ای خاص، میپوشاند. بعضی از مفسران «سدره» را درخت
عظیمی نزدیک عرش خدا، که فرشتگان زیر آن جای دارند، چنانکه زیر هر برگش
فرشتهای است، تفسیر کردهاند. درهرحال، چنانکه اشاره کردم، حقیقت این
معانی بر ما پوشیده است.
مَا زَاغَ الْبَصَرُ وَمَا طَغَى. چشم پیامبر نه کژ دید و نه از حد درگذشت.
پیامبر چیزهایی دید، همچنانکه پیش از آن دل او دیده بود، که همه عین
حقیقت بود.
لَقَدْ رَأَى مِنْ آيَاتِ رَبِّهِ الْكُبْرَى. هر آینه از نشانههای
بزرگتر پروردگارش را دید. در سورهی «انعام» آمده است: وَكَذَلِكَ نُرِي
إِبْرَاهِيمَ مَلَكُوتَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ(۶) و
بدین سان، ما ملکوت آسمانها و زمین را به ابراهیم نشان دادیم. ابراهیم در
تاریکی شب ستارهای دید و گفت این خدای من است. و چون ستاره فرو شد گفت من
فرو شوندگان و افول کنندگان را دوست نمیدارم. سپس ماه و پس از آن خورشید
را دید و همان سخنی که درباره ستاره گفته بود دربارهی آن دو هم تکرار کرد؛
تا سرانجام به قوم خود گفت: من از همهی آنچه شریک پروردگار میگیرید
بیزارم و: إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّمَاوَاتِ
وَالأَرْضَ حَنِيفًا، من یکسره روی خویش را با حقگرایی به سوی آنکه آسمان
و زمین را آفریده است آوردم. وَمَا أَنَاْ مِنَ الْمُشْرِكِينَ.(۷)
و من از مشرکان نیستم. در واقع سلسله تأملات ابراهیم را خداوند به ارائهی
ملکوت حق به او تعبیر کرده است. در مورد پیامبراسلام هم چنین چیزی روی داد.
او در غار حرا، چه بسا دربارهی عالم آفرینش و انسان و سرنوشت او به تأمل و
تفکر میپرداخت.
اینکه خدا به صیغهی جمع (نری) سخن گفته، اشاره دارد به نظام حاکم برجهان و
کارگزاران آن، که هر که به سوی مبدأ هستی رو کند، تقرب او بهتدریج بیشتر
گردد؛ چنانکه برای پیامبر تحقق یافت و او در سیر روحانی خویش، به مدارجی
از تعالی روح و تفکر و تذکر نایل گشت که دری از عالم قدس به روی او گشوده
شد.
در اینجا داستانی از مثنوی به یادم آمدکه میگوید نقاشی به نقش زدن مشغول
بود و موری به آن نقش نگریست و شیفتهوار به تحسین نقش پرداخت. موری دیگر
از آنجا گذشت و به آن مور اول گفت آن قلمی را تحسین کن که چنین نقشهای عجب
میزند. مور سومی آمد و گفت این کار شگرف کار قلم نیست و اثر انگشتانی است
که قلم را به گردش درآورده است. مور دیگر آمد و گفت هیچ کدام از اینها که
شما گفتید نقش پرداز نیستند و هنر، کار آن بازوست که انگشتها را به حرکت
درمیآورد. و همچنان مورهای دیگر آمدند و بالا و بالاتر را دیدند تا
سرانجام یکی از آنها که چشم تیزتر و زیرکتر از همهی آنها بود «گفت کز
صورت مبینید این هنر». این صورتها رهزن شماست و آن نقاش حقیقی که در باطن
است و از چشم شما پنهان جز عقل و جان نیست و «جز به عقل و جان نجنبد
نقشها». بعد مولانا میگوید که او هم که از همه تیزبینتر بود باز بیخبر
بود از آنکه آن عقل و جان نیز «بی ز تقلیب خدا باشد جماد». او غافل بود که
به عنایت خداست که عقل میتواند زیرکی کند و گرنه :
«یک زمان از وی عنایت بر کند عقل زیرک ابلهیها میکند»
پس، ببینید سطح درک و فهم و استنباط میتواند چندان بالا رود که سرانجام در
همه چیز آیات بزرگ پروردگار را ببیند.
تا اینجا سخن در باب ماهیت کلامی بود که بر پیامبر نازل شده است. بهطورکلی
اشاره کرد که این سخنان اشتباه و خطا و از خود پیامبر نیست، و بعد یک معرفی
کلی از فرشتهی وحی به دست داد، بیآنکه از او نام ببرد. حال، میپردازد به
اعتقاداتی که مخالفان در باب فرشتگان داشتند.
أَفَرَأَيْتُمُ اللَّاتَ وَالْعُزَّى. آیا لات و عُزّی را دیدهاید؟
دیدهاید یعنی آیا در باره آن اندیشیدهاید و واقعا میدانید که چه چیزی را
میپرستید؟ لات و عُزّی دو بت بودند که اعراب آنها را میپرستیدند. درواقع
«الله» را لات میگفتند و صفت او،«عزیز»، را عُزّی.
وَمَنَاةَ الثَّالِثَةَ الْأُخْرَى. و آن سومی، مَنات را؟. این سه بت بزرگ
در خانهی کعبه قرار داشت. میگوید فرشتهی بزرگ خداوند پیام او را به
پیامبر رسانده و این حقایق را به او تعلیم داده است، اکنون شما بگویید این
لات و عُزّی و منات به شما چه گفته و چه تعلیم دادهاند و به کدام راه
راهنماییتان کردهاند؟ شما از این بتان سنگی و چوبی چه «دیدهاید» که
عبادتشان میکنید؟ آیا دیدهاید که اینها در زندگی شما نقشی داشته باشند؟
این پرسش در روزگار ما هم همچنان در مورد بتهای زمانه مطرح است.
أَلَكُمُ الذَّكَرُ وَلَهُ الْأُنثَى. آیا از آنِ شما پسر است و از آنِ خدا
دختر؟! گفتیم که مشرکان معتقد بودند که فرشتگان دختران خدا هستند. شاید از
قدیم- و من گمان میکنم از زمان یونان باستان- این تصور وجود داشته که
فرشتگان مؤنثاند. در نقاشیهای اروپایی هم همیشه فرشتهها به صورت زنان و
دختران یا دختربچگان زیبا که بال دارند تصویر شدهاند. هیچگاه فرشتگان را
به صورت مرد یا پسر جوان نقاشی نکردهاند. صفت «همچون فرشته» را هم بیشتر
برای زنان میآورند تا مردان. در حالی که فرشتگان اصلاً جنسیت ندارند. چون
آنها مادی نیستند تا جنسیت داشته باشند. در هرحال، این اعتقاد وجود داشت که
فرشتگان مؤنثاند و دختران خدا هستند و خدا ادارهی جهان را به دست دخترانش
سپرده است. پس، روشن میشود که در جاهلیت مردم در حقیقت بت نمیپرستیدند و
به تصریح قرآن فرشته پرست بودند و بت فقط مظهر و نماد فرشتگان بوده است.
قرآن میگوید وقتی به آنها گفته میشود چرا این بتها را به جای خدا قرار
دادهاید، جواب میدهند: مَا نَعْبُدُهُمْ، ما که آنها را نمیپرستیم،
إِلَّا لِيُقَرِّبُونَا إِلَى اللَّهِ زُلْفَى(۸) مگر
برای اینکه ما را به خدا نزدیک سازند. اینها وسیلهی تقرب ما به الله
هستند. هَؤُلاء شُفَعَاؤُنَا عِندَ اللّهِ(۹) اینها
شفیعان ما نزد خدا هستند. درست مثل همین بناهایی که بر سر قبور اولیای خدا
میسازند که بعد رفته رفته تبدیل به زیارتگاه و محل عبادت میشود، مشرکان
مکه نیز خدا را «ربّ الارباب» میدانستند ولی میگفتند فرشتگاناند که
ادارهی جهان را از طرف خدا در دست دارند و قرآن از همین عقاید شرکآمیز
است که نهی کرده که بنده بارها به آن اشاره کردهام.
