تفسير
سوره قمر (۵۴)
بسم الله الرحمن الرحيم
در سورهی «قمر»، همانطورکه از نامش پیداست، سخن با سرنوشت ماه در آستانه
قیامت آغاز میشود؛ چنانکه در سورهي «شمس»، آغاز سخن دربارهی وضعیت
آینده خورشید است.
اقْتَرَبَتِ السَّاعَةُ وَانشَقَّ الْقَمَرُ. ساعت (زمان قیامت) در حال
نزدیک شدن و ماه در شُرف گسیختگی و فروپاشی است.
حتماً شنیدهاید که شَقّ القمر، یا دو نیمه شدن ماه، را یکی از معجزات
پیامبر ما شمردهاند. به نقل بیشتر مفسران عدهای از پیامبر درخواست معجزه
کردند تا ایمان بیاورند؛ منکران میگفتند حضرت موسی به اعجاز رود نیل را
شکافت یا عصایش را به اژدها مبدل کرد و حضرت عیسی نابینا را بینا و مرده را
زنده میساخت و مردم را از آنچه میخوردهاند یا در خانههایشان ذخیره
میکردهاند خبر میداد؛ پس پیامبراسلام هم باید معجزهای داشته باشد و
پیامبر هم به تقاضای آنان معجزهای بسیار بزرگتر از معجزات موسی و عیسی
ظاهر کرد که همان دو نیمه کردن ماه بوده است.
تقریباً اکثر مفسرانی که در پی مفسران قبلی آمدند، این معجزه را تأیید
کردهاند. احتمالا میدانید که در حوزههای علمیه و در میان مفسران معمول
است که اصطلاحاً «قول مشهور» را تبعیت کنند. یعنی اگر عالم مهم و مشهوری
قایل به چیزی شد، شاگردان او هم بر همان قول بروند و کمتر به خود اجازه شک
و تردید در گفتهی او بدهند. این سنت برخلاف سنت دانشگاهی است که دانشجو
ممکن است بر نظریهی استاد ایراد بگیرد و اشکال کند و آنرا ابطال نماید و
به کسی هم بر نخورد. اما در حوزههای علمیه، طلبه برای آموزش مطالب جزمی و
قطعی و مسلم وارد میشود و کمتر کسی به خود اجازه شک و تردید و ابطال و
ایجاد میدهد. البته استثناهایی هم دارد، اما اغلب چنین است و در هر حال،
این فرق مهم و عمدهی محیطهای دانشگاهی با محیطهای حوزوی است. اساساً اگر
سخنی برخلاف معتقدات دین و مذهبی گفته شود، معمولا مورد مخالفت قرار
میگیرد، اما اگر مطلبی در تأیید و تقویت باورهای عمومی باشد، بیآنکه
تحقیقی در صحت و سقم آن بکنند، بیشتر مردم میپذیرند و چون و چرا در آن را
روا نمیدارند.
اما قرآن بارها متذکر شده است که پیامبر معجزهی دیگری جز قرآن ندارد.از
جمله: وَمَا مَنَعَنَا أَن نُّرْسِلَ بِالآيَاتِ إِلاَّ أَن كَذَّبَ بِهَا
الأَوَّلُونَ.(۱) و ما را از فرستادن آیات (معجزات
دلخواه منکران) باز نداشت، جز آنکه پیشینیان آن را دروغ انگاشتند. خیلی
صریح میگوید که چه عاملی باعث شد ما آنگونه معجزات را برای پیامبر
نفرستیم، یعنی در این زمان هم که عقل و فهم انسانها رشد بیشتری کرده، اگر
نخواهند با عقل و دانش نبوت پیامبر را باور کنند، با دیدن معجزات هم باور
نخواهند کرد. یا وقتی از پیامبر معجزهای میخواهند، معجزهای بسیار
سادهتر از شقّ القمر، میفرماید که مگر من جز بشری مانند خودتان هستم؟ این
چه انتظاری است که از من دارید؟ این آیات به روشنی دلالت دارد بر اینکه
معجزهی پیامبر ما همین کتاب آسمانی قرآن است و بس. اما از آنجا که ما کمتر
قادر به درک اهمیت و عظمت و اعجاز قرآن هستیم، سعی میکنیم برای پیامبرمان
معجزات دیگری مدعی شویم، تا ثابت کنیم پیامبر ما هیچ چیز از پیامبران پیشین
کم نداشته و خداوند او را دست خالی نفرستاده است!
نوبت گذشته که به بررسی این سوره پرداختیم، از قول شاگردان رشاد خلیفه-
مؤسس گروه اسلام نوین- نقل کردم که رفتن فضانوردان امریکایی به کرهی ماه و
برداشتن ۲۱کیلو گرم از سنگهای سطح آن را یک نوع «انشقاق» ماه، یا شقّ
القمر، به حساب آوردهاند. که کاستن مقداری از آن محسوب میشود. باری، دو
فضانورد امریکایی، (آرمسترانگ و آل دیرینگ) در بیست و یکم جولای ۱۹۶۹، در
ساعت هفده و پنجاه و چهار دقیقه و یک ثانیه، به وقت بینالمللی (یونیورسال
تایم) کرهی ماه را ترک کردند و به زمین بازگشتند. آنها بر این باورند که
ساعت «هفده» همان شمارهای است که کلمهی «قمر» در سوره «قمر» آمده است. به
عبارت دیگر، اگر از آغاز قرآن بهترتیب تعداد کلمهی «قمر» را بشمریم،
هفدهمین بار این کلمه در سورهی «قمر» آمده است. اما ۵۴ دقیقه را با
شمارهی این سوره در قرآن منطبق میکنند. میماند آن عدد یک باقی مانده که
آن را هم میگویند اشاره به یکمین آیهی این سوره است که در آن به معجزهی
شقالقمر اشاره شده است. حسابهای دیگری هم کردهاند، مثلاً اینکه اگر
شمارهی این سوره (۵۴) را با شمارهی آیهی اول آن (۱) و روز بیست و یکم
ماه جولای، یعنی هفتمین ماه سال ۱۹۶۹، جمع کنیم، رقمی به دست میآید که
قابل قسمت بر عدد ۱۹ است، و این عددی است که برای اولین بار رشاد خلیفه آن
را به عنوان کد ریاضی و رمز مهم آماری قرآن، کشف کرده است. خلاصه، این گروه
معتقدند که این آیه به گونهای رمزآمیز به همان ساعتی اشاره میکند که
فضانوردان امریکایی مقدرای از جرم کره ماه را از آن «منشق» کردند، و اینکه
میفرماید با این حال مردم تکذیب میکنند، میگویند منظور تکذیب ادعای
رسالت رشاد خلیفه و کشف این حقایق است.
من شخصاً در تعجبم که این مسلمانان چرا توجه ندارند که هر ساعت شاید هزاران
شهاب سنگ به کرهی ماه برخورد میکند و مرتب به جرم این کره، ولو به مقدار
اندک، افزوده میشود، یا برعکس دراثر فعل و انفعالاتی از جرم آن کاسته
میگردد. به راستی آیا منطقی است کم شدن ۲۱ کیلوگرم از وزن کرهای را که
چندین میلیارد تن وزن دارد، «انشقاق» و شقه شدن آن تلقی کرد؟
بههرحال، من فکر میکنم بهترین راه آن است که به خود قرآن مراجعه کنیم و
ببینیم قرآن در این مورد چه میگوید. اگر کره ماه با این عظمتش در گذشته دو
نیمه شده باشد، خوب چهطور مورخان گزارشی از آن ندادهاند؟ میگویند چون
این اتفاق دریک طرف کرهی زمین افتاده، نیمی از مردم زمین آن را ندیدهاند!
لابد در طرف دیگر هم، بعضیها خواب بوده و بیدارها هم به آسمان توجه
نداشتند، در نتیجه کسی از دو نیمه شدن ماه و عوارض عظیم آن در کره زمین
خبردار نشده است؟! البته باورمندان به این معجزه توجیهاتی برای گفتهی خود
دارند، ولی قضیه به این سادگی که تصور میکنند نیست. من برای اینکه توجه
کنید اگر کوچکترین تغییری در نسبت میان کرات، از جمله میان زمین و ماه،
پدید آید، چه آثار مخربی به بار خواهد آورد، چند نکته علمی را در اینجا
یادآور میشوم.
فاصلهی ماه تا زمین ۲۴۰ هزار مایل است. اما بهرغم این فاصلهی زیاد،
زمین تحت تأثیر جاذبهی ماه قرار دارد؛ چنانکه بر اثر این جاذبه در هر روز
دو بار جذر و مد در دریاها رخ میدهد، که گاه ارتفاع مدّ دریاها در
بعضیقسمتها تا شصت پا هم میرسد. بنابراین، در هر شبانهروز دو بار
پوستهی زمین به اندازهی چند اینچ بالا میآید. حال، اگر قدری فاصلهی ماه
به زمین نزدیکتر شود، قطعاً پوستهی زمین را بر میکند و میشکند. در کتاب
یکی از محققان معاصر، به نام کرسی موریسون، با عنوان «راز آفرینش انسان»،
که در آن نظم حاکم بر جهان را بیان میکند، آمده است که همهی اتفاقاتی که
در زمین رخ میدهد، از جمله تغییراتی که بر اثر جاذبهی ماه در زمین پدید
میآید، به قدری منظم و آرام روی میدهد که ما متوجه آنها نمیشویم؛ مثل
همین قدرت عظیم جاذبهی ماه که آب دریاها را تا این اندازه بالا میآورد و
سطح زمین را، با همهی سختی و صلابت آن، به سوی خود میکشاند. نوشته که اگر
ماه مثلاً پنجاه هزار مایل با زمین فاصله داشت، ارتفاع مد دریاها به قدری
زیاد میشد که سراسر پنج قارهی زمین را روزی دو بار آب فرا میگرفت و در
هر بار فشار آب به قدری نیرومند بود که کوهها را از جا میکند و با خود
میبرد. یا طوفانهای سهمگینی که در اثر این جذر و مدهای عظیم درمیگرفت به
اندازهای خرابی و ویرانی به بار میآورد که بشر توانایی ادامهی حیات بر
روی زمین را از دست میداد. این سونامی و طوفانهایی که در فلوریدا و جاهای
دیگر اتفاق افتاده است، در برابر آثار مخرب و ویرانگر عظیمی که آن امواج و
طوفانها ایجاد میکردند اصلاً به حساب نمیآید.
بنابراین، چنین شق القمری در صورتی ممکن بود رخ دهد که ماه فاصلهی خود را
نسبت به زمین چندان کم می کرد که اختلاف جاذبهی زمین در روی و پشت ماه آن
را از وسط به دو نیم میساخت. یعنی اتفاقی که از نظر علمی تقریباً محال
است. حدیثی است از پیامبر که میفرماید: اَبَي اللهُ اَنْ يَجْرِي
الاُمُورُ اِلاَّ بِاَسْبَابِها. یعنی خداوند اِبا دارد از اینکه امور عالم
را برخلاف قوانین و نظاماتی که خود برای آن مقرر داشته است به جریان
درآورد. ولی این آقایان معتقدند که خدا هر وقت هر کاری دلش بخواهد میکند و
کاری به اسباب و قوانین عالم ندارد. اینها مسئله را خیلی ساده تصور
کردهاند. خیال میکنند کره ماه جرم سادهای است در آسمان، بیارتباط با
بقیهی کرات، که دو پاره شدن و دوباره به هم متصل شدنش هیچ تغییری در هیچ
چیز بهوجود نمیآورد.
البته تنها معجزهی شقالقمر هم نیست و معجزات دیگری هم نقل کردهاند.
مثلاً میگویند که پیامبر مشتی سنگریزه را در دست منکران به اعجاز به تسبیح
خدا واداشت، آن هم با صدایی که آنها بشنوند! یا اینکه پیامبر به درختی
اشاره کرد تا نزد او بیاید، و درخت از ریشه کنده شد و به سوی او آمد، و بار
دیگر به فرمان پیامبر به جای خود بازگشت و دوباره ریشههایش در زمین فرو
رفت.
