تفسير
سوره شمس (۹۱)
بسم الله الرحمن الرحيم
حکایت کردهاند مريدى ازعارفی خواست او را ارشاد کند. عارف گفت میخواهی من
راهنماییات کنم یا خدا؟ گفت البته كه اگر خدا راهنمایی کند خیلی بهتر است.
عارف گفت میخواهی سخن سادهی از خدا برايت نقل کنم ، يا سخنى كه خدا برای
آن سوگند هم خورده باشد؟ گفت چه بهتراز این! عارف پرسید میخواهی خدا بر
اين سخن یک سوگند خورده باشد یا هفت سوگند؟ (عدد هفت دلیل علامت نمادين
کثرت است). گفت اين كه دیگر نور علی نور است. آن گاه عارف همین سورهی
«شمس» را برایش خواند که هفت سوگند دارد. این حکایت ساختگى باشد يا واقعي،
در هرحال از اهمیت این سوره حكايت مى كند که بسیار هدایتگر و عبرتآموز
است.
طبق معمول قرآن، ارتباطی بین این سوره و سورههای قبل و بعد آن میبینیم.
قبلش سورهی «بلد» بود که خواندیم، بعد آن هم سورهی «لیل» است. یعنی
سورههای نود و نودو دو. همچنان که بارها عرض کرده ام، سورههای قرآن
پراکنده و بیارتباط با هم نیستند، بلکه مثل فصول مختلف یک کتاب، هر سوره
مطلب را از زاویهای بحث میکند و به سورهی بعد میسپارد و همينطور سورهی
بعد. یعنی سورهها را نمیشود جابهجا کرد.
سورههای نود و نودویک و نودودو بهنظر میآید که از سفری روحانی صحبت
میکنند- سفری به سوی خدا ؛ سفری که در قرآن بسیار به آن اشاره شده است؛
مثل: وَإِلَيْنَا تُرْجَعُونَ (۱)، إِنَّا لِلّهِ
وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعونَ (۲)، رجعت و بازگشت به سوی
اوست. یا: إِلَى اللّهِ الْمَصِيرُ (۳) یعنی شدنِ حقیقی
ما و کمال ما در حرکت به سوی خداست. اما دربارهی هر سفری از زاویههای
مختلف میشود سخن گفت. یک وقت سخن دربارهی مقصد سفر است. محور بحث این است
که به سوی کجا رهسپاریم و چگونه جائى است. و یک وقت هم راجع به انگیزهی
سفر صحبت میکنیم و اینکه چرا اصلاً باید به این سفر رفت. برای تجارت می
خواهیم برویم، یا گردش، یا میخواهیم دوستان و آشنایان و اقوام را ببینیم
يا كارى ديگر داريم. خلاصهی انگیزهی سفرمان چیست؟ این خودش یک موضوع
جداگانهای است، ولی باز هم در راستای سفر است. و یک وقت هم هست که
دربارهی سختیهای راه صحبت میکنیم. مشکل است، طولانی است، خسته كننده
است. یک وقت هم هست که میخواهیم اطلاعاتی راجع به سفر کسب کنیم. گاهی هم
هست که دربارهی ضرورت سفر گفتگو میکنیم. و اینکه اصلاً چرا باید به این
سفر رفت. بنابراین، راجع بهیک مسافرت ساده از زوایای مختلف میشود گفتگو
کرد. دربارهی سفر آخرت و آینده و سرنوشتی که انسان پس از ترک دنیا دارد
هم میتوان همان بحثها را مطرح کرد.
این سخن امام علی(ع) را شنیدهاید که در دعای نیمه شب خود
میگرید و میگوید :آهِ مِنْ قِلَّةِ الزَّاد، آه از اینکه کمتوشه برداشتم
و زادراهی که با خود دارم اندک است. معمولاً در هرسفری، به تناسب سفر،
آدم با خودش چیزهایی میبرد. مثلاً آب و غذا و زیرانداز و از این قبیل
چیزها. برای هر سفری آدم متناسب با آن تدارکاتی میبیند. میگوید وای بر من
که در خور این سفر مقدماتى فراهم نکرهام، آهِ مِنْ قِلَّةِ الزَّادِ وَ
طُولِ الطَّرِيق، آن هم راهى که صد فرسخ و دویست فرسخ نیست، طُولِ
الطَّرِيق، بسیار طولانی است، وَ بُعْدِ السَّفَر،ِ و سفرهم كه یک ماهه
نیست؛ سفر ابدیت است، وَ عَظِيمِ الْمَوْرِد (۴) و عظمت
آنجایی که باید رفت. آدم در سفرهای عادیکه مثلاً برای تفريح يا تجارت
میرود، خوب، اینقدر مهم نیست، ولی وقتی که می خواهد به جهانی سفر کند که:
عَرْضُهَا السَّمَاوَاتُ وَالأَرْضُ (۵) وسعتش به اندازه
همه كهكشانهاست، سفر بینهایت به ابدیت است، آن وقت مسئلهی زادراه اهمیت
فوقالعادهای مییابد. وقتی آدم سرش را زمین گذاشت، هم زمانش بینهایت است
و هم مکانش: طول طریق و بُعد سفر. و همهی ما مسافر اين راه هستیم.
در این سورهها از زوایای مختلف راجع به این سفر سخن گفته است. چنان که
دیدیم. سورهی قبل، سورهی «بلد»، صحبت دربارهی سختیهای این سفر بود.