باز یادآوری میکنم که در اینجا بحث بر سر ارجحیت پسر بر دختر نیست،
خداوند اعرابی را که در روزگار جاهلیت وقتی به آنها خبر میدادند همسرشان
دختر زاییده، خشمگین و متحیر میشدند که چهگونه این ننگ را تحمل کنند سخت
سرزنش کرده است. بنابراین سخن بر سر اعتقاد غلط آنهاست در مورد فرزند داشتن
خدا، آن هم دختر که، خود آنها از روی نادانی، داشتنش را ننگ میشمردند؛
چنانکه اگر مردی زنش دختر میزایید، مردد بود که: أَيُمْسِكُهُ عَلَى
هُونٍ، آیا با خواری و سرافکندگی و بیآبرویی نگهش دارد، أَمْ يَدُسُّهُ
فِي التُّرَابِ(۱۰) یا در خاک پنهانش کند؟!
تِلْكَ إِذًا قِسْمَةٌ ضِيزَى. و این قسمتکردنی است کژ و ناروا. عجب تقسیم
عادلانهای کردهاند! یعنی با همان منطق غلط جواب خودشان را داده است.
إِنْ هِيَ إِلَّا أَسْمَاءٌ سَمَّيْتُمُوهَا أَنتُمْ وَآبَاؤُكُم، اینها جز
نامهایی که شما و پدرانتان نهادهاید نیستند. در روزگاران کهن، مردم به
خدایان متعدد، مثل خدای دریا، خدای جنگ، خدای خشم، خدای عشق و امثالهم
اعتقاد داشتند. این صفات را پدرانشان قایل شده و اخلافشان هم آنها را تکرار
میکردند.
مَّا أَنزَلَ اللَّهُ بِهَا مِن سُلْطَانٍ، خدا هیچ دلیل و حجتی برنقش و
توانایی این خدایان وهمی قرار نداده است. «سلطان» یعنی دلیلی که اقامه
کنندهاش را بر خصم مسلط کند. خلاصه آنکه این «اله» هایی که قایلاند و به
آنها اعتقاد میورزند، چیزی جز ساختههای ذهنی خود آنها نیست.
إِن يَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ، اینها فقط از پندار خود تبعیت میکنند.
یعنی معتقداتشان فقط گمانها و خیالات و اوهامی است که نسل پشت نسل آنها را
تکرار کردهاند و میکنند. وَمَا تَهْوَى الْأَنفُسُ، و نیز آنچه
نفسهاشان خوش دارد. وَلَقَدْ جَاءهُم مِّن رَّبِّهِمُ الْهُدَى. درحالیکه
هدایت از جانب پروردگارشان آمده است. پس اینها دیگر دنبال چه هستند و چه
میخواهند؟ آیا باز میخواهند در پی گمان و هوای نفس خود باشند؟
أَمْ لِلْإِنسَانِ مَا تَمَنَّى. مگر برای آدمی هر چه آرزو کند فراهم است؟
آیا شایسته است که در پی تمناها و آرزوهای خود باشد؟ آیا مقصود از آفرینش
انسان این بوده که به دنبال آرزوهایش برود و تمام سعیاش این باشد که به
آنها جامهی عمل بپوشاند؟
فَلِلَّهِ الْآخِرَةُ وَالْأُولَى. پس، هم آخرت و هم دنیا از آنِ خداست. تو
در نظام خدایی حیات پیدا کردهای و استمرار حیات تو نیز در نظام خدایی دیگر
است. این نظام هم به آرزوها و تمناهای تو تغییر نمیکند.
وَكَم مِّن مَّلَكٍ فِي السَّمَاوَاتِ لَا تُغْنِي شَفَاعَتُهُمْ شَيْئًا
إِلَّا مِن بَعْدِ أَن يَأْذَنَ اللَّهُ لِمَن يَشَاء وَيَرْضَى. و بسا
فرشتگانی در آسمانها که شفاعتشان سودی ندارد، مگر پس از آنکه خداوند برای
هر که خواهد و پسندد، اجازه دهد.
حال که سخن از شفاعت به میان آمد، لازم میدانم نکاتی را دربارهی شفاعتی
که مراد قرآن است توضیح دهم. ما امروز از شفاعت معنایی میفهمیم غیر از
معنایی که مخاطبان پیامبر در زمان نزول قرآن از این کلمه میفهمیدند. و این
نکتهی بسیار مهمی است. شفاعت در قرآن تماماً ناظر به شفاعت فرشتگان است،
نه شفاعت پیامبران یا امامان. به این نکته خوب توجه کنید که مخالفان پیامبر
اصلاً آخرت را قبول نداشتند تا معتقد به شفاعت پیامبر و امام در روز آخرت
باشند. آنها اصلا منکر نبوت پیامبر بودند، چهطور ممکن بود که دربارهي
شفاعت پیامبران با او مخالفت و مناقشه کنند؟ آنها بتهای خود را، چنانکه
گفتیم مظهر فرشتگان خدا میدانستند، شفیعان خود نزد الله میخواندند. البته
به الله اعتقاد داشتند، ولی بتها را واسطهای میان او و خود برای دفع بلا
و جذب منافع میشمردند. به این معنی که اگر خشکسالی میشد و باران
نمیبارید، اگر دچار بیماری میشدند، اگر دشمن به آنها حمله میکرد، یا هر
مشکل و گرفتاری دیگر ، برای بتهایشان قربانی میکردند، تا آنها پیش الله
برایشان شفاعت کنند و آنها را از گرفتاری نجات دهند. پس، شفیع قرار دادن
بتها نزد الله برای دفع ضرر و جلب منفعت بود. بنابراین ناگفته پیداست که
شفاعت در نظر آنها وسیلهای برای رفع گرفتارهای دنیا تلقی میشد، نه در
آخرکه به آن اعتقادی نداشتند.
نکتهی دوم این که شفاعت، به معنایی که امروز از آن سخن میگوییم، شفاعت
انسانهاست، نه فرشتگان، برای آخرت است، نه دنیا. پس، اینکه امروز ما برای
اثبات شفاعت به قرآن استناد میکنیم، از این روست که توجه نداریم که این
معنی از شفاعت که مراد ماست، اصلاً در زمان پیامبر مطرح نبوده و بعدها مطرح
شده و در طی زمان تبدل معنی یافته است.
توجه کنید که میگوید بسا فرشتگانی که: لَا تُغْنِي شَفَاعَتُهُمْ شَيْئًا،
یعنی شفاعتشان هیچ فایدهای برای «دنیا»تان ندارد. پس روشن است که موضوع
شفاعت در آخرت در میان نیست، و الاّ معنی نداشت به کسانی که منکر آخرتاند
بگوید شفاعت اینها در آخرت سودی به حال شما ندارد.
قرینهی دیگر مؤید این معنی اینکه میگوید مگر خدا اجازه دهد. یعنی در جهان
نظمی برقرار است که به فرمان خدا عمل میکند. و قانونمندی جهان را تو
نمیتوانی با شفاعت فرشتگان یا هر کس دیگر تغییر بدهی. قوا یا فرشتگانی که
به "اذن" خدا، یعنی قوانین و نظامات او، در جهان در کارند بر طبق آنچه
فرمان یافتهاند تأثیر گذارند. پس اگر نیروهایی در جهان وجود دارد که به
ما مدد میرسانند، آن هم باز بر طبق سنت الهی است؛ آن هم وقتی است که خدا
بپسندد و راضی باشد. شایسته است به نکاتی که توضیح داده شد خوب توجه کنید،
چون اینها نکات کلیدی و پایهای برای درک مفهوم شفاعت در قرآن است.
إِنَّ الَّذِينَ لَايُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ لَيُسَمُّونَ الْمَلَائِكَةَ
تَسْمِيَةَ الْأُنثَى. آنهایی که به جهان واپسین ایمان ندارند، فرشتگان را
به نام دختران مینامند. میبینید که خیلی روشن میگوید آنها به آخرت
اعتقاد نداشتند پس نمیتوانستند به شفاعت در آخرت هم باور داشته باشند.
وَمَا لَهُم بِهِ مِنْ عِلْمٍ، و آنها را هیچ دانشی بدان نیست. حرفی است که
از روی جهل و بیدانشی میزنند.