این داستانها به روشنی نشان میدهد که از یک سو نیاز شدیدی احساس میشده تا
معجزاتی برای پیامبر قائل شوند؛ و از سوی دیگر کوچک و کم اهمیت شمردن
معجزهی قرآن است که عظیمترین معجزهی پیامبر بهشمار میرود.
باری، بازگردیم به بررسی آیات و شناخت لغوی کلمات آن که به گمان ما بهترین
راه، تفسیر قرآن به قرآن است. کلمات «اقْتَرَب» پنج بار و «انشَقَّ» چهار
بار در قرآن آمده است. باید ببینیم این کلمات در موارد دیگر به چه معنی یا
معانیی به کار رفته اند؛ فعل اقْتَرَب در همهی مواردی که در قرآن آمده، در
ارتباط با واقعهی قیامت است. برای نمونه، سورهی «انبیاء» این طور آغاز
میشود: اقْتَرَبَ لِلنَّاسِ حِسَابُهُمْ وَهُمْ فِي غَفْلَةٍ
مَّعْرِضُونَ،(۲) مردم را هنگام رسیدگی به حسابشان نزدیک
شد و آنان همچنان در غفلت خود روی گرداناند. سخن از رستاخیز و پایان جهان
است، یعنی عمر انسان روبه پایان است و زمان رسیدگی به حساب نزدیک میشود و
مردم غافلند،. اقْتَرَبَ از باب افتعال به معنای پذیرش فعل است. نمیگوید
این اتفاق افتاده، بلکه هشدار میدهد که به زودی ماه این آمادگی را پیدا
کرده و در آستانهی این تحول بزرگ قرار خواهد گرفت.
نمونههای دیگری نیز در قرآن وجود دارد که در همهی آنها افعال به صیغهی
ماضی آمده، اما منظور وقوع فعلی در آيندهی است و دلالت بر قطعیت وقوع آن
دارد، از جمله سورهی «تکویر»: إِذَا الشَّمْسُ كُوِّرَتْ. وَإِذَا
النُّجُومُ انكَدَرَتْ.(۳) آنگاه که خورشید در هم
پیچیده و کدر شود. و آنگاه که ستارگان تیره گردند. یا سوره انفطار: إِذَا
السَّمَاء انفَطَرَتْ.(۴) آنگاه که آسمان بشکافد. یا
سورهی «انشقاق»: إِذَا السَّمَاء انشَقَّتْ.(۵) آنگاه
که آسمان شکافته شود.
این آيات نشان میدهد که مراد از «انشقاق»، بر هم خوردن نظم کنونی جهان
پیرامون ماست و جدا شدن و از مدار خود خارج شدن کرات و ستارگانی است که هر
یک در مسیر و مدار ویژهی خود قرار گرفتهاند. در قرآن دو بار از انشقاق
زمین و چهار بار از انشقاق آسمان و یک بار هم از انشقاق ماه سخن به میان
آمده است، که همه خبر از گسیخته شدن و از هم پاشیدن نظم فعلی کرات در روز
رستاخیز میدهد.
اقْتَرَبَتِ السَّاعَةُ، اشاره به موعدی است که ساعت قیامت نزدیک میشود.
«ساعت» یعنی زمان، ولی در قرآن این کلمه به معنی زمان وقوع قیامت است.
«ساعت» آن حالت آمادگی است که جهان ما هنگام ظهور قیامت پیدا خواهد کرد.
مثل اینکه سیب وقتی رسید، به اندازهای سنگین میشود که از درخت جدا
میگردد. «انشقاق»، مثل «انقلاب»، که آمادگی اجتماع برای دگرگونی است،
آمادگی ستارگان را برای انشقاق و جدا شدن نشان میدهد. وقتی جهان در
آستانهی قیامت قرار گیرد، همانطور که خورشید تیره و تار و پوستهی زمین
منفجر و متلاشی و کوهها غبار و همچون پشم حلاجی شده در آسمان پراکنده
گردند، ماه هم از مدار و مسیر خود بیرون میرود و در هم فرو میریزد. با
وجود چنین حادثهی بزرگی در پیش، مردم در چه حال و اندیشهای هستند؟
وَإِن يَرَوْا آيَةً يُعْرِضُوا وَيَقُولُوا سِحْرٌ مُّسْتَمِرٌّ ، آنها
هر آیه و نشانهای ببینند روی میگردانند و میگویند این جادویی نیرومند
است. یعنی این آیات بیدارشان نمیکند؛ باور نمیکنند؛ بلکه اعراض میکنند.
درست مثل همان سخنی که در ابتدای سورهی «انبیاء» آمده است: اقْتَرَبَ
لِلنَّاسِ حِسَابُهُمْ وَهُمْ فِي غَفْلَةٍ مَّعْرِضُونَ لَاهِيَةً
قُلُوبُهُمْ(۶) حساب مردم دارد نزدیک میشود، حال آنکه
در متن غفلتی با رویگردانی هستند، چون دلشان به بیهودگیها مشغول است. یک
وقت هست انسان از چیزی غافل است، ولی به آن بیاعتنا نیست؛ به آن پشت نکرده
است، فقط بیخبر است؛ ولی گاه غفلت عین اعراض و روی گرداندن و بیاعتنایی
تعمدی است. دلهایشان آنقدر مشغول و سرگرم به لهو و لعب زندگی است که
اصلاً توجه ندارند چه سرنوشتی در انتظارشان است. در این آیه هم همین را
میگوید: مردم از سرنوشتی که در پیش دارند غافلاند و هر آیه و نشانهای هم
ببینند، از آن اعراض میکنند.
این سئوال واقعا مطرح است که اگر پیغبمر ماه را دو نیم کرد و چنین اتفاق
بزرگی افتاد، این معجزه چه نقشی در ایمان آوردن کافران داشت؟ از آن گذشته،
اگر قرآن را به دقت مطالعه کنید، میبینید که معمولاً در پی هر معجزهای که
مردم ایمان نمیآوردند، عذاب نازل میشده است؛ پس چرا با وجود چنان معجزهی
بزرگی، کافران همچنان بر کفر خود باقی ماندند و هیچ عذابی هم بر آنها نازل
نشد؟
وَكَذَّبُوا وَاتَّبَعُوا أَهْوَاءهُمْ، آنها تکذیب کردند و در پی
خواستههای دلشان رفتند. یعنی بهدنبال تمایلات و هوا و هوسشان رفتند و
حقیقت را نادیده گرفتند.
وَكُلُّ أَمْرٍ مُّسْتَقِرٌّ. درحالی که هر امری قرار خود را پیدا میکند و
در جای خود قرار میگیرد. به عبارت دیگر، هیچ چیز در این عالم بیقرار و
قاعده و بلاتکلیف و نامشخص نیست.
وَلَقَدْ جَاءهُم مِّنَ الْأَنبَاء مَا فِيهِ مُزْدَجَرٌ. و همانا آنچه از
خبرهایی که در آن مایهی پند گرفتن و باز ایستادن از گناه باشد برای آنها
آمده است. فِيهِ مُزْدَجَرٌ. یعنی هر آگاهی که انسان را از ارتکاب زشتی باز
دارد، در این کتاب بیان شده است. «مزدجر» همان عامل بازدارنده از فساد و
کفر و عناد و شرک و ظلم و ستم است.
حِكْمَةٌ بَالِغَةٌ فَمَا تُغْنِ النُّذُرُ، این سخنان، حکمتی است رسا، اما
با انکار آنان، انذار دهندگان سودی نتوانند رساند. یعنی این مطالب سخنانی
مبهم و نامفهوم نیست، گفتاری روشن و آشکار و قابل فهم است، اما برای کسانی
که از آن روی گرداناند بیفایده است.
بدین تریب، از محورهای اساسی این سوره مسئلهی «انذار» است. در این سوره ۱۲
بار مشتقات کلمهي «انذار» آمده است. این کلمه را معمولا «بیم دادن» ترجمه
میکنند. میگویند پیامبران برای دو کار آمدهاند: تنذیر و تبشیر. یعنی
آمدند تا بیم و بشارت دهند. بشارت به بهشت، و بیم از دوزخ. اما ترجمهی
انذار به بیم دادن یا «ترساندن» منطبق با معنای قرآنی آن نیست. ما در زبان
فارسی ترس و وحشت را معمولاً بر واکنشی احساسی در برابر خطر اطلاق میکنیم.
در قرآن واژههای متعددی وجود دارد که همه را «ترس» ترجمه میکنند، در حالی
که ترس بیانگر مفهوم واقعی آن کلمات نیست. البته «خوف» را شاید بشود گفت
ترس، اما مثلاً «تقوا» ترسیدن نیست و اتَّقُوا اللَّهَ به این معنی نیست که
از خدا بترسید. «تقوا» ملکهی خودداری و کنترل نفس و نوعی ترمز در غلیان
غرایز است، یا مثلاً «وَجَل» در آیه: الَّذِينَ إِذَا ذُكِرَ اللّهُ
وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ(۷) معادل ترس نیست، بلکه نوعی
دلنگرانی و اضطراب از آینده قیامت است، یا «رَهبَت» در آیه:
وَرَهْبَانِيَّةً ابْتَدَعُوهَا(۸) که آنرا مکتب
«ترسایان»، و رُهبان را «ترسا» میگویند، ترجمه رسایی نمیباشد، در کلمه
رهبت نوعی استمرار و پیوستگی بیم از پروردگار عالم وجود دارد. همچنین
«شفقت» و«رعب» و کلماتی د یگر که شاید بالغ بر ۱۵ واژه بشود.
«انذار»، چنانکه بارها گفتهام، هشدار و اعلام خطر است، مثال هم زدم که
آژیر حملهی هوایی نوعی انذار است. آژیر کشیدن برای این نیست که آدمها را
بترسانند و کودکان از صدای آژیر وحشت کنند؛ آژیر خبر از حمله هوایی میدهد
تا مردم خود را به پناهگاه برسانند. ترس فقط یکی از اجزای مفهوم «انذار»
است. پیامبران آمدهاند تا بشر را از خطراتی که در اثر غفلت در کمین آنهاست
آگاه کنند تا در فرصت باقیمانده تغییر شیوه زندگی بدهند. آگاهش کنند که تا
دیر نشده بجنب و خودت را نجات بده. به این «انذار» میگویند تا خانه در
رهگذر سیل نسازد. پیامبر میفرماید بزرگترین دشمن شما همین زندگی آلوده به
جهل و شرک و ظلمی است که در آن غوطهورید. دشمن شما درونی است و در وجودتان
رخنه کرده است و البته انذار در کسی اثر میکند که آمادگی پذیرفتن آن را
داشته باشد. پس، یکی از محورهای اساسی این سوره، همانطور که گفته شد،
انذار به معنی اعلام خطر است.
محور دیگرسوره، تکذیب منکران است. پیامبر به عذاب انذار میداد، عذاب
خدایی. اما نه این معنی که خدا دربالا نشسته و دستورهایی داده که اگر به
آنها گوش نکنیم تنبیهمان خواهد کرد. عذاب خدا چیزی جز نتیجه و بازتاب
کارهای خود ما نیست؛ محروم شدن بشر از رشد و کمال، همان عذاب اوست. البته
همه جا در قرآن خدا را فاعل عذاب شمرده است؛ ولی چنانکه گفتیم، عذاب
ثمرهی اعمال خود ماست و خدا علتالعلل و قانونگزار است. مثل کارنامهی
مردودی که آخر سال به شاگردی میدهند: البته از دیدن آن احساس عذاب میکند
که عمرش تلف شده و سرمایه و آبرویش رفته است، درست است که نمرهی رد و قبول
را معلم و استاد میدهد، اما بر طبق مقرراتی که نظام آموزشی تعیین و برقرار
کرده است. پس آنکه مردود شده، خود موجبات عذاب خویش را فراهم آورده است.
پیامبران آمدهاند تا به بشر اعلام خطر کنند که زندگی آیندهات در معرض خطر
است و روزی گرفتار عذاب رفتار و کردارت خواهی شد، ولی کافران آنها را تکذیب
میکنند. آیهی بعد به پیامبر میگوید حکمتهای بالغه در گوش و مغز اینان
اثر نمیکند، پس:
فَتَوَلَّ عَنْهُمْ يَوْمَ يَدْعُ الدَّاعِ إِلَى شَيْءٍ نُّكُرٍ، پس از
آنان روی بگردان (و منتظر باش) روزی را که دعوت کننده آنها را به چیزی
ناخوشایند بخواند.
روشن است که منظور روز قیامت و پیامی است که در آن روز به گوش همه خواهد
رسید. در قرآن گاهی از آن تعبیر به «نفخهی صور» (دمیدن در شیپور) شده است
که فراخوانی عمومی است. «نُکُر» چیزی است ناخوشایند که نفس انسان نمی
پسندد.
خُشَّعًا أَبْصَارُهُمْ، چشمهاشان از هول و وحشت فرو افتاده است. یعنی
سرافکندهاند و در خود فرو رفته یا چنان وحشتی سراپای وجودشان را گرفته که
جرأت نگاه مستقیم به حادثه روبهرو را ندارند.
يَخْرُجُونَ مِنَ الْأَجْدَاثِ كَأَنَّهُمْ جَرَادٌ مُّنتَشِرٌ. از گورها
چنان بیرون میآیند که گویی ملخهایی پراکندهاند. شاید در فیلمها و یا در
مناطق جنوبی ایران دیده باشید که دستههای ملخ وقتی هجوم میآورند، از
پرواز درهم برهمشان آسمان تیره میشود؛ وقتی بمبی در جایی منفجر شود،
مردم نمیدانند به کدام سو بگریزند، هر یک بیاراده به طرفی پا به فرار
میگذارد، همه فقط میخواهند فقط خود را از مهلکه نجات دهند. این تصویری
است که در آیه ارائه میشود.
مترجمان «اَجداث» را «گورها» گرفتهاند. اما این معادل چندان درستی نیست.
از گورها پس از صد یا دویست سال چیزی باقی نمیماند. گذشته از آن، حوادث
طبیعی و فرسایش هم آنها را دگرگون میکند. بهنظر نمیرسد منظور از «گور»
همین گودالی که جنازه را در آن دفن میکنند. وقتی سلولهای بدن ما جذب
عناصر طبیعت میشود، بعضی در دریا غرق میشوند و در بعضی کشورها مردگانشان
را میسوزانند و خاکستر میکنند یا طعمهی پرندگان میسازند، دیگر سخن گفتن
از «گور» معنی ندارد. اگر هدف از قبر و معنای آن پوشاندن جنازه باشد، آیا
نمیتوان خروج از «جدث» را همان آشکار شدن اطلاعات سلولهای نهفته در خاک و
برملاشدن اسرار حافظههای زیر اتمی ذرات وجود خودمان دانست، که امروز
پیشرفتهای علمی گوشهای از آنرا کشف کرده و صنایع الکترونیک متکی بر همین
ذخیره سازی انبوه اطلاعات در محفظههای بسیار کوچک است؟
مُّهْطِعِينَ إِلَى الدَّاعِ يَقُولُ الْكَافِرُونَ هَذَا يَوْمٌ عَسِرٌ.
به سوی آن فراخواننده کشانده میشوند و کافران- آنهایی که حقایق را انکار
میکردند- می گویند این روزی سخت و دشوار است. «مهطعین» واژهای است که
شاید آن را نتوان به زبان فارسی برگرداند. در زبان عربی شتری را که از چیزی
به شدت وحشت کرده و در حالیکه گردنش را میکشد، سراسیمه از آن
میگریزد«مهطع» میگویند. این کلمه را در زمانی که چشم آدم از ترس خیره
میشود هم به کار بردهاند. مسلما در آن محیط معنی این واژه به خوبی درک
میشده است. اما در فارسی امروز معادل دقیقی برای این کلمه نداریم. معادل
انگلیسی تقریباً نزدیک به آن panic است.
در آیاتی دیگر آمده است که آن روز برای کافران روز دشواری است؛ درست مثل
روز امتحان برای محصل درس نخوان. محصلی که درس خوانده است راحت و آرام
میآید و امتحان میدهد، ولی محصلی که درس نخوانده در زحمت و عذاب است و
ساعات دشواری را میگذراند.
باری، مضمون این هشت آیه انذاری است از آینده و حادثهای که در نظام
فیزیکی فعلی جهان اتفاق خواهد افتاد که همواره به انسان در طول تاریخ هشدار
داده شده است. از اینجا به بعد به بیان پنج تجربهی تاریخی میپردازد که
مربوط است به سرنوشت اقوام گذشته که چهگونه به سبب تکذیب پیامبران خود را
نابود ساختند.
قرآن همواره از پنج دورهی خاص یاد میکند. این پنج دوره به عنوان
سرفصلهای مهم تاریخ بشر است که در سرنوشت او نقش بسیار تعیینکننده داشته
است. نخست دورهی نوح است؛ دوم دورهی قوم عاد و هود پیامبر؛ سوم دورهی
قوم ثمود و پیامبرشان صالح، چهارم دورهی قوم لوط، و بالاخره پنجم دورهی
شعیب پیامبر. جالب است که از منظر قرآن، انسانها هم پنج دوره اشتغال و
سرگرمی را طی میکنند: لعب، لهو، زینت، تفاخر، تکاثر: أَنَّمَا الْحَيَاةُ
الدُّنْيَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَزِينَةٌ وَتَفَاخُرٌ وَتَكَاثُرٌ.(۹)
کودک در ابتدای رشد خود جز «لعب»، یعنی بازی، کار دیگری نمیکند. چون باید
از نظر جسمی رشد کند، فقط بازی میکند. قدری که بزرگتر میشود، به «لهو»،
یعنی کارها و سرگرمیها، مثل انواع بازیهای کودکانه، سرگرم میشود. «لهو»
یعنی کاری که برنامه و هدفی در آن نیست و مقصود از آن فقط سرگرم شدن است.
کودک نوپا دنبال لهو نمیرود، چون هنوز تشخیص مغزی سرگرمی ذهنی را نمیدهد.
مرحلهی سوم همان مرحلهي بلوغ و دوران «زینت» است. جوان نوبالغ بسیار به
زینت و آراستن خود علاقهمند است. مثلاً پسرها تمایل به نشان دادن عضلات و
زور بازوشان دارند و دخترها هم از عرضه زیباییهای ظاهریشان لذت میبرند.
پس از این مرحله نوبت به مرحلهی «تفاخر» میرسد. یعنی انواع و اقسام
فخرفروشیها، مثل افتخار کردن و بالیدن به ثروت و مقام اجتماعی. مرحلهی
بعدی زمانی است که سن بالاتر رفته و آدمی از اواسط عمرش گذشته و امید به
انرژی و جوانیاش را از دست داده است. در این مرحله اهل «تکاثر» میشود.
مرتب حساب بانکیاش را بالا و بالاتر میبرد و تنها چیزی که فکرش را به خود
مشغول میکند انباشتن ثروت است. جوان، چون انرژی دارد، خیلی نگران آینده
نیست. در تلاش ساختن زندگی آینده است. ولی سنش که بالاتر رفت و به
میانسالی پا نهاد، برای آنکه باقی ماندهی عمر را از دست ندهد، کم کم به
ثروت اندوزی و تکاثر رو میآورد. این پنج مرحلهی عمر آدمی است. البته خیلی
از آدمها در همان مرحلهی بازی و لعب یا لهو یا زینت متوقف میشوند.
بسیاری از بزرگسالان در حقیقت کودکان پیر هستند و هنوز به بلوغ
نرسیدهاند.
چنانکه اشاره کردیم، تاریخ بشریت این ادوار پنجگانه را طی کرده است؛ دوران
نوح، دوران کودکی بشر بوده است. نوح ۹۵۰ سال تبلیغ کرد و مردم را به سوی
خدا فراخواند، ولی آنها به بازی و «لعب» مشغول بودند و به او توجه نکردند.
قوم عاد خیلی احساس قدرت و «فخر» فروشی میکردند، در زمان هود آدمیان قدری
جلوتر آمده و رشد بیشتری کرده بودند، در این دوره مردم با کارهای «لهو» و
بیهودهای خود را سرگرم میکردند و از یاد خدا غافل بودند. دوران لوط دوران
افراط در «زینت» و ارضای تمایلات مفرط جنسی و خوشگذرانی بود. در عهد شعیب
تجارت و داد و ستد رواج پیدا کرد و مردم بیشتر در پی کسب ثروت و مال
اندوزی، یعنی «تکاثر» بودند. گویی تاریخ بشر تاریخ زندگی یک فرد انسانی است
و همان مراحل را پشت سر گذاشته است. حال، در این سورهی مکی، که در سال
چهارم بعثت نازل شده است، بهصورت کلی و گذرا این پنج دوره را بیان میکند.
نخست از دورهی نوح سخن به میان میآورد:
كَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوحٍ فَكَذَّبُواعَبْدَنَا وَقَالُوا
مَجْنُونٌ وَازْدُجِرَ، پیش از اینان، قوم نوح هم این سخنان را تکذیب کردند
و بندهی ما را دروغگو شمردند و گفتند دیوانه است، او هم آزرده شد و از
مردم کناره گرفت. به یاد داشته باشید که در هشت آیهی قبلی سخن از انذار
پیامبران و تکذیب منکران در میان بود. نوح را هم که بندهی خدا و مخالف
طاغوتها بود، گفتند جن زده است و حرفهای نامربوط و پریشان میگوید و از
خود طرد کردند.
فَدَعَا رَبَّهُ أَنِّي مَغْلُوبٌ فَانتَصِرْ. پس پروردگار خویش را خواند
که بر من غلبه یافتهاند، پس خودت کمکم کن. داستان نوح در سورههای دیگر
قرآن بیشتر شرح داده شده است. از جمله در سورهی «نوح» آمده است که او به
درگاه پروردگار عرض کرد: پروردگارا، من قوم خود را شب و روز خواندم، لیکن
خواندن من جز رمیدن و گریختن برآنها نیفزود. من هرگاه آنان را میخوانم تا
در معرض آمرزش تو قرار گیرند، انگشتان خویش در گوشهاشان میکنند و
جامههای خود را بر سر میکشند. و بر کفر خود پای فشرند و تکبر ورزند، آن
هم چه تکبری!(۱۰) اینجاست که نوح که طاقتش از کفر و
انکار قومش طاق شده بود، میگوید پروردگارا، من دیگر مغلوب شدهام. آنچه از
دستم برمیآمده کردهام و دیگر کاری از من ساخته نیست و دعا میکند
پروردگارا، بر روی زمین از این کافران هیچ کس را باقی مگذار که اگر بگذاری،
بندگان تو را گمراه می کنند و جز بدکار و کافر نمیزایند.(۱۱)
یعنی به این نسل هیچ امیدی در آینده نیست؛ مثل باغی که تمام آن را خس و
خاشاک و گیاه هرز فرو گرفته و باید همهی آنها را از ریشه برکند و گیاهان و
رستنیهای تازهای کاشت.
فَفَتَحْنَا أَبْوَابَ السَّمَاء بِمَاءٍ مُّنْهَمِرٍ. پس درهای آسمان را
به آبی بس تند و ریزان گشودیم. اینکه میگوید «ما» یعنی ضمیر جمعی بهکار
میبرد،منظور نظاماتی است که خداوند در طبیعت قرار داده است. باید در نظر
داشت که طبیعت از عمل آدمی تأثیر میپذیرد. قرآن به صراحت میگوید
عذابهایی که بر امتهای پیشین نازل شده پژواک عمل خودشان در عالم بوده
است. انسان جزیی از طبیعت است و این مجموعه همه با هم کار میکنند و
هماهنگاند. بنابراین، نقش و کارکرد هر جزیی در اجزای دیگر تأثیر میگذارد.