إِن يَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ، جز گمان را پیروی نمیکنند. البته اصحاب
گمان تنها آنها نیستند، امروزهم بیشتر مردم پیرو گمان خود هستند. مثل همین
خیالات و گمانهایی که مردمانی دربارهی حضرت مسیح دارند و او را پسر خدا
میدانند. به گمان این مردم، پدر ما، آدم، گناه کرد و از بهشت رانده شد و
خدا خواست گناه او و فرزندانش را ببخشد، ولی مانده بوده که چهطوری ببخشد،
به نظرش رسید که بهترین راه این است که پسرش را بفرستد تا در دنیا شکنجه
ببیند و به چهار میخش بکشند و حسابی عذابش بدهند، تا کفارهی گناهان
فرزندان آدم شود و از این طریق همهی آنها رستگار و اهل بهشت شوند! این
اعتقاد خیالی بیش از دو هزار سال است که بر مغز بسیاری از مردم جهان حکومت
میکند. در قرن بیست و یکم، با این همه پیشرفت علم و صنعت و فکر و فرهنگ،
هنوز هم این اعتقادات را باور دارند و این حرفها را تکرار میکنند.
میگویند اگر تو محبت عیسی در دلت باشد، با هر پیشینهای که داشتی و با هر
ظلم و ستم و فسادی که کردهای، یقین بدان که نجات یافتهای. آیا کسی هست که
بیندیشد این ادعا با کدام منطق و فکر درست تطبیق میکند و باورپذیر است؟
آیا سعادت اخروی که بزرگترین نعمتی است که انسان میتواند در تصور آورد،
به این سادگی و راحتی و به رغم هر فسادی که مرتکب شود برای او قابل حصول
است؟ اینها و امثال اینها در حقیقت چیزی نیست جز اعتقادات خودساخته و به
قول قرآن پیروی از گمان.
وَإِنَّ الظَّنَّ لَا يُغْنِي مِنَ الْحَقِّ شَيْئًا. و گمان هم هرگز برای
رسیدن به حقیقت کافی نیست، این که تو گمان کنی با وجود محبت و دوستی نسبت
به حضرت مسیح هیچ گناهی به تو زیان نمیرساند، این خیال و گمان تو را به
سعادت نمیرساند.
فَأَعْرِضْ عَن مَّن تَوَلَّى عَن ذِكْرِنَا وَلَمْ يُرِدْ إِلَّا
الْحَيَاةَ الدُّنْيَا. ، پس ای پیامبر، از آن که از یاد ما اعراض میکند و
روی میگرداند و جز دنیا را نمیخواهد، اعراض کن، یعنی کاری به کارش نداشته
باش و متعرض او نشو.. اگر کسی به دنیا چسبیده و هرگز بیشتر از آن را
نمیخواهد، خواندن او به سوی خدا نتیجهای ندارد. کسی که میخواهد در دنیا
راحت باشد، خوب بخورد و بنوشد و خوش باشد، و بالاتر از آسایش و خوشی این
جهان را نمیخواهد، به زور که نمیشود او را به آخرت متوجه کرد.
ذَلِكَ مَبْلَغُهُم مِّنَ الْعِلْمِ، این منتهای فهم و علم آنهاست! این
حداکثر بلوغ فکری آنهاست. او به بلوغ فکری نرسیده و هنوز در عالم کودکی به
سر میبرد و چیزی بیشتر از اسباب سرگرمی نمیخواهد و به بیشتر از آن رغبت
ندارد. این حدود درک و دانش آنهاست و «فکر هر کس به قدر همت اوست».
إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَن ضَلَّ عَن سَبِيلِهِ وَهُوَ أَعْلَمُ
بِمَنِ اهْتَدَى، پروردگار تو داناتر است به آن که از راه او گمراه شده و
نیز به آنکه راه یافته است. سخن در واقع همین است. پس، نه باید تندی و
ناراحتی نشان داد، و نه زور و اجبار در کار آورد، چون خدا خودش بهتر
میداند که چه کسی هدایتپذیر است یا نیست. او خود این نظام را برقرار کرده
و «متاع کفر و دین بیمشتری نیست». کسی که به هدایت یافتن و راه یافتن به
دین رغبتی ندارد حد دستیابی به دانشش تا همین جاست و بیشتر از دنیا را
نمیخواهد. همین که زندگی خوب و راحتی در دنیا داشته باشد و اسباب خوشیاش
در اینجا فراهم باشد برایش کافی است. به همین اندازه راضی است. سقف حیات او
همین است و نمیخواهد این سقف و حدّ را بالاتر ببرد. پس، بگذار همان جا
باشد و کاری به کارش نداشته باش و در کارش دخالت نکن. حد فهم و دانش هر کس
او را به نتیجهی خاص فهم و همت خودش میرساند. و خدا خود این را بهتر
میداند.
همهی این توضیحات درباره اولین سوگندی بود که در آغاز سوره یاد شد:
النَّجْمِ إِذَا هَوَى. این نکات را مطرح کردم تا مقدمهای باشد برای
اینکه بدانیم «هوی» چهگونه سقوطی است و اینکه ستاره در کجا سقوط میکند
و اصلاً چه ارتباطی میان سقوط ستاره با سقوط بشروجود دارد؟
هر آنچه سقوط میکند، تحت تأثیر جاذبهای است که آنرا به سوی خود میکشد،
ستاره نیز وقتی فرو میافتد درجاذبه مرکزی خودش سقوط میکند، هر ستارهای
که میمیرد، در خود میمیرد؛ هرگاه سوخت ستاره، یعنی هیدروژن درونی آن، که
به اندازهی میلیونها بمب اتم دارای قدرت انفجاری است تمام شد، در آن زمان
جاذبه، که نیروی گریز از مرکز تشعشعی ستاره را با نیروی جذب به مرکز خنثی
کرده و به تعادل رسانده بود، غلبه می کند و در نتیجه آن ستاره در خود فرو
میریزد و سقوط میکند. درعکس العمل نسبت به انقباض فوق العاده قسمتهای
مرکزی آن ، پوسته خارجی منبسط میشود و به اصطلاح پُف میکند. در این
حالت، حجم ستاره تا چند هزار برابر بزرگتر میشود که از نظر علمی به آن
"غول سرخ" گفته میشود، غول شمرده شدنش به دلیل عظمت، و سرخ شمرده شدنش، به
دلیل نزول طیف نوری آن از سفید به قرمز در عبور از چنان حجم عظیم میباشد.
اما هسته درونی ستاره بهدلیل کاهش فاصله میان الکترونها با پروتونها و
نوترونهای هسته اتم، بهشدت کوچک میشود و این حجم باقیمانده پس ازفروپاشی
ستاره را اصطلاحا «کوتوله سفید» مینامند، و اگر اندازه خورشیدی ازحد معینی
بیشتر باشد، به این پدیده «سوپرنوا» یعنی درخشش ناگهانی و فوقالعاده گفته
میشود.
در عالم انسانی نیز درخششهای فوقالعادهای درمیگیرد که دنیا را ناگهان
نورانی میکند؛ سوره «واقعه» با اشاره به همین پدیده دارد: فَلَا أُقْسِمُ
بِمَوَاقِعِ النُّجُومِ. سوگند به مواقع ستارگان.« مواقع» با «وقوع» از یک
ماده است. وَإِنَّهُ لَقَسَمٌ لَّوْ تَعْلَمُونَ عَظِيمٌ. و بی تردید این
سوگندی است بزرگ، اگر میدانستید. میگوید سوگند نمیخورم به مواقع
ستارگان، که اگر علم داشتید، میدانستید که چه سوگند عظیمی است. این سوگند
برای متوجه ساختن اذهان به عظمت قرآن است: إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ.(۱۱)
به یاد داشته باشید که این سخن د ر ۱۴ قرن پیش گفته شده است در آغاز سورهی
«واقعه» میگوید: إِذَا وَقَعَتِ الْوَاقِعَة،. آنگاه که آن واقعه رخ
دهد. خَافِضَةٌ رَّافِعَةٌ.(۱۲) انقباضی است و انبساطی.