باری، به دعای نوح، چندین و چند شبانهروز بارانی سیلآسا از آسمان باریدن
گرفت:
وَفَجَّرْنَا الْأَرْضَ عُيُونًا فَالْتَقَى الْمَاء عَلَى أَمْرٍ قَدْ
قُدِرَ. و زمین را به چشمههایی شکافتیم، پس آبها بر کاری مقدرشده به هم
رسیدند. یعنی از زمین و آسمان آب روان شد و همه جا را فرا گرفت و شدت
بارندگی و سیل به حدی رسید که پناهگاهی در زمین نماند. در آیهای دیگر
دربارهی این واقعه میگوید: وَفَارَ التَّنُّورُ(۱۲) و
آب از تنور، یعنی زمین، بجوشید. گویی آبهای زمین حالت آرتزین پیدا کرده و
از زمین فوران میکرد.
وَحَمَلْنَاهُ عَلَى ذَاتِ أَلْوَاحٍ وَدُسُرٍ. او را بر کشتی دارای
تختهها و میخها سوار کردیم. «دُسُر» هم به معنای میخهاست و هم طنابهای
کشتی و بادبانها. در هرحال، نوح سوار بر قطعاتی از چوبهای به هم متصل شده
بر روی آب میرفت.
تَجْرِي بِأَعْيُنِنَا جَزَاء لِّمَن كَانَ كُفِرَ. که زیرنظر ما جریان
مییافت، یعنی در آن سیل و امواج خروشان، کشتی نوح به فرمان خدا و با علم و
ارادهی او، به حرکت درآمده بود و راه میسپرد، تا نجات آنها مجازاتی باشد
برای کسانی که به او کافر شدند.
وَلَقَد تَّرَكْنَاهَا آيَةً فَهَلْ مِن مُّدَّكِرٍ و همانا آن کشتی را
نشانه و عبرتی باقی گذاشتیم پس، آیا یاد آورنده و پند گیرندهای هست؟ آیا
کسی هست که از شنیدن و خواندن این وقایع بیدار شود؟ از کلماتی که در این
سوره بسیار به کار رفته و از دیگر محورهای اساسی آن است، «ذکر» است.
«مدّکر» از ریشهی «ذکر» است و در اصل «مذدکر» بوده و با تغییراتی در صرف
این کلمه، در باب افتعال، به صورت «مدّکر» درآمده است. معنایش همان «تذکر
پذیر» است. باری، آیا کسی هست که این سرنوشت مایهی عبرت او شود؟ آیا این
داستان کسی را تکان میدهد؟
فَكَيْفَ كَانَ عَذَابِي وَنُذُرِ. پس، بنگر که عذاب و هشدار دادن من
چهگونه بود. یعنی آن انذارها و هشدارهای نوح فقط برای جلوگیری از نازل شدن
این عذاب بود.
وَلَقَدْ يَسَّرْنَا الْقُرْآنَ لِلذِّكْرِ و هر آینه قرآن را برای یادآوری
و پند گرفتن آسان ساختیم.
خداوند در ضمیر انسان حقایقی را نهفته و آنها را در گوش جان او فرو خوانده
است؛ ولی آدمی به خاطر سرگرم شدن به دنیا و غفلت از وظایفی که برعهده دارد،
آن حقایق را از یاد برده و آیینهی دل و جانش را زنگار گرفته و چشم عبرت
بینش را کور ساخته است. قرآن برای آن نازل شده است که چشم دل را باز کند و
زنگار از دل بزداید. این است سبب آنکه خداوند قرآن را آسان ساخته است و هر
بار که از تاریخ و سرنوشت قومی یاد میکند، در پی آن میگوید «ما قرآن را
برای یادآوری و پند آسان ساختیم». یعنی این کتاب در بر دارندهی حقایق و
تجربیات تاریخی است که به زبانی قابل فهم بیان شده است. کتاب فلسفی یا
کلامی نیست که مجبور شوید اول مبانی فلسفه و کلام بخوانید تا آن را بفهمید.
یا کتاب علمی به معنی فنیِ این کلمه نیست، که خاص اهل تخصص باشد.
يَسَّرْنَا یعنی میسور و سهل است و درک آن زحمتی ندارد؛ فقط باید تو طالب
فهم آن باشی.
اما اینکه گفتیم راه بهره بردن و پند گرفتن از قرآن به روی همه باز است و
هر کس به قدر وسع خود میتواند از آن بهرهمند شود، مخالفانی دارد که
معتقدند فهم این کتاب کار هر کس نیست؛ بلکه فقط عالم متخصص آن را در
مییابد و دیگران باید از او فرا بگیرند و آن را همانگونه بفهمند که او
میفهمد و میگوید. یعنی میخواهند همان بلایی را بر سر قرآن بیاورند که
متولیان دین یهود و نصاری بر سر «تورات» و «انجیل» آوردند. پیروان این
کتابها هم منع شده بودند که خود بدون واسطه به سراغ کتاب آسمانی بروند. در
قرون وسطی کتاب آسمانی برای پیروانش جزو کتابهای ممنوعه به شمار میرفت و
مردم حق نداشتند در خانهی خود انجیل داشته باشند. بعدها البته انقلابی شد
و لوتر کتاب مقدس را برای اولین بار به زبان آلمانی ترجمه کرد.
دربارهی قرآن هم همین بحث مطرح است، اما در خداوند بارها تذکر داده است که
ما قرآن را برای یادآوری آسان کردیم و در جای دیگری میگوید: أَفَلَا
يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلَى قُلُوبٍ أَقْفَالُهَا.(۱۳)
آیا در قرآن نمیاندیشند؟ مگر بر دلهایشان قفلهاست؟ پس، به شهادت این
آیات، میتوان حکم قطعی کرد که قرآن فرد فرد مسلمانان و اهل ایمان را مخاطب
قرار داده و دعوت کرده است که در کتاب خدا تأمل و تفکر کنند.
مخالفان به این حدیث استدلال میکنند که: انَّما یَعرِفُ القُرآنَ مَن
خوطَبَ بِهِ(۱۴) یعنی قرآن را کسی درمییابد که مخاطب آن
باشد. میگویند علم قرآن نزد پیامبر بود و او آن را به امیرالمومنین علی
آموخت و ایشان نیز به فرزندان خود به ترتیب تا به امام دوازدهم رسید و
ایشان نیز غایب شدند، و چنین نتیجه میگیرند که غیر معصوم را به علم قرآن
دسترسی نست مگر از طریق احادیث و روایات معصومین! اگر یادتان باشد، اوایل
انقلاب آقای خمینی گفتند که ما برای دو چیز باید تا ابد حسرت بخوریم؛ یکی
آنکه به حضرت علی امکان ادامه حکومت ندادند تا جامعه اسلامی را به کمال
مطلوب برساند، دوم آنکه با غیبت امام دوازدهم علم حقیقی قرآن از میان ما
رفت و مردم از فهم حقایق اصیل آن محروم شدند. بنابراین ناگزیریم به احادیث
و روایاتی که از آن بزرگان به جا مانده است متوسل شویم.
و لابد از قول آقایان شنیدهاید که قرآن «قطعی الصدور و ظنی الدلاله» است.
یعنی صدورش از جانب خدا قطعی است، ولی دلالت آن بر معانی ظنی و گمانی است.
یعنی ما به قطع و یقین نمیدانیم و نمیتوانیم حکم کنیم که منظور آیات
چیست، ولی معتقدند روایات و احادیث نقل شده از پیامبر و ائمه «ظنی الصدور و
قطعی الدلاله» است. یعنی معانی آنها روشن است و قطعی. خلاصه اینکه گرچه
قرآن از جانب خداست، ولی معنی و مقصود آن درست بر ما روشن نیست؛ اما
روایات، با وجود آنکه به قطعیت نمیتوان حکم کرد که پیامبر و امامان آنها
را گفتهاند، معانیشان روشن و قطعی است. این تصور باطل موجب شده که به
تدریج قرآن کنار نهاده شود و ما با دریایی از روایات و احادیث روبهرو شویم
که معلوم نیست که تا چه اندازه اصالت دارند. کتب حدیث اهل تسنن پس از دو
قرن و کتب حدیث اهل تشیع پس از سه قرن از رحلت پیامبر تدوین شده است. و خدا
میداند در این دو سه قرن چه ناخالصیهایی در این روایات سینه به سینه وارد
شده است! همین کتاب «صحیح بخاری» که معتبرترین و قدیمی ترین کتب روایی
برادران اهل تسنن است، گفته میشود جمع آوری کننده محقق، عالم و با پشتکار
آن حافظ ابوعبدالله بخارایی، با همتی والا در سفر به اقصا نقاط جهان اسلام،
طی سالیانی دراز برای دیدار با کسانیکه چیزی از پیامبر شنیده بودند، پس از
جمع آوری بیش از ۷۰۰ هزار حدیث! فقط حدود یکصدم آنها، دقیقا ۷۲۷۵ حدیث را
حفظ کرده و بقیه را کنار نهاده است که با حذف تکراریها حدود ۴۰۰۰ حدیث،
یعنی کمی بیش از نیم درصد آنها باقی ماند. با اینحال اگر امروز شما بعضی
از همین احادیث منتخب را بخوانید، در شگفت میمانید که چقدر در تعارض با
قرآن است! معالأسف اعتبار و تقدس قایل شدن برای نقلیات سینه به سینه به
نام پیامبر و اهل بیت او موجب شده است که قرآن عملاً در حاشیه قرار گیرد و
به روایاتی متوسل شویم که بیشتر آنها اصالتشان جای تردید جدی دارد و بسیاری
از خشونت گرایان و زن ستیزان زمان ما به همین روایات، که بازتاب دهنده
خلقیات و باورهای معاصران راویان است، استناد میکنند.
بدیهی است اگر ضبط صوتی وجود داشت و یقین میکردیم این سخنان از پیامبر و
اهل بیت مطهر ایشان و قطعی الصدور است، آنها را بر روی چشم میگذاشتیم و
میپذیرفتیم. وانگهی، این نص سخن پیامبر است که هر سخنی از قول من به شما
رسید، آن را بر قرآن عرضه کنید و با قرآن درستی آن را بیازمایید، و اگر
موافق قرآن بود بپذیرید وگرنه بر سینهی دیوارش بکوبید، درست با همین تعبیر
تند؛ ما وافقالقرآن فخذوه و ماخالف فضربوه علیالجدار! بی جهت نبود که
پیامبر مکرم ما توصیه اکید میفرمود: «از من سخنی نقل نکنید، آنانکه نقل
کردهاند نیز آنرا معدوم سازند»، و این توصیه تا حدود یکصد سال پس از هجرت
رعایت میشد. گویا آن پیامبر گرامی نگران همین بود که کلام الهی با نقلیات
خطاپذیر تاریخی کمرنگ گردد.
کتب حدیثی تشیع نیز که معتبرترین آنها اصول کافی است، همین حالت را دارد،
بلکه یکقرن هم دیرتر تهیه شده است. جمع آوری کننده این کتاب ارزشمند،
عالم بزرگوار شیعی ثقهالاسلام کلینی متوفی ۳۲۹ هجری، حدود ۱۶ هزار حدیث را
از راویانی بیش از ۳۰ نفر نقل کرده است، با اینحال پس از انقلاب اسلامی در
ایران، مرحوم بهبودی، که معروفترین حدیث شناس ایران بود، با ارزیابی روایات
این مجموعه، حدود دو هزار روایت از میان آنها را معتبر شناخت و آنها را
درکتابی بهنام «صحیح کافی» برای چاپ آماده کرده بود که به توصیه مرحوم
منتظری، با توجه به جو و جامعهای که در آن گفته شده: «کافی برای شیعیان ما
کافی است» (الکافی کاف لشیعتنا)! نام آنرا قبل از توزیع کتاب به گزیده
کافی تغییر داد! گویا معیار گزینش مرحوم بهبودی علم رجال و درایه و میزان
اعتماد به راویان بود، خدا رحمت کند مرحوم احمد علی بابایی را که روایات
همین گزینش را بر عقل و قرآن عرضه کرده و روایاتی استخراج نموده بود که
خواننده حیرت میکرد! همه این اشکالات ازآنجا ناشی میشود که تاکنون کسی
پیدا نشده جرات کند کتابهای حدیث را در عرضه به قرآن تصفیه کند و با حذف
آنچه مغایر محک قرآن است، بخشهای بسیار با ارزش آنرا، که کم هم نیستند،
عرضه نماید.