یا جمع شدنی است و بازشدنی! همانطور که توضیح داده شد،ستارگان در پایان عمر
خود انقباضی شگفتآور و انبساط و انفجاری فراتر از حد تصور خواهند داشت، که
گفتیم آن را «سوپرنوا»مینامند. چند سال پیش، بر روی جلد مجلهی تایم، عکس
یکی از آنها چاپ شده بود که البته ۲۸۴ سال قبل رخ داده و نورش بعد از طی
این مدت به زمین ما رسیده بود. تازه این خیلی نزدیک به ما در کهکشان راه
شیری اتفاق افتاده بود. البته پدیدهی سوپرنوا بستگی به جرم ستاره دارد
اگرستارهای جرمش بیشتر از ۴/۳ دهم خورشید باشد، تمام آن تبدل به نوترون
میشود؛ چون الکترونها در نوترون فشرده میشوند و نوترونها هم در هم فرو
میریزند؛ فرضا اگر ستارهای جرمی به اندازهی جرم کرهی زمین داشته باشد،
در اثر این حادثه، این جرم به اندازهی هشت میلیمتر، یعنی تقریباً به قدر
یک نخود، میشود، اما نخودی به وزن کرهی زمین! این پدیده چندان عجیب و
باورنکردنی است که قرآن به آن سوگند میخورد و آن را سوگندی بسیار عظیم
میشمرد- سوگند به موجودی تا این حد کوچک ولی با نیرویی چندان عظیم که یک
کهکشان، یعنی میلیونها ستاره را، به گرد خود میگرداند.
پس، اینجا که میگوید: وَالنَّجْمِ إِذَا هَوَى. اشاره به این واقعه شگفت
و شگرف است. مترجمان قرآن هَوَى را افول و سقوط معنی میکنند. اما قرآن
نگفته «افول»، زیرا افول فقط پایان عمر ستاره را نشان میدهد، نه آن درخشش
واپسین و انفجار و فرو ریزش آن را.
آنچه به دنبال این سوگند آمده است، واقعهی نبوت و نزول وحی است که میتوان
آن را به انفجار و پراکنده شدن نوری در جهان بشریت تشبیه کرد. آنچه اتفاق
افتاد درخشش حقیقتی در جهان بود. این حقیقت چندان بزرگ است که خداوند به آن
سوگند خورده است. آیا میتوان این حقیقت را لفظاً و معناً به پیامبر نسبت
داد و ذهن و فکر او را در این واقعهي عظیم ذیمدخل دانست و کلمات وحی را،
که از معانی و پیام قرآن جدایی ناپذیر است، از تراوشات ذهن پیامبر شمرد؟
باز مایلم به مسئله توحید و یکتاپرستی بازگردم و بار دیگر توجهتان را به
این نکته جلب کنم که منکران نبوت پیامبر منکر وجود الله نبودند، ولی ارتباط
مستقیم با او را باور پذیر نمیدانستند و این بود که به شفاعت و توسل قایل
بودند. و این قیاس- البته قیاس معالفارق- با عالم بشری است. یعنی
همانطورکه معمولاً شهروندان عادی میدانند که امکان ندارد جز با واسطه و
پارتی با رهبر مملکت، شاه، یا رئیسجمهور، تماس مستقیم داشته باشند و
پذیرفتهاند که خواستهها و اوامر او را باید از طریق همین واسطهها دریافت
کنند، در مورد ادارهی جهان هم همین تصور را دارند و خداوند عالمیان را به
گونهی رؤسا و حاکمان خود تصور میکنند. بنابراین، طبیعی است که سعی کنند
از طریق این واسطهها با خداوند مرتبط شوند و حاجات خود را با توسل و تشبث
به آنها از خدا بخواهند. اما انسان، درست با همین واسطه تراشیها، ارتباط
اصیل و مستقیم با پروردگارش را از دست میدهد. در این صورت قهراً چشم امیدش
به واسطههاست و جز از آنها بیم نخواهد داشت. درست مثل شخص روستایی که نماد
قدرت برایش پاسگاه و افسر و ژاندارم است و نگرانی او این است که مبادا خطری
از طرف آنها او را تهدید کند. چون با حکومت مرکزی ارتباط ندارد و نمیتواند
داشته باشد. بنابراین اگر مثلاً عرضِ حالی داشته باشد و خواستهای و نیازی،
چارهای ندارد جز آنکه به این واسطهها متوسل شود. البته این واسطهها
متعددند؛ فی المثل کدخدای ده یکی از آنهاست که او را میتوان سمبل دارایی
ده دانست؛ یا ملای ده که سمبل هدایت و ارشاد دینیِ روستاست. این است که
قرآن یادآور میشود: قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ. مَلِكِ النَّاسِ.
إِلَهِ النَّاسِ.(۱۳) یعنی خدا هم «ربّ» بشر،یعنی ارباب
و صاحب اختیار است، هم «مَلِک» است و پادشاهی و فرماندهی جز برای او نیست؛
و هم «اله» است و پرستش و عبادت فقط برای اوست و هیچ کس دیگر شایسته پرستش
و عبادت نیست. این آیات و همچنین آیات مربوط به شفاعت، که مفصل توضیح داده
شد، از آیات بسیار مهم قرآن در راهنمایی ما به حقیقت توحیدی اسلام است.
وَلِلَّهِ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ، اینکه «وَلِلَّهِ»
مقدم \آمده برای این است که انحصار را برساند. یعنی آنچه در آسمانها و
زمین است، منحصراً از آنِ اوست و «مالک» دیگری جز او وجود ندارد. این معنی
بارها در قرآن تکرار و تأکید شده است. و این یکی از ارکان مهم اعتقاد
توحیدی است.
آیهی بعدی تذکر مکرر در مکرر قرآن است که:
لِيَجْزِيَ الَّذِينَ أَسَاؤُوا بِمَا عَمِلُوا وَيَجْزِيَ الَّذِينَ
أَحْسَنُوا بِالْحُسْنَى. تا آنها را که بدی کردند بدانچه کردند کیفر دهد و
نیکوکاران را به پاداش نیکو پاداش دهد. یعنی هر کس در آخرت با ثمرهی
کارهای خود روبهرو خواهد شد. گفتهاند این «ل» در لِيَجْزِيَ برای غایت
است. به عبارت دیگر، هدف خلقت و غایت آفرینش را بیان میکند. خداوند زمین و
آسمانها را در خدمت بشر نهاده است تا با تلاش و فعالیت خود بر طبیعت مسلط
شود و به نسبتی که بر آن سلطه پیدا میکند، مالک جهان مادی گردد. پروردگار
جهان را آفریده، تا آنکه جهان را جزا و پاداش آدمی قرار دهد. یعنی انسان در
آینده به جایی خواهد رسید که بر جهان چیرگی کامل خواهد یافت. این امر شاید
در وهلهی اول قدری به نظر عجیب بیاید، ولی مگر بشر امروز نسبت به هزار سال
پیش تسلطش بر طبیعت دهها برابر نشده است؟ با علم و آگاهی روز افزون بشر،
روز به روز تسلط او بر خشکیها و دریاها و همهی آنچه در زمین است و
رویدادهای طبیعی و غیرطبیعی رو به افزایش است و مهار طبیعت برای او بسیار
آسانتر از گذشته شده است. اگر با همین سرعتی که علم پیش میرود، بتوان
آینده را در نظر گرفت، صد سال دیگر ببینید چه خبر خواهد شد. چند دههی پیش
چه کسی میتوانست این پیشرفتهای فنی و الکترونیکی روزگار ما را حتی در
خواب هم ببیند؟ بنابراین، اگر به همین منوال پیش برود، بشر به جایی خواهد
رسید که بر طبیعت کاملاً مسلط شود. امروزه بشر به آسمانها سفر میکند و به
بررسی امکان حیات در کرات دیگر میپردازد؛ قرآن هم دربارهی بهشت میگوید
بهشت همهی زمین و آسمانهاست: وَجَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّمَاوَاتُ
وَالأَرْضُ(۱۴) بهشتی که فراخنای آن آسمانها و زمین
است.. پس انسان در آینده گنجینههای آسمانها و زمین را به میراث خواهد
برد، مقصود آفرینش همین است که بشر کل جهان طبیعت را مسخر خود سازد. این
پاداش و جزای علم و عمل اوست. البته این پاداش کسانی است که به عمل صالح
میپردازند: أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُهَا عِبَادِيَ الصَّالِحُونَ.(۱۵)
زمین را بندگان نیک و شایستهی من به میراث میبرند.
آنان چه کسانیاند؟. الَّذِينَ يَجْتَنِبُونَ كَبَائِرَ الْإِثْمِ
وَالْفَوَاحِشَ. آنان که از گناهان بزرگ و زشتکاریها دوری کنند.
يَجْتَنِبُونَ به صیغهی مضارع آمده است؛ یعنی نه اینکه یک بار و دو بار و
چند بار ، بلکه پیوسته از آنها دوری گزینند و فاصله بگیرند. به عبارت دیگر،
در زندگی خط مشیشان چنین باشد. اما «إثم» و «ذنب» هر دو به معنی گناه
است، ولی «اثم» در واقع به ریشهی گناهان اطلاق میشود. اثم گناهی است که
با تنگنظری ملازم است. اثم مقابل «بِرّ» است. و «بِرّ» یعنی وسعت و
فراوانی، گستردگی، و در واقع دریادلی. اهل «برّ» نظربلند و دریادل و
بزرگوارند، برخلاف اهل إثم، که تنگنظر و خودبین و خودخواه و خودرأیاند.
چنین کسانی همه چیز را محدود به خود میبینند و با خود و خواستههای خود
میسنجند. ریشهی همه گناهان همین است. گناه از خودپسندی و خودبینی و
تنگنظری ناشی میشود. کسانی که از خودپرستی و خودمحوری بر کنارند، در واقع
از ریشه و اصل همهی گناهان دوری گزیدهاند. إِلَّا اللَّمَمَ مگر گناهان
خرد و اندک؛ لغزشهای کوچک، که این یک استثناء است. در اینها بعضی گفتهاند
که منظور گناهانی است که از خاطر میگذرد ولی به عمل درنمیآید. درهرحال،
اگر کسی مرتکب خطایی میشود،ولی وجدانش از آن ناراحت و شرمنده است، معلوم
میشود گناه و خطا جزو طبیعت و سجّیه او نشده است. ولی این نکته را هم باید
در نظر داشت که هر گناه و لغزشی در اثر تکرار قبحش از میان میرود، چنانکه
عاقبت بدل به کاری عادی میشود. و باید توجه داشت که گاه شخصیت ما را همین
لغزشهای کوچک میسازد و شکل میدهد. در هر صورت، به قول یکی از
صاحبنظران، بشر اگر همین قدر همت کند که از کبایر اجتناب کند، خدا از
کوچکترهایش درمیگذرد.
إِنَّ رَبَّكَ وَاسِعُ الْمَغْفِرَةِ، هماناآمرزش پروردگار تو گسترده و
فراخ است. یعنی پروردگار عالم مته به خشخاش نمیگذارد. میگوید همین که شما
سعی کنید از خودپرستی و خودخواهی، که مصدر و مبدأ زشتکاریهای بزرگ است،
دوری کنید، لغزشها و خطاهای دیگرتان را خداوند خواهد آمرزید. تکرار میکنم
که سخن دربارهی خطاهایی است که طبیعت ثانوی نشده به سهو و نسیان از انسان
سر زده است، و ضمناً هم توبه در پی داشته است. و بار دیگر توجهتان را به
مضارع بودن فعل يَجْتَنِبُونَ جلب میکنم که دلالت دارد بر اینکه دایم باید
تلاش انسان این باشد که از گناهان بزرگ و کبایر خود را دور نگه دارد.
هُوَ أَعْلَمُ بِكُمْ، او به شما داناتر است؛ خداوند ما را بهتر از خودمان
میشناسد. إِذْ أَنشَأَكُم مِّنَ الْأَرْضِ، آنگاه که ما را از زمین
آفرید. بشر از خاک است. و در بدو پیدایش نطفهای است که از خوراکیهایی که
پدر و مادر او از زمین بهره بردهاند تکوین یافته است. و خداوند همهی
مراحل تکوین و پرورش آدمی را در علم خود دارد. وَإِذْ أَنتُمْ أَجِنَّةٌ
فِي بُطُونِ أُمَّهَاتِكُمْ، و آنگاه که جنینهایی بودید در شکمهای
مادرانتان. خداوند از حال آدمی در همان مرحله که هنوز در رحم مادر است آگاه
است و میداند که بر او چه میگذرد؛ و آن زمان که هنوز به صورت نطفه هم شکل
نگرفته است. همهی مراحل سیر آدمی از عدم به وجود را پروردگار میداند.
بنابراین او ما را بهتر از خودمان میشناسد.
به این نکته نیز توجه کنید که میگوید انسانها پیش از تولد
«اجنّه»بودند! اجنّه جمع «جن» است. این یکی از آن مواردی است که میتوان
فهمید «جن» در قرآن به چه معنایی بهکار رفته است. قبلاً اجنه بودید، یعنی
پوشیده و پنهان بودید. پس، جن در قرآن بر تمام چیزهایی اطلاق میشود که بر
آدمی پوشیده است.
فَلَا تُزَكُّوا أَنفُسَكُمْ، پس، خود را مستایید. یعنی آدمی حق ندارد خود
را پاک و بیعیب بشمرد. بنابراین آیه، ستایش از خود صراحتاً منع شدهی قرآن
است. هُوَ أَعْلَمُ بِمَنِ اتَّقَى. که خداوند داناتر است به آن که با
تقواتر است. ملاحظه میکنید که نگفته آنکه فقیهتر است، یا قرآنشناستر
است، یا دانشمندتر است. گفته آنکه با تقواتر است؛ یعنی همان صفتی که ضامن
سعادتمند شدن انسان با تقوا میشود. همهی فضایل و ملکات اخلاقی انسان
ریشهاش در تقواست. تقوا هم، چنانکه بارها گفتهام، از «وِقایه» به معنی
نگه داشتن یا کنترل و تسلط بر نفس است. همین که انسان بتواند مهار نفس خود
را در اختیار داشته باشد، در همهی زمینهها، خور و خواب و خشم و شهوت،
میتواند به رستگاری امید ببندد. در هر کاری، اگر تقوا میزان و ملاک باشد،
آدمی میتواند با انجام دادن آن خود را به خدا نزدیک کند. میگوید خدا بهتر
میداند که کدام یک از شما در نگهداشت نفس خود از شهوات ارادهی قویتری
دارد. پس، خود را هیچگاه از بدی و زشتی مبرا مپندارید و مستایید.
أَفَرَأَيْتَ الَّذِي تَوَلَّى. و آیا دیدی آن کسی را که از پذیرفتن حق
رویگردان شد؟ منظور از دیدن، دیدن چشم نیست؛ توجه و دقت کردن است. میگوید
میبینی کسانی را که به این سخنان اعتنایی ندارند و به آن پشت میکنند.
وَأَعْطَى قَلِيلًا وَأَكْدَى. و اندکی از مال بخشید و دست نگهداشت. یعنی
نه تنها به حق پشت کرده، به مردم هم پشت کرده است. وقتی کسی به مردم کمک
نکند و به فکر آنها نباشد، در واقع به آنها پشت کرده است. کسی که جز اندکی
حاضر نیست به مردم کمک کند و اهل مایه گذاشتن نیست، رستگار نیست. أَكْدَى.
از باب «اِکداء»، رسیدن به زمینی است سخت و سنگی. چاه که میکَنند تا به آب
برسند، ممکن است به سطحی از زمین برخورد کنند که سنگی و صلب باشد و مانع
کار حفاری شود. این واژه بر این حالت دلالت دارد. ما در زبان فارسی
میگوییم طرف نَم پس نمیدهد؛ یا ناخن خشک است؛ یا آب از دستش نمیچکد.
أَعِندَهُ عِلْمُ الْغَيْبِ فَهُوَ يَرَى. آیا نزد او علم غیب است که از آن
طریق میبیند؟ آیا این آدم از مسائل پوشیده و پنهانی خبر دارد و حقایقی را
میبیند که دیگران نمیبینند؟ به قول معروف، آن طرف رفته و دیده است که هیچ
خبری نیست؟! کسی که انفاق نمیکند و دست و دلش برای کمک کردن به نیازمندان
میلرزد، لابد چیزهایی میداند و میبیند که دیگران نمیبینند! لابد فهمیده
که عالم حساب و کتابی ندارد!
أَمْ لَمْ يُنَبَّأْ بِمَا فِي صُحُفِ مُوسَى. یا، مگر از آنچه در
صحیفههای موسی است خبردار نشده است؟ وَإِبْرَاهِيمَ الَّذِي وَفَّى. و از
آنچه در صحیفههای ابراهیم است، که (به راستی به عهد خدا) وفا کرد؟ سخنی
است به کنایه که آیا او از حقایقی آگاه است که به این قوانین
بیاعتناست،یا نه، خبردار نشده است که انبیای گذشته چه گفتهاند و چه
کردهاند؟ یعنی این حقایق را پیامبر اسلام برای بار اول نیاورده است و
پیامبران پیشین نیز کلیات آنها را بیان کردهاند.