حال اگر ما قرآن را به عنوان محک و معیار شناخت کنار بگذاریم و خود را
معزول از فهم و شناخت آن بدانیم، چهطور میتوانیم بفهمیم که این احادث و
روایات موافق قرآن هست یا نه؟ در هرحال، چنان که عرض کردم، آیهی: وَلَقَدْ
يَسَّرْنَا الْقُرْآنَ چهار بار دراین سوره تکرار و تأکید شده است که
خداوند قرآن را برای کسی که بخواهد آن را بفهمد و بیدار شود آسان ساخته
است.
كَذَّبَتْ عَادٌ فَكَيْفَ كَانَ عَذَابِي وَنُذُرِ. و قوم عاد تکذیب کردند؛
پس بنگر نتیجهی عذاب و بیم دادن من چهگونه بود. خداوند عذاب را، چون
قوانین آن مقرر شدهی اوست، به خود نسبت داده است، اما همانطور که بارها
ذکر شده، عذاب بازتاب عمل خود انسان است.
إِنَّا أَرْسَلْنَا عَلَيْهِمْ رِيحًا صَرْصَرًا فِي يَوْمِ نَحْسٍ
مُّسْتَمِرٍّ. ما بر آنها باد سرد و سختی را در روزی شوم فرستادیم. طوفانی
که مشابه آن را در سالهای گذشته درآمریکا شاهد بودیم ودیدیم که چه
خرابیها و خسارتهایی در پیشرفتهترین و مجهزترین کشور جهان باقی گذاشت.
قوم نوح با قدرت آب، عنصری که در لطافت به آن مثل زده میشود، از میان رفت؛
و قوم عاد، که پیامبرشان هود را دروغگو خواندند، با باد، که هر چیز سست را
به آن تشبیه میکنند و مثل میزنند هلاک شد.
تَنزِعُ النَّاسَ كَأَنَّهُمْ أَعْجَازُ نَخْلٍ مُّنقَعِرٍ. گویی آنها تنه
نخلهایی از بیخ برکنده شده بودند.
یعنی باد مردم را مثل درخت از ریشه برمیکند و به این سو و آن سو
میافکند. در چند سورهی دیگر هم در باره نیرومند بودن قوم عاد سخن گفته
است. در این دورهای از تاریخ بشر گویا آدمیان از نظر فیزیکی رشد
فوقالعادهای داشتند و همگی بلند قامت، سینه ستبر، تنومند و قوی هیکل
بودند و از این جهت خیلی به خود مغرور بودند. قرآن بارها به هلاکت این قوم
اشاره کرده است که چگونه مانند تنههای بلند درخت به زمین افتاده بودند. در
سورهی «غافر» در مذمت منکران معاصر پیامبر اسلام میگوید: كَانُوا هُمْ
أَشَدَّ مِنْهُمْ قُوَّةً وَآثَارًا(۱۵) آنها از اینها
نیرومندتر و دارای آثار بازماندهی بیشتری بودند.
فَكَيْفَ كَانَ عَذَابِي وَنُذُرِ. وَلَقَدْ يَسَّرْنَا الْقُرْآنَ
لِلذِّكْرِ فَهَلْ مِن مُّدَّكِرٍ. این واقعهی تاریخی را قرآن در سال
چهارم بعثت، که مسلمانها هنوز در آغاز راه بودند و بیمها و نگرانیهای
فراوان داشتند، بیان کرده است تا با این ماجراها آشنایشان کند و به آنها
قوت قلب دهد و یادآوری کند که آب و باد و آتش همه در خدمت او و مجری فرمان
او هستند.
كَذَّبَتْ ثَمُودُ بِالنُّذُرِ. قوم ثمود هم هشدار دهندگان را دروغگو
انگاشتند و تکذیبشان کردند. این مردم ظاهراً در حوالی شمال حجاز زندگی
میکردهاند. در آیات بسیاری از قرآن از این قوم سخن گفته شده است. آنها
نیز به اعلام خطر پیامبر خود وقعی نگذاشتند، و به عاقبت سوء اعمال خود
گرفتار و از صفحهی گیتی محو شدند.
فَقَالُوا أَبَشَرًا مِّنَّا وَاحِدًا نَّتَّبِعُهُ اینها میگفتند آیا از
یک بشری مانند خود پیروی کنیم؟! تعجب میکردند که مگر ممکن است آدمی مثل
خود ما از جانب خدا چنین مأموریت بزرگی داشته باشد؟ مردم همیشه انتظار
دارند- در طول تاریخ این را شاهدیم- که اگر خدا میخواست پیامی بفرستد و
مردمان را هدایت کند، باید فرشتهای نازل میکرد تا نشان دهد از ملکوت
آسمان و عوالم ماورای طبیعت آمده است. در نظر عوام باورپذیر نبوده که یک
نفر از میان خودشان به رسالت مبعوث شود،آن هم کسی که نه ثروتی دارد، نه
قدرتی و نه لشکری تا او را یاری نماید.
إِنَّا إِذًا لَّفِي ضَلَالٍ وَسُعُرٍ. میگفتند: ما آنگاه- یعنی در صورت
تبعیت از فردی مانند خودمان- باید خیلی در گمراهی و آتش باشیم! آن قدر به
خود مغرور بودند که میگفتند ما باید خیلی احمق باشیم که یکی مثل خودمان را
نمایندهی خدا بدانیم! منظور از «ضلال» در اینجا ضلالت دینی نیست. کلمه
«سُعُر» نیز جمع «سَعیر» به معنی آتش است. شاید منظورشان از آتش اشاره به
هشداری باشد که صالح پیامبر به آنان میداده که راهی که در پیش گرفتهاید
سرانجامش گمراهی و آتش است، و آنها میگفتند که این خود گمراهی و به آتش
افتادن است که از تو حمایت و تبعیت کنیم.
أَؤُلْقِيَ الذِّكْرُ عَلَيْهِ مِن بَيْنِنَا، آیا از میان همهی ما این
آگاهی بر او القا شده است؟- یعنی از میان این همه آدمهای سرشناس و مهم و
دارای ثروت و قدرت، ذکر و آگاهی به او الهام و القا شده و فقط او را هدایت
کردهاند؟! او چه مزیتی بر ما دارد؟ دربارهي پیامبر اسلام هم درست همین را
میگفتند که این کتاب عوض آنکه بر آدم مهمی مثلاً از شهر طائف نازل شده
باشد، چرا بر یک آدم فقیر و یتیم که در میان بزرگان قوم اصلاً به حساب
نمیآید فرستاده شده است؟ این معیارهایی بود که در روزگاران گذشته و هنوز
اعتبار دارد. امروز هم هر کس خانه و زندگی و ماشین و سر و وضع بهتری داشته
باشد میگویند شخصیت بالاتر و مهمتری دارد. حتماً در ادارات ما دیدهاید
که ارباب رجوع اگر ظاهر مرتبی نداشته باشد و فقیر و ندار به نظر برسد
چهطور با او برخورد میکنند و اگر متشخص و محترم به نظر برسد چهطور.
بَلْ هُوَ كَذَّابٌ أَشِرٌ. بلکه، به نظر ما، او بسیار دروغگو و خودپسند و
برتریجوست. «أشِر» کسی است که سودای قدرت در سر میپروراند و قصد
ریاستطلبی دارد و حریص جاه و مقام است.
سَيَعْلَمُونَ غَدًا مَّنِ الْكَذَّابُ الْأَشِرُ. فردا خواهند دانست که
دروغگو و خودپسند کیست.
امروز این اتهام را به پیامبر میزنند، اما به زودی, یعنی فردای قیامت یا
فردای دنیا, معلوم خواهد شد که چه کسی دروغزن است.
إِنَّا مُرْسِلُوا النَّاقَةِ فِتْنَةً لَّهُمْ فَارْتَقِبْهُمْ
وَاصْطَبِرْ. ما ماده شتری برای آزمون آنان میفرستیم. پس فرجام کار آنان
منتظر و شکیبا باش. قرآن ماهیت این شتری را مشخص نکرده است؛ ولی بعضی
مفسران گفتهاند که ماده شتری بوده که به اعجاز خداوند از دل کوه بیرون
آمده است.
وَنَبِّئْهُمْ أَنَّ الْمَاء قِسْمَةٌ بَيْنَهُمْ كُلُّ شِرْبٍ
مُّحْتَضَرٌ. و آنان را آگاه کن که میان آنها و شتر آب تقسیم شده و هر
نوبتِ شُرب، صاحب نوبت حاضر شود.
آب میان آنها سهم بندی شده و موظف بودند در روز یا روزهایی خاص، شتر ر ا
آزاد بگذارند تا هر وقت خواست مصرف کند. در این ماجرا هم کسانی دنبال
جزئیات رفته و داستانها و تصوراتی را از اینجا و آنجا و از خود نقل
کردهاند. در حالی که اگر ضرورت داشت، خود قرآن میگفت قضیه چگونه بوده
است. در حالی که میتواند خیلی هم ساده، شبیه به داستان آدم و حوا در بهشت
باشد که خدا آنها را آزاد گذاشت هر چه میخواهند در بهشت بخورند و به هر
کجا میخواهند بروند و فقط به یک شجره نزدیک نشوند. اینکه بدانیم چه
شجرهای بوده است، در اصل قضیه تفاوتی نمیکند. اصل مطلب این است که آیا
انسان میتواند نفس خود را مهار کند و با برخورداری از همه نعمتها، فقط از
یک چیز به فرمان خدا صرفنظر کند یا نه؟ مثل گوشت خوک که در اسلام خوردنش
حرمت دارد. حالا میگویند چرا گوشت به این خوشطعمی را نباید خورد؟ خوب،
خدا هر طعامی را بر انسان حلال کرده و گفته: فَكُلُواْ مِمَّا رَزَقَكُمُ
اللّهُ حَلالاً طَيِّبًا(۱۶) و چند چیز را هم منع کرده و
گفته نخورید: از جمله مردار و خون و گوشت خوک. همین. آیا مؤمن نمیتواند در
همین یک خوراک جلو شکمش را بگیرد و از آن صرفنظر کند؟ نمیخواهم بگویم که
دلایل علمی برای این تحریمها وجود ندارد، بحث من چیز دیگری است؛ آیا انسان
نباید برای اطاعت امر پروردگارش از خوردن یک خوراکی خودداری کند؟ آیا آدمی
تا این اندازه ضعیف و بندهی شکم است که نمیتواند حتی در یک مورد جلوی شکم
خود را بگیرد؟ اینها همه امتحان آدمی است.
یا دربارهی ایام حج میگوید خدا میخواهد امتحانتان کند و شکار را هنگام
محرم بودن در ایام حج بر شما ممنوع کرده است. در آنزمان راهیان سفر طولانی
حج اگر دستشان میرسید برای تغذیه خود در بین راه شکار میکردند. یا در
داستان طالوت و جالوت، از قول طالوت فرمانده سپاه میگوید خدا میخواهد شما
را با یک نهر آب امتحان کند: إِنَّ اللّهَ مُبْتَلِيكُم بِنَهَرٍ فَمَن
شَرِبَ مِنْهُ فَلَيْسَ مِنِّي(۱۷) پس هر که از آن
بیاشامد از من نیست، مگر آنکه فقط یک کف دست از آن برگیرد. سپاه طالوت راهی
طولانی طی کرده و با خستگی و کوفتگی به رودخانهای با آب خنک و زلال رسیده
بودند. خوب، این آزمون بسیار سختی برای دیسیپلین و انضباط یک سرباز است که
در هر شرایطی از فرماندهش اطاعت کند. لزومی هم ندارد آنچه از آن منع شده
حتماً چیز مهمی باشد، این نشانهی خویشتنداری و کفِّ نفس است که از ارکان
مهم ایمان و تقوا بهشمار میرود. باری، قرآن نقل میکند که وقتی سپاه
طالوت به نهر رسیدند، جز چند تن همه از آن نوشیدند! و چون از رودخانه عبور
کردند و با سپاه جالوت مواجه شدند، همگی، جز همان چند تن، سخت ترسیدند و
گفتند ما به هیچ رو توان برابری با جالوت وسپاهش را نداریم. خوب، معلوم
است؛ کسی که تحمل تشنگی را ندارد، تحمل رویارویی مسلحانه با دشمن را هم
نخواهد داشت. اما کمی بعد همان تعداد اندکی که از آشامیدن آب خودداری کرده
بودند گفتند: نترسید؛ اگر به قلب دشمن حمله کنید، به یاری خدا پیروز خواهید
شد و چنین هم شد. پس، رعایت این محدودیتها برای تمرین خودداری و تسلط بر
نفس و در واقع تقوا است، که بدون آن آدمی از هدایت الهی محروم میماند.
فَنَادَوْا صَاحِبَهُمْ فَتَعَاطَى فَعَقَرَ. پس یار همدستشان را صدا کردند
تا سلاح بر گرفت و ماده شتر را هلاک کرد. یعنی آدم شرّی را از میان خود خبر
کردند که شتر را بکشد. فَتَعَاطَى باب تفاعل «عَطا» است. یعنی توطئهای در
کار بوده و قرار بوده برای آن جنایت به او مزدی بدهند، خودشان جرئت چنین
کاری را نداشتند و نمی خواستند مقابل صالح پیامبر بایستند، این بود که یک
آدم شری پیدا کردند و با او قرار گذاشتند شتر را پی کند و بعد هم طوری
وانمود کردند که بیاطلاع آنها آن شخص دست به چنین کاری زده است. فَعَقَرَ.
یعنی اساسش را زد و برانداخت. شتر را کشت و خیالشان را راحت کرد.
فَكَيْفَ كَانَ عَذَابِي وَنُذُرِ إِنَّا أَرْسَلْنَا عَلَيْهِمْ صَيْحَةً
وَاحِدَةً فَكَانُوا كَهَشِيمِ الْمُحْتَظِرِ وَلَقَدْ يَسَّرْنَا
الْقُرْآنَ لِلذِّكْرِ فَهَلْ مِن مُّدَّكِرٍ. پس، بنگر که عذاب و انذار من
چگونه بود؟ بر آنها تنها یک بانگ سخت فرستادیم- یک موج انفجار- پس همگی
همچون کاهی که صا حب آغل برای گوسفندان آماده میکند، در هم شکسته شدند. و
ما قرآن را برای یادآوری آسان کردیم، پس آیا پند گیرندهای هست؟
قرآن راجع به این عذاب در چند موضع سخن گفته است؛ یک جا میگوید زلزلهای
رخ داد و جای دیگر میگوید بانگ عظیمی برخاست و غرشی مهیب در آسمان طنین
افکند. در مجموع، میتوان برداشت کرد که اصطلاحا «بمب آتشفشانی» بوده است؛
وقتی گازهای لایههای زیرین زمین فشرده شده و راهی برای خروج نیابند، فشار
و تراکم به حدی میرسد که ناگهان پوستهی زمین را میشکافد و بیرون میزند.
این رویداد با انفجار عظیمی همراه است که اصطلاحاً به آن «بمب آتشفشانی»
میگویند. در آتشفشانهای معمولی انفجاری صورت نمیگیرد؛ اما در آن نوع
انفجارها، گدازههای آتشفشانی گاه تا شعاع دو سه مایل به آسمان پرتاب
میشود و سپس به تدریج فرو میریزد
بنده در کتاب «متدولوژی تدبر در قرآن» بخشی را اختصاص دادهام به بیان
سرنوشت اقوام گذشته و بررسی نحوهی ایمان آنها در دوران انبیای پیشین. از
جمله آنکه چرا با دعوت ۹۵۰ سالهی حضرت نوح، فقط تعداد قلیلی از قومش به او
ایمان آوردند. در آن کتاب شرح دادهام که ایمان چه سیر تحولاتی در طول
تاریخ انبیاء گذشته داشته است. مثلاً در مورد قوم ثمود، یعنی همان قوم صالح
پیامبر، چه تحولی از نظر کیفی و کمی پیش آمده بود که گروندگان به دین هویتی
جمعی پیدا میکنند و به عنوان طبقهای اجتماعی پیامشان در جامعه مطرح
میشود و مستکبران را که از توسعه نفرات آنها احساس خطر کرده بودند وا
میدارد به استضعافشان بکشند، همان کسانیکه در قرآن به نام «اشقیاء» یاد
شدهاند: كَذَّبَتْ ثَمُودُ بِطَغْوَاهَا. إِذِ انبَعَثَ أَشْقَاهَا.(۱۸)
در زمان صالح آدمهای شَقی و سنگدل به قدرت دست یافته بودند. یا در جای
دیگر که میگوید: هَلْ أَتَاكَ حَدِيثُ الْجُنُودِ. فِرْعَوْنَ وَثَمُودَ.(۱۹)
منظور اشاره به حاکمیت قدرتمندی است که برای اولین بار در تاریخ در مقابل
مردم قرار گرفت و به سرکوب آنها پرداخت.
یا در جای دیگر میگوید: وَكَانَ فِي الْمَدِينَةِ تِسْعَةُ رَهْطٍ(۲۰)
در آن شهر نُه قبیله یا نُه تیره فاسد و شرور بود که در زمین تباهی
میکردند. اینها همسوگند میشوند که شبانه حمله کنند و حضرت صالح و
پیروانش را هلاک سازند تا خون کشته شدگان به گردن قبیلهی خاصی نیفتد. درست
همان کاری که در مورد پیامبر اسلام قصد داشتند انجام دهند. دربارهی این
قوم قرآن توضیحاتی داده است که از نظر شرایط اقلیمی و محیطی و رشد فرهنگی و
مدنیت در چه مرحلهای به سر میبردند، مثلاً شهرهایشان را در دل کوه بنا
میکردند و خانههای سنگی محکمی داشتهاند: وَثَمُودَ الَّذِينَ جَابُوا
الصَّخْرَ بِالْوَادِ.(۲۱) و وَتَنْحِتُونَ الْجِبَالَ
بُيُوتًا(۲۲) جالب است که دربارهی عذابشان هم قرآن گفته
است که دچار «رَجفِه» یعنی زلزلهی شدید شدند، و نیز «صیحه» که به معنی
بانگ فوقالعاده مهیب انفجار است. بعضی جاها هم آن را «صاعقه» نامیده و در
سورهای آن را «طاغیه» نامیده است، یعنی چون قومی طغیانگر بودند، به
عذاب«طاغیه» دچار شدند. به عبارت دیگر، قومی که طغیان کند، طبیعت هم بر ضدش
طغیان میکند. هر کدام از این پنج قوم را قرآن از نظر چگونگی اعتقاد و
نحوهی برخوردشان با پیامبران و نوع هلاکتشان توصیف و اشارهوار گفته است
که چهگونه عذابشان رابطهی مستقیم با عملکردشان داشته است.
نکتهی قابل توجه دیگر اینکه ناقهی صالح را یک نفر کشت، ولی همهی قوم او
دچار عذاب شدند. اخیراً دیدم کسی همین را ایراد گرفته که خدای ستمگر
مسلمانها یک قوم را به کیفر خطا و گناه یک تن از آنها به هلاکت رساند. در
حالی که این آیات به روشنی میگوید قوم صالح قصد داشتند شتر را بکشند ولی
جرئت کردند و این کار را به یکی از اشرار خود سپردند و او در واقع به
نمایندگی از بقیه مرتکب این جنایت شد.
در نهجالبلاغة آمده است خداوند از آن رو همهی آنها را عذاب کرد که با
سکوت رضایت آمیزشان بر این جنایت صحه گذاشتند. و این نکتهی مهمی است که
ملتها در اعمال یکدیگر و دولتهایشان مسئولاند. هیچ کس نمیتواند بگوید
کار دولت به من مربوط نیست، چون هیچ دولتی اگر با ملت بیداری طرف باشد در
بلند مدت نمیتواند برخلاف خواست آنها کاری بکند. اساساً دولت و ملت با هم
هماهنگاند. دولتها ماکت ملتهای خود هستند.
حضرت علی(ع) در خطبهای در صفین فرمود: فَلَيْسَتْ تَصْلُحُ
الرَّعِيَّةُ إِلَّا بِصَلَاحِ الْوُلَاةِ وَ لَا تَصْلُحُ الْوُلَاةُ
إِلَّا بِاسْتِقَامَةِ الرَّعِيَّة. حال ملت اصلاح نشود، مگر با اصلاح
والیان، و والیان نیز اصلاح نگردند، مگر با استقامت ملت. پس ممکن نیست بر
مردمی آگاه و پاک و متقی، یک مشت خودکامهی فاسد حکومت کنند. این خلاف
طبیعت است، عکسش هم همینطور. رابطهی دولت و ملت رابطهی دو طرفه است و هر
دو در کار یکدیگر اثر گذارند.
«كَذَّبَتْ قَوْمُ لُوطٍ بِالنُّذُرِ إِنَّا أَرْسَلْنَا عَلَيْهِمْ
حَاصِبًا. قوم لوط هم انذارهای الهی را تکذیب کردندو ما بر آنها طوفان
سنگریزه فرستادیم.
«حصب» به ریگ و سنگریزه گفته میشود و حاصِب بادی است که سنگها را با خود
حمل میکند. این قوم نیز، همچون قوم لوط، گرفتار آتشفشان و زیر گدازههای
آن مدفون شدند.
در داستان حملهی ابرهه به مکه نیز قرآن به مشابه همین اتفاق اشاره کرده
است: تَرْمِيهِم بِحِجَارَةٍ مِّن سِجِّيلٍ.(۲۳) «سجّیل»
همان «سنگ گل» است که هر دو گاف آن در زبان عربی به «جیم» بدل شده است.
سجّیل همان تودهی مذاب و باران گلی است که از کوه در حال آتشفشان به هوا
پرتاب میشود و بر زمین فرو میریزد. ابرهه و سپاهیان و فیلشان زیر آن
«سجّیل» هلاک شدند.
إِلَّا آلَ لُوطٍ نَّجَّيْنَاهُم بِسَحَرٍ نِعْمَةً مِّنْ عِندِنَا
كَذَلِكَ نَجْزِي مَن شَكَرَ. مگر خاندان لوط، که آنها را سحرگاهان
رهانیدیم . این نعمتی بود از جانب ما، این چنین ما کسی را که شاکر نعمت
باشد پاداش میدهیم.
«آل» شامل خانواده و همکفران میشود ولی همسر او که در جبهه مخالف قرار
داشت در آن واقعه هلاک شد. چون شاکر نعمت کسی است که در مسیر الهی قدم
بردارد.
وَلَقَدْ أَنذَرَهُم بَطْشَتَنَا فَتَمَارَوْا بِالنُّذُرِ. و همانا لوط
آنها را به عذاب ما هشدار داده و آگاهشان ساخته بود، ولی به انکار ستیزه
جویانه آن هشدارها برخاستند. تَمَارَوْا یعنی بحث و جدل کردند و به انکار
آن پرداختند. پس با آنکه با آنها اتمام حجت شده بود، اعتنا نکردند.
وَلَقَدْ رَاوَدُوهُ عَن ضَيْفِهِ آنها میهمانان لوط را از او خواستند.