اما مراد از «صحیفه»، لزوماً صفحهی کاغذی نیست؛ هر لوح و سطحی که به روی
آن بتوان نگاشت، «صحیفه» نامیده میشود. نکتهی دیگر اینکه این نخستین
آیهای است که راجع به حضرت ابراهیم در قرآن آمده است. پیش از این دو بار
از کتاب ابراهیم نام برده بود، نه از خود او. نکتهی در خور توجه دیگر آنکه
اول صفتی که دربارهی حضرت ابراهیم یاد میکند «وفا»ست. ابراهیم در روی
کردن به حق کامل و پُر پیمان عمل کرد و سنگ تمام گذاشت. در «وفا کردن»،
انسان درست همان کاری را که باید انجام دهد، انجام میدهد و ذرهای از آن
فروگذار نمیکند. فیالمثل محصلی که نمرهی ۵/۱۹ میگیرد، کاملا وفا نکرده
است. اما اگر بیست گرفت معلوم میشود در آموختن علم وفا کرده و آن را به
تمام و کمال انجام داده است. این نکتهی بسیار مهمی است که اول سخنی که
خداوند دربارهی ابراهیم گفته این است که به عهد خود وفا کرده است. در جای
دیگر دربارهی او میگوید: وَإِذِ ابْتَلَى إِبْرَاهِيمَ رَبُّهُ
بِكَلِمَاتٍ، و آنگاه که ابراهیم را پروردگار به اموری چند آزمود.
فَأَتَمَّهُنَّ، و او آنها را «تمام کرد». قَالَ إِنِّي جَاعِلُكَ
لِلنَّاسِ إِمَامًا،(۱۶) خداوند فرمود تو را امام و
پیشوای مردم خواهم کرد. امام یعنی الگوی مردم در راه و روش زندگی. حضرت
ابراهیم با «وفا» و «اتمام» عهد و پیمان خود به مقامی نایل شد که جهانیان
شایسته است به او اقتدا و تأسی کنند. در قرآن فراوان سخن از «ملت ابراهیم»
گفته شده است؛ کلمهی «ملت»، یعنی دین و آیین. این کلمه دربارهی هیچ
پیامبری جز ابراهیم نیامده است. «ملت» ابراهیم همان آیین توحیدی است که
ابراهیم در تاریخ نهاده و نخستین برپا دارندهاش اوست، به همین سبب است که
همهی پیامبران پیرو «ملت» ابراهیم بودند، از جمله خود پیامبر اسلام که
خداوند به او فرمود: ثُمَّ أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ أَنِ اتَّبِعْ مِلَّةَ
إِبْرَاهِيمَ، سپس ما به تو وحی کردیم که پیرو آیین ابراهیم باش. نام آیین
یا ملت ابراهیم دین «حنیف» است، که حقگرایی مطلق و تسلیم محض خدا بودن
است. ابراهیم هیچ انگیزهای جز اطاعت از حق در ضمیرش راه نیافت. وَمَا
كَانَ مِنَ الْمُشْرِكِينَ.(۱۷) و از هر شرکی پاک و مبرا
بود.
در قرآن نام این پیامبر بزرگ الهی ۶۹ بار آمده است و ابراهیم الگوی انسان
کامل در قرآن است، در هر سورهای که نام او آمده، برحسب محور سوره و موضوع
آن، ابراهیم از زاویهای خاص معرفی شده است. ابراهیم مقتدای بشر و مظهر
صفات عالیهی انسانی است. حج که میرویم برای شناخت راه ابراهیم است؛ برای
این است که با پیامبری که روح اطاعتش در شعایر و آداب حج متبلور شده بیشتر
و بهتر آشنا شویم. این حج واقعی است. ولی متأسفانه در مراسم حج چیزی که
اصلاً به نظرمان نمیآید همین آیین توحیدی ابراهیم است. مهمترین عاملی که
ملت و جهان اسلام را تضعیف کرده است، همین بیتوجهی به توحید ابراهیمی است.
اگر امت اسلامی واقعاً با ابراهیم آشنا باشد، به این شرکها که شاهدیم
آلوده نمیشود.
اما در صحف ابراهیم و موسی چه بود؟ یازده مطلب بسیار مهم، که در آیات بعدی
یک یک برمیشمرد. نخست: أَلَّا تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَى. آنکه هیچ
باربرداری بار گناه دیگری را برنمیدارد. پس، هر کس بار گناهش بر دوش خود
اوست، نه دیگری. هر کس در گرو عمل خویش است. میگوید این تذکر از زمانهای
کهن، از زمان ابراهیم، به بشر داده شده است که تو مسئول عمل خود هستی. هیچ
کس، نه پدر و مادر، نه قوم و خویش، هیچ کس، برای تو کاری نمیتواند کرد.
چنانکه نوح، پیامبر خدا، نتوانست فرزندش را از مهلکه نجات دهد و خدا
شفاعتش را دربارهی فرزندش رد کرد. حتی وقتی که به خدا عرض کرد که تو خود
فرمودهی اهلت را نجات خواهم داد، خدا به او تذکر میداد که: فَلاَ
تَكُونَنَّ مِنَ الْجَاهِلِينَ(۱۸). از نادانان مباش!
یعنی باید بدانی که این پسر از «اهل» تو نیست، و من وعده کردم که اهلت را
نجات دهم: قَالَ يَا نُوحُ إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ إِنَّهُ عَمَلٌ
غَيْرُ صَالِحٍ فَلاَ تَسْأَلْنِ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنِّي
أَعِظُكَ أَن تَكُونَ مِنَ الْجَاهِلِينَ.(۱۹) خداوند
گفت: ای نوح، او از اهل تو (خاندان نبوت) نیست. او کرداری ناشایست دارد.
پس، چیزی را که بدان علم نداری از من مخواه. من تو را پند میدهم که مبادا
از نابخردان باشی. میبینید که خدا با کسی، حتی با پیامبرانش، تعارف ندارد.
یا همسر لوط که دوزخی شد، نزدیکتر از همسر انسان به او چه کسی است؟ یا از
خود پیامبر ما روایت صحیح داریم که به دخت گرامیاش، حضرت فاطمه، فرمود که
فاطمه جان، کار بکن که من فردای قیامت برای تو هیچ کاری نمیتوانم کرد. اما
ما به هزار حیله و وسیله متوسل میشویم تا خیالمان را راحت کنیم که در
آخرت، وقتی که دیگران را سر پل صراط نگه داشتهاند و بازخواست میکنند، ما
را یک سره به بهشت بفرستند! میگوید این اول سخن پدر پیامبران است که هیچ
کسی بار کسی دیگر را بر دوش نمیگیرد.
دوم: وَأَن لَّيْسَ لِلْإِنسَانِ إِلَّا مَا سَعَى. و اینکه برای آدمی جز
آنچه به کوشش خود کرده است، حاصلی نیست. جز نتیجهی زحمت و تلاش هیچ چیز و
هیچ کس به داد ما نمیرسد.
سوم: وَأَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُرَى. و به زودی ثمره تلاشش را به او
بنمایند. به زودی خواهد دید که چه کرده است و عمر او چه حاصلی برایش داشته
است.
ثُمَّ يُجْزَاهُ الْجَزَاء الْأَوْفَى سپس پاداش آن را به او بدهند،آن هم
پاداش کامل و تمام.
چهارم: وَأَنَّ إِلَى رَبِّكَ الْمُنتَهَى. و اینکه مسلماً پایان و بازگشت
همگان به سوی پروردگار تو است. اما سرانجام به کجا میرویم؟ به سوی همان که
از او و به ارادهی او به این جهان آمدهایم. نهایت و منتهای این جهان
پروردگار است و همهی امور به او باز میگردد. نهایت امور به سوی اوست.
یکی از مثالهایی که در این مورد تا حدودی روشنگر میدانم، نظام توتالیتر و
تمامیتخواهی است که همهی تصمیمگیریها در کشور، حتی در سطح روستاها،
آخرش برمیگردد به تصمیم گیریهای کسی که در رأس هرم قدرت قرار دارد. نظامی
است در بالا که حاکمیتش، بر همهی امور و شئون کشور حاکم است. امور جهان هم
دارای قواعد و نظامی است که تماما برمیگردد به مشیت و ارادهی الهی.
وَأَنَّ إِلَى رَبِّكَ الْمُنتَهَى.
پنجم: وَأَنَّهُ هُوَ أَضْحَكَ وَأَبْكَى. و اوست که بخنداند و بگریاند.
این تشبیه است، یعنی شادی و غم را جز به ارادهی او، به هیچ چیز و هیچ کس
دیگر نمیتوان و نمیباید نسبت داد. بعضیها تفسیر کردهاند که به ارادهی
الهی است که آسمان می گرید، یعنی میبارد؛ و از بارش آن زمین تازه و خندان
میشود و گل از گلش میشکفد. ولی به نظر میرسد منظور عامتر باشد، تکیه
بیشتر بر این نکته است که وقتی کارنامهی عمل مردمان را به دستشان میدهند،
کسانی میخندند و کسانی می گریند. بعضی هم گفتهاند که این آیه ربطی به
قیامت و نامهی اعمال ندارد؛ مراد بیان تفاوت انسان با حیوانات است که آنها
خنده و گریه ندارند، یا لااقل برای ما محسوس نیست، و تنها انسان است که
میخندد و میگرید. و شاید به این سبب است که انسان نسبت به حیوانات دارای
حساسیت فوقالعاده است و حیوانات تا این درجه حساسیت ندارند. و ممکن است
مراد این باشد که تمام فعل و انفعالات درونیتان، که غمها و شادیهایتان
مولود آنهاست، و تظاهر بیرونیاش خندیدن و گریستن است، همه به دست خداست.
یعنی رضامندی و نارضایی از زندگی و ملایمات و ناملایمات آن، منشأ همه آنها
اراده و خواست اوست. پس، اگر دنبال زندگی دلخواه و راحت و رضایتبخش هستی،
آن را هم از خدا بخواه.
ششم: وَأَنَّهُ هُوَ أَمَاتَ وَأَحْيَا. و اوست که بمیراند و زنده کند. مرگ
و حیات، این جریان دایمی در هستی، نیز به دست اوست.
هفتم: وَأَنَّهُ خَلَقَ الزَّوْجَيْنِ الذَّكَرَ وَالْأُنثَى. و اوست که
دوگونه، نر و ماده، آفرید که نه تنها در انسان، بلکه در همهی موجودات جهان
آن را میتوان دید. میدانید که زوجیت در کرهی زمین بالنسبه پدیدهی جدیدی
است که رخ داده و در اثر آن تکامل طبیعی شتاب فوقالعاده و فزایندهای
گرفته است. پس، خدا خالق زوجیت است. و زوجیت ثمرهی آفرینش دیگری است: مِن
نُّطْفَةٍ إِذَا تُمْنَى. از نطفهای آنگاه که در رحم ریخته شود. همین
نطفه است که باعث انتقال خصوصیت ژنتیکی دو موجود نر و ماده میشود و تنوع
زیستی را شتاب فزاینده میدهد.
و هشتم: وَأَنَّ عَلَيْهِ النَّشْأَةَ الْأُخْرَى و بر اوست آفرینش دیگر.
میبینید که «أنَّ» مدام تکرار میشود. «نشئهی دیگر» یعنی جهان دیگر که
آفریده خواهد شد. در واقع طرح نوینی از جهان که پدید آوردنش برعهدهی
خداست. و چنانکه معلوم است، منظور آخرت است.
نهم: وَأَنَّهُ هُوَ أَغْنَى وَأَقْنَى. و اوست که توانگری دهد و مال بخشد.
خداست که ما را بینیاز میکند. بشر برای زنده ماندن احتیاج به هوا و غذا
و هزاران نیاز دیگر دارد. همهی آنها را پروردگار است که برمیآورد. بعضی
مفسران گفتهاند «اِقناء» برآوردن نیازهای بلندمدت است؛ مثل تأمین خانه و
زندگی و شغل، که اینها نیازهای موقت و روزانه نیست. و به قول بعضی دیگر،
مقصود سعادتهای بزرگ زندگی است که برای آدمی سرمایه میگردد؛ مانند داشتن
و برخوردار بودن از موهبت استعدادهای گوناگون هنری و ذوقی و چیزهایی از این
قبیل. اینها همه در واقع یک نوع رفع نیازهای بلندمدت زندگی است. پس، هم
نعمتهای کوتاه مدت و هم نعمتهای بلندمدت، چه در دنیا و چه در آخرت که
بخشندهی همهی آنها خداست.
دهم: وَأَنَّهُ هُوَ رَبُّ الشِّعْرَى. و اوست خداوند «شِعری». شِعری
نخستین ستارهای است که در آغاز شبنمایان میشود. ستارهی بسیار بزرگی است
که به آن «شِعرای یمانی» هم گفته میشود، چون از ناحیهی جنوب ظاهر
میگردد. در آن روزگار، این ستاره بیشتر در تابستان رؤیت میشد، و الان
بیشتر در زمستان دیده میشود. ستارهی شعری حدوداً بیست برابر خورشید است و
نورش هم بیشتر از آن است. حرارت سطح خورشید را ۶۵۰۰ درجه سانتیگراد تخمین
زدهاند؛ ولی دمای سطح شعری به ۱۲۰۰۰۰ درجهی سانتیگراد بالغ میشود.
فاصلهاش از زمین هم یک میلیون برابر دورتر از فاصلهی خورشید از زمین است.
نور خورشید ۱۸ دقیقه و ۱۳ ثانیه طول میکشد تا به زمین برسد؛ و نور ستاره
شعری ده سال!! یعنی وقتی که ما این ستاره را میبینیم، نور آن ده سال پیش
تابیده و اکنون به چشم ما رسیده است. وزن آن هم بیش از حد تصور سنگین است.
چنین عظمتهایی در عالم آفرینش هست که ما امروز تنها به اندکی از آنها علم
پیدا کردهایم.
باری، این سوره با این سخن آغاز شد که: وَالنَّجْمِ إِذَا هَوَى. آنگاه که
ستاره سقوط کند؛ سقوط و فرو شدنی در درون خود، و نمونهای از چنان
ستارههای عظیم همین شعری است. همین عظمتها و شگفتیهای ستارگان که خداوند
آنها را شایستهی سوگند خوردن شمرده است: فَلَا أُقْسِمُ بِمَوَاقِعِ
النُّجُومِ. وَإِنَّهُ لَقَسَمٌ لَّوْ تَعْلَمُونَ عَظِيمٌ.(۲۰)
امروزه با کشفیات نجومی میتوان پی برد که چه حوادث حیرتآوری در جهان
کهکشانها و فضای لایتناهی رخ میدهد که قبلاً حتی از تصور بشر خارج بود.
بنابراین گمان نکن الله تنها ربّ شما و زمین شماست؛ او ربّ ستاره شِعری هم
هست که چنین عظمتی دارد. عربهای زمان پیامبر همه ستارهی شعرای یمانی را
میشناختند، ولی غافل بودند- چنانکه بعد از گذشت پانزده قرن امروز هم
بعضیها غافلاند که گرداننده و صا حب اختیار این جهان نامتناهی جز خداوند
یکتا نیست.
یازدهم: وَأَنَّهُ أَهْلَكَ عَادًا الْأُولَى وَثَمُودَ فَمَا أَبْقَى. و
اوست که قوم عاد نخستین را هلاک کرد. اشاره به این است که اگر راه خلاف و
انحراف بپیمایید، سرنوشتتان در بازتاب عملتان در طبیعت و نظامی که خدا در
جهان قرار داده، همان خواهد بود که اقوام پیشین شما داشتند و بر سر شما هم
همان خواهد آمد که بر سر آنها آمد، و این خدا نیست که به شما ظلم کند، بلکه
خودتان با پشت کردن به نظامات هستی گرفتار عواقب اعمالتان خواهید شد. از
جمله آنها قوم عاد. بعضی از مفسران گفتهاند صفت «اولی» به دوران اولیه
تاریخ اشاره دارد. ولی به قول بعضی دیگر قوم عاد در تاریخ نام دو قوم
متفاوت بودند و در اینجا منظور قوم عاد نخستین است. و قوم ثود را نیز هلاک
کرد. که میدانیم داستان این دو قوم را قرآن به تفصیل در سالها و نزولهای
بعد آورده است که اَحدی از این دو قوم را باز نگذاشت.
وَقَوْمَ نُوحٍ مِّن قَبْلُ إِنَّهُمْ كَانُوا هُمْ أَظْلَمَ وَأَطْغَى. ،
و پیش از آن، قوم نوح را که ستمکارتر و طغیانگرتر بودند؛ همان قومی که نوح
۹۵۰ سال در میان آنها تبلیغ کرد و به راه هدایتشان خواند، اما هیچ وقعی به
او و سخنان او نگذاشتند.