یعنی قصد مراوده و لواط با آنها را داشتند، که داستانش در جای دیگر قرآن
آمده است. اجمالش آنکه فرشتگانی که به خانهی لوط وارد میشوند به هیئت
مردان یا جوانان خوشسیما ظاهر شده بودند. آن مردم فاسد هم خانه لوط را
محاصره میکنند و از لوط میخواهند که میهمانانش را تسلیم آنها کند.
«مراوده» باب مفاعله است که با «اراده» ریشهی واحد دارد. مراوده یعنی به
زور و جبر ارادهی خود را بر دیگری تحمیل کردن. این واژه در سورهی یوسف هم
زیاد به کار رفته است؛ از جمله دربارهی زلیخا که میخواست یوسف را تسلیم
ارادهی خود کند: وَرَاوَدَتْهُ الَّتِي هُوَ فِي بَيْتِهَا عَن
نَّفْسِهِ.(۲۴)
فَطَمَسْنَا أَعْيُنَهُمْ فَذُوقُوا عَذَابِي وَنُذُرِ. پس دیدشان را محو
کردیم و گفتیم اینک بچشید عذاب و هشدارهای مرا. در قرآن شرح محو شدن
بیناییشان نیامده است. گویا در اثر القای نیرویی از جانب فرشتگان دچار
اختلالی در بینایی و مجبور به بازگشت شدند. خدا میداند چه اتفاقی افتاده
است.
وَلَقَدْ صَبَّحَهُم بُكْرَةً عَذَابٌ مُّسْتَقِرٌّ فَذُوقُوا عَذَابِي
وَنُذُرِ. «بُکره» آغاز صبح است، همان ابتدای روز عذابی مستقر آنها را فرا
گرفت. که توضیح دادم که گدازههای آتشفشانی همهشان را نابود کرد. پس بچشید
عذاب و هشدارهای مرا.
سخنان دیگری هم دربارهی این ماجرا در قرآن آمده که من اشارهوار به مواردی
از آنها میپردازم. در سورهی «عنکبوت» میگوید که شما به فساد و فحشایی رو
آوردهاید که هیچ یک از مردم جهان بر آن پیشی نگرفته است. یعنی این انحراف
تا آن وقت سابقه نداشته است (البته اگر لوط در زمان ما بود چیز دیگری
میگفت). أَئِنَّكُمْ لَتَأْتُونَ الرِّجَالَ وَتَقْطَعُونَ السَّبِيلَ،
آیا شما به سراغ مردان میروید و راه را قطع میکنید؟ یعنی با این عملتان
راه تولید مثل را سد میکنید. وَتَأْتُونَ فِي نَادِيكُمُ الْمُنكَرَ(۲۵)
و در مجالستان کارهای ناپسند و منکر مرتکب میشوید. در ادامهی داستان
میگوید وقتی این فرشتگان بر لوط وارد شدند، ابتدا ناراحت و نگران شد، چون
به محض آنکه چشمش به آنها افتاد دانست که از شهر و دیاری دیگرند و با
خلقیات فاسد اخلاقی آن قوم نمیتوانند به سلامت از این شهر خارج شوند. لوط
از این اندیشه سینهاش تنگ شد، یا در مضیقهی سختی قرار گرفت. ولی آنها
گفتند مترس و اندوهگین مشو که ما تو و اهلت را نجات میدهیم، مگر زنت را که
در اینجا خواهد ماند. همسر لوط هم داستانی دارد که شنیدنی است. باری، قوم
لوط در صبح آن شب گرفتار عذاب میشوند.
در سورهی «نمل» نیز باز سخن از لوط به میان میآورد که به مردمش گفت شما
در حالی که میبینید که این فساد و فحشا چه نتایجی برایتان داشته و زشتیاش
را در میيابید، چرا دست از این عمل برنمیدارید؟ و پاسخ قومش جز این نبود
که به یکدیگر گفتند این خاندان لوط را که این قدر دنبال پاکیزگی هستند باید
از شهر بیرون کرد. یعنی رفتار شایسته در نظر این مردم جرم به حساب میآمده
است! در همین سوره دربارهی همسر لوط میگوید که او از «غابرین» بود.
«غابر» چیزی است مانند غبار که به جا میماند و فرو مینشیند. همسر لوط
ماند، چون در خط همان فاسدان بود. در اینجا نیز عذاب آنها را باران سنگ ذکر
میکند. باز در سورهی دیگر میآورد که لوط را تهدید میکنند که اگر دست از
این سخنان برنداری سنگسارت میکنیم. در این سوره هم اشاره دارد که باران
سنگی از آسمان بارید و آن قوم را هلاک کرد.
همچنین در سورهی «تحریم»، از زن نوح و زن لوط، به عنوان مصداقی از کفر،
مثال میآورد: ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا لِّلَّذِينَ كَفَرُوا اِمْرَأَةَ
نُوحٍ وَاِمْرَأَةَ لُوطٍ. یعنی همسر دو پیامبر خدا گرفتار عذاب شدند. و به
صراحت معلوم میکند که حتی همسر پیامبر خدا بودن هم مانع عذاب نمیشود. پس
اگر شفاعت به این راحتیها بود، باید لوط برای همسر خود شفاعت میکرد، ولی
قرآن صراحتاً بیان میکند که فَلَمْ يُغْنِيَا عَنْهُمَا مِنَ اللَّهِ
شَيْئًا ادْخُلَا النَّارَ مَعَ الدَّاخِلِينَ.(۲۶) یعنی
آن دو پیامبر در برابر خدا هیچ سودی برای آن دو زن نداشتند و به آنها گفته
شد: همراه دیگر دوزخیان به آتش در آیید. آن دو زن تحت تربیت دو تن از
پیامبران خدا بودند، ولی به سبب خیانتشان به آن دو پیامبر، به دوزخ
درآمدند.
برعکس آن دو زن، از دو زن دیگر به عنوان مصداق و نمونهی ایمان مثال
میآورد که یکی از آنها همسر از بدترین انسانها بود، دیگری اصلاً مردی در
زندگیاش نبود؛ نه شوهر، نه برادر، نه پدر. اولی زن فرعون و دومی حضرت مریم
بود. پس، نه همسر پیامبر بودن باعث سعادت کسی میشود، همسری مردی فاسق و
فاجر بودن زن را به دوزخ میفرستد. فرعون سرزمین بزرگی را مقهور کرده و زیر
فرمان خود درآورده بود؛ او در شمار بزرگترین مستکبران تاریخ است. خوب،
همسر چنین آدمی چه میتواند بکند؟ اما همسر او کاری کرد کارستان، او الگوی
ایمان در بدترین شرایط شد. در دعای خود به درگاه پروردگار عرض میکند:
رَبِّ ابْنِ لِي عِندَكَ بَيْتًا فِي الْجَنَّةِ پروردگارا، برای من نزد
خودت در بهشت خانهای بساز. یعنی بیزار است از کاخ فرعونی و آن تشریفات و
ثروتها و شکوه و تجمل درباری. وَنَجِّنِي مِن فِرْعَوْنَ وَعَمَلِهِ
وَنَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ(۲۷) و مرا از
فرعون و کردار او و از گروه ستمکاران بِرَهان! و همین بانوست که موسی را از
چنگ فرعون میرهاند. مهر و محبت مادری او باعث نجات یکی از پیامبران خدا از
چنگ دژخیمان پادشاهی ستمگر میشود. پس ممکن است زنی همسر بدترین مرد دنیا
باشد، ولی خودش بهترین زن دنیا باشد. این قضاوت غلط را باید کنار نهاد که
همسر مردی تبهکار محکوم حکم شوهرش است و او هم مثل شوهرش مقصر است. اگر
شوهر زنی خلافکار باشد و مثلاً در دستگاه امنیتی استبدادی یا سازمان و مرکز
فاسد دیگری کار میکند، دلیل نمیشود که خانوادهی او نیز شریک جرم او و
گناهکار باشند. ولی قضاوت مردم این است که خانوادهی او هم مثل او هستند. و
برعکس، اگر شخصی پاک و درستکار باشد دلیل نمیشود که خانواده و وابستگان او
نیز چنین باشند.
دو سه مطلب کوتاه دیگر در سورهی «حجر» هم دربارهی داستان لوط آمده است که
بد نیست به آن هم اشاره کنم. یکی آنکه فرشتگان به لوط میگویند: فَأَسْرِ
بِأَهْلِكَ بِقِطْعٍ مِّنَ اللَّيْلِ وَاتَّبِعْ أَدْبَارَهُمْ وَلاَ
يَلْتَفِتْ مِنكُمْ أَحَدٌ.(۲۸) پس در پاسی از شب
همراهانت را کوچ بده و خود از پی آنها روانه شو و هیچ کدام از شما واپس
ننگرد. یعنی فکر نکنید که خانه و زندگی و گاو و گوسفند و خدم و حشمتان چه
میشود، راهتان را بگیرید و بروید و پشت سرتان را هم نگاه نکنید. بعضی
گفتهاند محتملاً اثر آن موج انفجار و نور شدید ممکن بود موجب نابینایی
آنها گردد. درهرحال، به لوط خبر میدهد که بامدادان نسل اینها منقطع خواهد
شد. اما اهل شر شادیکنان سراغ لوط آمدند و از او مهمانانش رااز کامجویی از
او طلب کردند. لوط به آنها گفت: إِنَّ هَؤُلاء ضَيْفِي فَلاَ تَفْضَحُونِ
وَاتَّقُوا اللّهَ وَلاَ تُخْزُونِ(۲۹) اینها مهمانان مناند. مرا پیش
آنها رسوا نکنید. خدا را در نظر داشته باشید و مرا خوار و شرمنده مسازید.
توجه کنید که لوط چهقدر به مهمان خود اهمیت میداده است. قَالُوا أَوَلَمْ
نَنْهَكَ عَنِ الْعَالَمِينَ. گفتند: مگر ما به تو نگفته بودیم کاری به
جهانیان، یعنی غیر خودی، نداشته باش و مهمان دعوت نکن، گویا شهر و دیار آن
مردم در بین راه تجارتی قرار داشته و دوست نداشتند پای غریبه به شهرشان باز
شود. از این سخن معلوم میشود که لوط در حق مسافران غریب مهربان بوده و او
را بازخواست می کردند که چرا اینها را به خانهات راه دادهای؟ قَالَ
هَؤُلاء بَنَاتِي إِن كُنتُمْ فَاعِلِينَ. میگوید اگر میخواهید کاری
کنید، اینها دختران مناند. بعضی از مفسران گفتهاند که لوط به آنها
پیشنهاد کرد که دختران او را به عقد خود درآورند؛ آدم وقتی باید بین بد و
بدتر یکی را انتخاب کند، طبیعی است که بد را انتخاب میکند. لواط کار بسیار
زشت و فحشای بزرگی است، آن هم با مهمانی غریب که به خانهی کسی وارد شده
است. پس، پیامبر خدا تا این اندازه حاضر شد دختران خود را به آنها عرضه
کند، حالا یا به صورت عقد یا غیرعقد، که کسانی همین دومی را مراد
گرفتهاند. در هر حال، این مورد در آیه روشن نیست. ولی چه بسا متوسل به این
چاره هم میشود. در اینجا خداوند به جان پیامبر سوگند یاد میکند که اینها
در مستی شهوانی و گمراهی خویش گروهی کوردلاند: لَعَمْرُكَ إِنَّهُمْ لَفِي
سَكْرَتِهِمْ يَعْمَهُونَ. این جماعت گمراه فاسد نمیفهمند چه میکنند. در
هر حال هنگام برآمدن آفتاب بانگی هولناک و مرگبار آنها را گرفت و هلاک
ساخت. فَجَعَلْنَا عَالِيَهَا سَافِلَهَا و آنگاه آن شهر را زیر و رو
کردیم. وَأَمْطَرْنَا عَلَيْهِمْ حِجَارَةً مِّن سِجِّيلٍ.(۳۰) و بر آنها
بارانی از سنگ باراندیم. در این جا هم نشانهای است برای کسانی که اهل
عبرتاند. به مکیان میگوید آثار این شهر در مسیر رفت و آمد شماست، بر سر
راهی است که به جا مانده است. و همانا مؤمنان را در آن نشانهای و عبرتی
است.