وَالْمُؤْتَفِكَةَ أَهْوَى فَغَشَّاهَا مَا غَشَّى. و شهرهای زیر و رو شده
و واژگون شده. که اشاره به شهرهای قوم لوط است وقتی در اثر زلزله و
آتشفشان زیر و رو شد و هزاران تن از مردمش زیر خاکستر آتشفشانی مدفون
گشتند. پس، آنها را فرو پوشانید آنچه فرو پوشانید. یعنی همان خاکستر و مواد
مذاب آتشفشانی که آنها را در خود گرفت.
فَبِأَيِّ آلَاء رَبِّكَ تَتَمَارَى. پس، به کدام یک از نعمتهای پروردگارت
شک میآوری؟ یعنی خود این گزارش از اقوام پیشین برای عبرت گرفتن از سرنوشت
آنها نعمتی است بر شما. در بوستان وقتی گیاههای هرز و خودرو را میچینند،
بوستان برای رشد گل و گیاهان زیبا آماده میشود؛ چنانکه اگر علفهای هرز
جامعهی بشری از میان نروند و از صحنهی جهان محو نشوند، لوث وجود آنها
همهی جهان را آلوده و فاسد خواهد ساخت. پس، نابود ساختن آنها خود لطف و
نعمتی است که خداوند در حق مردمان میکند.
هَذَا نَذِيرٌ مِّنَ النُّذُرِ الْأُولَى. این (پیامبر) هم بیم دهندهای
است از همان بیم دهندگان پیشین؛ از همان انذار دهندگانی که همواره در طول
تاریخ بودهاند. آیین پیامبر آخرین حلقه از سلسله آیینهای پیامبران پیشین
است.
أَزِفَتْ الْآزِفَةُ. آن نزدیک (قیامت) نزدیک شد. رستاخیز به انسان نزدیک
است. از چشم ماست که دور به نظر میرسد. تعبیری است از حضرت علی که:کل
متوقع آت و کل آت قریب.(۲۱) یعنی هرآنچه انتظار دارید
آَمدنی است و هرآنچه آمدنی است نزدیک است. شکی نیست که عمر ما هم روزی به
پایان خواهد رسید و هر دمی که برمیآوریم گامی است به سوی مرگ. به تعبیر
همان امام: نَفَسُ الْمَرْءِ خُطَاهُ إِلَى أَجَلِه.(۲۲)
هر نَفَس زدن آدمی گامی است به سوی مرگ. پس ما در راه مرگ گام برمیداریم و
بیتردید به آن خواهیم رسید، حالا هر اندازه این راه طولانی به نظر بیاید.
اگر صد سال هم عمر کنیم، در حساب ابدیت و زمان بیکران یک لحظه هم در شمار
نیست. پس هر لحظه قیامت به ما نزدیکتر میشود.
اما «آزفه» یکی از نامهای قیامت است. ما که اسیر زمانیم، شاید آمدن قیامت
را نزدیک ندانیم؛ اما خدا که خالق زمان است و زمانی بر او نمیگذرد، آن را
نزدیک میبیند. درابتدای سورهی «انبیاء»آمده است: اقْتَرَبَ لِلنَّاسِ
حِسَابُهُمْ، حساب مردم در حال نزدیک شدن است، وَهُمْ فِي غَفْلَةٍ
مَّعْرِضُونَ.(۲۳) در حالی که درغفلتی روی گردانندهاند.
ممکن است کسی غافل، ولی بی خبر باشد، ولی کسی که روی گردانده، عالما عامدا
چنین کرده است.
مَا يَأْتِيهِم مِّن ذِكْرٍ مَّن رَّبِّهِم مُّحْدَثٍإِلَّا اسْتَمَعُوهُ
وَهُمْ يَلْعَبُونَ.(۲۴) هیچ پند تازهاي از سوی پروردگار نمیآيد، مگر اینکه
در حال بازی، یعنی بی توجهی آن را میشنوند،. منظورهمین بیتوجهی بشر به
این حقایق مهم است که با سرنوشت ابدی او مرتبط میباشد.
لَيْسَ لَهَا مِن دُونِ اللَّهِ كَاشِفَةٌ. آن را جز خداوند آشکار کنندهای
نیست. کشف هر چیزی پردهبرداری از آن است. در رستاخیز پرده از مشکلات و
عذابی که از اعمال انسان ناشی میشود و نیز اینکه جز او کسی نمیتواند این
عذاب را از آدمی بردارد برداشته میشود، ؟ به راستی چه کسی جز خدا میتواند
ما را مشمول مغفرت خود کند؟ در دعای حضرت ابراهیم آمده هست که: رب وَلَا
تُخْزِنِي يَوْمَ يُبْعَثُونَ يَوْمَ لَا يَنفَعُ مَالٌ وَلَا بَنُونَ
إِلَّا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ.(۲۵) خدایا
در آن روز که مردمان برانگیخته میشوند، مرا رسوا و خوار مساز، روزی که نه
مال سود دارد نه قدرت پسران، مگر آنکه با دلی پاک و مهذب به نزد خدا آید.
أَفَمِنْ هَذَا الْحَدِيثِ تَعْجَبُونَ وَتَضْحَكُونَ وَلَا تَبْكُونَ
وَأَنتُمْ سَامِدُون. آیا از این سخن ابراز شگفتی میکنید و میخندید و
نمیگریید؟ آیا از روز رسیدگی به حساب اعمالتان هراسی ندارید وبه غفلت و
سرگرمی به باطل مشغولید؟ «سامِد» شتری است که سرش را بالا گرفته؛ درست مثل
بعضی آدمها که از روی تکبر و خودخواهی و مستی قدرت سرشان را شق میگیرند و
راه میروند. در حالی که آدم خلافکار و خطاکار باید سرافکنده و شرمسار
باشد. میپرسد آیا این اندازه کارهایت به چشمت پسندیده میآید؟! با این همه
گناهان، خیلی خودت را سربلند میدانی!
فَاسْجُدُوا لِلَّهِ وَاعْبُدُوا. اگر جز این است، پس خدا را سجده آورید و
او را عبادت کنید. منظور از سجده، فقط پیشانی بر زمین نهادن نیست. این
تعبیری است کلی؛ وگرنه کوه و خورشید و ماه و ستاره و تمامی موجودات هم خدا
را سجده میکنند. سجده کردن یعنی در خدمت نظام آفرینش بودن و با آن هماهنگ
شدن. یعنی نغمهی جداگانه با نظام آفرینش ساز نکردن. اعْبُدُوا. چون سجده
کردی، پس عبادت کن. «عبادت» یعنی وجود خود را برای اطاعت حق آماده و هموار
ساختن. پس سجده، توجه کامل به خدا و مطابق فرمان او عمل کردن، و در هر مقام
و موقع تمکین کردن و تسلیم او بودن اوست.
صدق الله العليّ العظيم......
۱) شعراء(۲۶) / ۲۱۴
۲) نحل(۱۶) / ۶۸
۳) تکویر(۸۱) /۲۰
۴) قدر(۹۷) /۲
۵) نهجالبلاغة : خطبه ۱۹۲ بند۱۲۰
۶) انعام(۶) /۷۵
۷) انعام(۶) / ۷۹
۸) زمر(۳۹) /۳
۹) یونس(۱۰) / ۱۸
۱۰) نحل(۱۶) / ۵۹
۱۱) واقعه(۵۶) / ۷۵ تا ۷۷
۱۲) واقعه(۵۶) / ۱ تا ۳
۱۳) ناس(۱۱۴) / ۱ تا ۳
۱۴) آلعمران(۳) / ۱۳۳
۱۵) انبیاء(۲۱) / ۱۰۵
۱۶) بقره(۲) / ۱۲۴
۱۷) نحل(۱۶) / ۱۲۳
۱۸) انعام(۶) / ۳۵
۱۹) هود(۱۱) / ۴۶
۲۰) واقعه(۵۶) / ۷۵و ۷۶
۲۱) نهجالبلاغة : خطبه ۱۰۳ و مشابه آن در حکمت ۷۵
۲۲) نهجالبلاغة ، «کلمات قصار»، کلمهي۷۴
۲۳) انبیاء(۲۱) /۱1
۲۴) انبیاء(۲۱) / ۲
۲۵) شعراء(۲۶) / ۸۷ تا ۸۹
|