وَلَقَدْ جَاء آلَ فِرْعَوْنَ النُّذُرُ. و همانا فرعونیان را هشدارهای من
رسید.
مهمتر از همه، نُه معجزهی حضرت موسی است که قرآن یک به یک آنها را بر
شمرده است. اما کافران: كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا كُلِّهَا فَأَخَذْنَاهُمْ
أَخْذَ عَزِيزٍ مُّقْتَدِرٍ، همهی نشانههای ما را دروغ انگاشتند،پس ما
نیز آنها را گرفتیم، گرفتن یگانهی توانای نیرومند. به این ترتیب هیچ یک از
آن معجزات و تدابیر برای اینکه آنها به راه بیایند مؤثر واقع نشد و سرانجام
نظام الهی آنها را به عواقب اعمالشان دچار کرد؛ آن هم أَخْذَ عَزِيزٍ
مُّقْتَدِرٍ، اراده و قدرت خداوند بیهمتای عزیز صاحب اقتدار. آیهی بعدی
خطاب به معاصران پیامبر است:
أَكُفَّارُكُمْ خَيْرٌ مِّنْ أُوْلَئِكُمْ أَمْ لَكُم بَرَاءةٌ فِي
الزُّبُرِ. آیا کفار زمان شما از آنان بهترند، یا برای شما در نوشتهای
آسمانی امان نامهای آمده است؟
آیا کسانی که حقیقت را میپوشانند و انکار میکنند، بعضی بر بعضی دیگر
برتری دارند ؟ آیا تصور چنین چیزی معقول است؟ آیا شما استثنائاً از عواقب
اعمالتان مصون هستید و مجازتان داشتهاند که آزادید هر کاری که میخواهید
بکنید؟ آیا موقع و مقام شما با کافران گذشته فرق میکند و شما تافتهی جدا
بافته هستید؟ پس تردید نیست قوانینی که بر عالم حاکم است حکم همان کافران
پیشین را بر شما هم جاری خواهد کرد.
أَمْ يَقُولُونَ نَحْنُ جَمِيعٌ مُّنتَصِرٌ سَيُهْزَمُ الْجَمْعُ
وَيُوَلُّونَ الدُّبُر یا اینکه میگویند ما جمع متحدی هستیم و به یکدیگر
کمک میرسانیم، اما به زودی این جمع شکست میخورند و منهزم میشوند و
میگریزند.
آنها فکر میکردند کسی جرئت نمیکند تنبیهشان کند و به جمعیتشان
مینازیدند، اما تجمع آنها، چون دلهاشان پراکنده است، به زودی متلاشی
خواهد شد و پشت کرده خواهند گریخت.
این آیات سال چهارم بعثت نازل شده است ولی در سال سیزدهم، یعنی حدود نُه
سال بعد، این وعده تحقق پیدا میکند و در جنگ بدر و جنگهای پس از آن، کل
تشکیلات کفار متلاشی گردید.
بَلِ السَّاعَةُ مَوْعِدُهُمْ وَالسَّاعَةُ أَدْهَى وَأَمَرُّ. بلکه وعده
گاهشان رستاخیز است و رستاخیز سختتر و تلختر است. پس نه تنها سرنوشت
دنیای آنها چنین است، بلکه در آخرت هم گرفتار آثار اعمال سوء خود خواهند شد
یعنی قیامت برایشان مصیبت بارتر و فاجعهبارتر است و سرنوشتی تلختر و
دردناکتر از سرنوشتی که در دنیا داشتهاند خواهند داشت.
إِنَّ الْمُجْرِمِينَ فِي ضَلَالٍ وَسُعُرٍ. مجرمان در گمراهی و آتش
سوزاناند.
در آیهی ۲۴ از قول منکران میگوید اگر ما از صالح تبعیت کنیم در ضلال و
سُعُر هستیم، حال در اینجا میگوید برخلاف پندارتان، در تبعیت نکردن از حق
در گمراهی و آتش خواهید بود.
يَوْمَ يُسْحَبُونَ فِيالنَّارِعَلَى وُجُوهِهِمْ ذُوقُوا مَسَّ سَقَرَ.
روزی که آنها را بر چهرههاشان در آتش میکشند؛ به آنها گفته میشود بچشید
تماس با دوزخ را.
باید توجه داشته باشیم که اینها، در واقع تشبیه است و منظور این نیست که
منکران را به حالت دمر افتاده بر روی زمین به سوی دوزخ میکشانند. معنای
وجه در اینجا صورت ظاهر نیست، وجه در قرآن بیشتر به معنای مجازی صورت باطن،
یعنی «رویکرد» و اقبال به هدفی یا برنامهای آمده است، همانطور که
ابراهیم گفت: انی وجهت وجهه لله ربّالعالمین. آنها با رویکردشان به هوا و
هوسهاشان و انکار حق دوزخی شدند.
إِنَّا كُلَّ شَيْءٍ خَلَقْنَاهُ بِقَدَرٍ. همانا ما هر چیزی را به اندازه
آفریدیم. بارها توضیح دادهام که بر جهان حساب و کتاب و نظام و قاعدهای
حکم فرماست. اینطور نیست که مردمانی ظالم و فاسد به همهی قوانین عالم پشت
کنند و هیچ اتفاقی هم نیفتد. عالم براساس قدر و اندازه آفریده شده و توازن
عمل و جزای عمل بر آن حاکم است.
وَمَا أَمْرُنَا إِلَّا وَاحِدَةٌ كَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ. و فرمان ما جز یک
چشم بر هم زدن نیست. یعنی مقدمات نمیخواهد و موانع رشد و کمال را با
ارادهای از صحنهی هستی محو میگردانیم.
وَلَقَدْ أَهْلَكْنَا أَشْيَاعَكُمْ فَهَلْ مِن مُّدَّكِرٍ. و همانا ما
مشابه شما را هلاک ساختیم، پس آیا پند گیرندهای هست؟
خطاب به معاصران پیامبر میگوید: ببینید در طول تاریخ اشیاع شما، یعنی
همهی آنهایی که در خط فکری و عملی شما بودند و شما هم شیعه و مشایعت
کنندهی آنها هستید به کجا رسیدند. فَهَلْ مِن مُّدَّكِرٍ، یعنی با این
تجربیات متعدد تاریخی، آیا کسی هست که تذکر پیدا کند؟
وَكُلُّ شَيْءٍ فَعَلُوهُ فِي الزُّبُرِ. و هر کاری که کردهاند در
نوشتهها موجود است؛ هر که هر چه کرده در «لوح محفوظ» نوشته شده است و چیزی
از خدا مخفی نیست.
وَكُلُّ صَغِيرٍ وَكَبِيرٍ مُسْتَطَرٌ. و هر کار خرد و کلانی نوشته، یعنی
در حافظه هستی ثبت و ضبط شده است. مُسْتَطَرٌ، یعنی سطر به سطر اعمالشان را
نوشتهاند. پس، همهی اعمال آدمی در نامهی عمل او هست و چیزی از قلم
نیفتاده است. حال، در برابر منکران، چنانکه معمول قرآن است، خداوند از
گروه متقیان یاد میکند:
إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي جَنَّاتٍ وَنَهَرٍ. مسلما متقیان در بوستانها و
کنار جویهایند.
متقیان دارای ملکهی تقوا یعنی مهار نفس به نیروی اراده شدهاند. اینان در
آخرت در راحتی و آسایش به سر میبرند. در باره «نهر» بهشتی، روایتی است از
پیامبر که مپندارید که مقصود همین نهر آب است، بلکه منظور گشایش مکان و
فضاست. و بسا به این معنی باشد که راه رشد و پیشرفتشان تا بینهایت باز
است.
فِي مَقْعَدِ صِدْقٍ عِندَ مَلِيكٍ مُّقْتَدِرٍ. در نشستگاهی راستین نزد
پادشاهی مقتدر.
در سورههایی از قرآن وقتی به متقیان وعده بهشت میدهد، میگوید: وَ
رِضوانُ من اللهِ أَکبر. خشنودی از سوی خدا بالاتر و بهتر از همهی
نعمتهای بهشت است. به هرکسی متناسب با تمنیات و ایدهآلها و بلوغ فکری او
وعده میدهند، بیشتر مردم جز ارضاء تمایلات نفسانی و غرایز دنیایی خود چیزی
نمیدانند و نمیخواهند، اما برای کسی که تعالی بیشتری دارد و دل به محبوبی
بسته، خشنودی محبوب برای او بالاتر از حاجتهای مادی است؛ همین که در
جایگاه راستینی در کنار محبوب باشد به اوج آرزوی خود رسیده است؛ آنکه
محبوبش خداست، اینک «فِي مَقْعَدِ صِدْقٍ عِندَ مَلِيكٍ مُّقْتَدِرٍ» است.
«مقعد» یعنی جایگاه؛ آن هم جایگاه راستی و صداقت. اینها دروغ و وعدهی فریب
نیست، برای کسی که این وعدهها را از صمیم دل باور دارد، بهشت او همان
«لقاء الله» و رسیدن به جایگاه صدق و راستی است. نه آنکه خداوند در مکان
خاصی باشد و متقی نزد او برود! «عِند» در اینجا به معنی مکان نیست؛ متقی به
مقام قُرب نایل میگردد.
«مَلیک» همان مَلِک و پادشاه است، با این تفاوت که مَلیک مبالغهی ملک
است؛ یعنی کسی که مالک مطلق است. «مقتدر» هم ذاتی است و قدرتش مطلق است.
خلاصه اینکه، بهروزی و سعادتی برای انسان از این بالاتر نیست که به مالک و
قادر مطلق تقرب بجوید، چنانکه اگر کسی ایدهآلش رسیدن به درجات عالی علم
باشد، چیزی برای او بالاتر از این نیست که در معتبرترین مراکز علمی و
پژوهشی جهان، که دارای بهترین تجهیزات و امکانات علمی است، به تحقیق و
پژوهش بپردازد؟ برای کسی هم که هدفش بهدست آوردن رضای خالق و آفریدگار
جهان است، چه نعمتی بالاتر از اینکه به او نزدیک شود و خشنودی او را بجوید؟
صدق الله العليّ العظيم......
۱) اسراء(۱۷) / ۵۹
۲) انبیاء(۲۱) / ۱
۳) تکویر(۸۱) / ۱و ۲
۴) انفطار(۸۲) / ۱۳
۵) انشقاق(۸۴) / ۱
۶) انبیاء(۲۱) / ۱ و ۳
۷) حج(۲۲) / ۳۵
۸) حدید(۵۷) / ۲۷
۹) حدید(۵۷) / ۲۰
۱۰) نوح(۷۱) / ۵ تا ۷
۱۱) نوح(۷۱) / ۲۶ و ۲۷
۱۲) مؤمنون(۲۳) / ۲۷
۱۳) محمد(۴۷) / ۲۴
۱۴) آنطور كه آقايان ادّعا ميكنند!؟
۱۵) غافر(۴۰) / ۲۱
۱۶) نحل(۱۶) / ۱۱۴
۱۷) بقره(۲) / ۲۴۹
۱۸) شمس(۹۱) / ۱۱و ۱۲
۱۹) بروج(۸۵) / ۱۷ و ۱۸
۲۰) نمل(۲۷) / ۴۸
۲۱) فجر(۸۹) / ۹
۲۲) اعراف(۷) / ۷۴
۲۳) فیل(۱۰۵) / ۴
۲۴) یوسف(۱۲) / ۲۳
۲۵) عنکبوت(۲۹) / ۲۹
۲۶) تحریم(۶۶) / ۱۰
۲۷) تحریم(۶۶) / ۱۱
۲۸) حجر(۱۵) / ۶۵
۲۹) حجر(۱۵) / ۶۸
۳۰) حجر(۱۵) / ۶۸ تا ۷۴
|