این شعر حافظ را حتماً شنیدهاید که میگوید:
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور
یعنی اگر آدم برای سفری شوق داشته باشد، اگر راه آن
سنگلاخ و پر از ناهمواری هم باشد، نباید غم بخورد و ترس به خود راه بدهد. در سورهی
«شمس» صحبت ازهمین «خار مغیلان» است.
در سورهی «شمس» هم باز سخن از چندگانگی و تقابلها و تعارضهاست، ولی بیشتر بر
محرک و انگیزهی آنها متمرکز شده است. هفت سوگند آغاز سوره هم همینطور. سوگندها با
«واو» شروع میشود، «واو» قسم: وَالشَّمْسِ، سوگند به خورشید. وَضُحَاهَا. و سوگند
به پرتو نور آن. خورشید، هم جرمش ما را تحت تأثیر جاذبهی خويش قرار میدهد و هم
تشعشعات نورى و غير نورى آن. نیروی انفجارى درون خورشيد که حرارت آن به چند میلیون
درجه مى رسد، ناشی از فعل و انفعالات هستهاى تبدیل هیدروژن به هلیوم است كه
بهصورت الکترومغناطیس یا امواج نوری ساطع مى گردد. پس، سوگند هم راجع به جِرم
خورشید است و هم به روشنایی و پرتوهاى آن.
نوبتهای گذشته عرض کردم که پيدايش هر ستاره درخشان در آسمان ناشی از دو نیرو است:
یکی جاذبه، که ستاره را فشرده و کوچک میکند، و ديگر نیروی دافعه ناشى از انفجار
درونی که میخواهد ستاره را منفجر کند. این دو نیرو و انرژی وقتی به تعادل میرسند،
ستاره متولد میشود و هر وقت سوخت درونی ستاره در فعل و انفعالات هسته اى تبديل
ئيدروژن به هليوم تمام شود، با غلبه نيروى جاذبه، ستاره شروع میکند به منقبض شدن.
پس در چالش میان جاذبه و دافعه است که حیات و حرکت در جهان ماشكل مى گيرد. نیروی
جاذبهی کیهانی، ستارهها را در مداری واحد هماهنگ به گردش درمیآورد و زمین در
حرکتى وضعی و انتقالی، هم به دور خودش می گردد و هم به دور خورشید. همهی اینها
ناشى ازربوبيت وحکمت فوقالعادهای است که بر جهان هستی حاکم است.
قرآن دربارهی خورشید میگوید: سِرَاجًا وَهَّاجًا.(۶) خورشید
چراغی «وهّاج» است. «وهّاج» یعنی دایماً درحال تشعشع؛ در حالی که ماه را می گوید
منعکس کنندهی نور است؛ در قدیم فکر می کردند که ماه هم مثل خورشید از خود نور
دارد و در قرون اخير است که فهمیدها ند که ماه از خودش نوری ندارد و نور خورشید را
باز میتاباند، اما قرآن هزاروچهارصد سال پیش این مطلب را گفته است.
وَالْقَمَرِ إِذَا تَلَاهَا. سوگند بعدی به ماه است، زمانی که: تَلاها، در پی
خورشید میرود و پرتو آن را به ما میتاباند. شب هنگام که يكطرف زمین پشت به خورشید
دارد، ماه است كه نور آن را به ما مى تاباند. در جهانِ معنا هم این قاعده برقرار
است؛ یعنی كسانى غیرمستقیم، میتوانند نور هدایت را بر ما بتابانند. اگر خدا را
خورشید جهان هستی بدانیم، پیامبران، اولياء خدا، هدایتگران و راهنمایان بشرى ماه
هاى جهان و بازتاب دهندگان پرتو خورشید هستی در ظلمت هاى ظالمان زمانه هستند.
وَالنَّهَارِ إِذَا جَلَّاهَا. سوگند به «نَهار». «نهار» چیست؟ روز. إِذَا
جَلَّاهَا. هنگامی که متجلی میسازد، آشکارسازد. تجلی دادن یعنی آشکار کردن. اما
این «ها»ی ضمیر به چه برمیگردد؟ به شمس. پس، روز است که خورشید را تجلی میدهد.
یعنی تا روز نشود اجسام معلوم نمیشوند. به عبارت دیگر، خورشید نیاز دارد به چیزی
که خود را در آينه آن نشان دهد. خداوند ارزشهایی آفریده است، ولی تا مصداق عینی
برای آنها نباشد و انسانهایی آنها را در وجود خود مجسم و متحقق نکنند، حقیقت آنها
معلوم نمیشود. مثلاً اگر آدم خوب نباشد، «خوبی» از کجا میتواند آشکار و پدیدار
شود؟ تا شهادت انسانها نباشد، ایثار آنها نباشد، امانت آنها نباشد، این صفات
چگونه تحقق خواهد يافت؟
و برعکس: وَاللَّيْلِ إِذَا يَغْشَاهَا سوگند به شب موقعی که آن را فرو میپوشاند .
میبینیم در اینجا بر عكس ِ تجلی دادن، بروز دادن و آشکار کردن، از پوشاندن و پشت
کردن یاد شده است و این خصیصهی آدمی است که میتواند با اعمالش حق و حقیقت را
آشکار کند و تحقق بخشد، و یا حقیقت را بپوشاند. درواقع از طبیعت دارد مُدل میگیرد.
یعنی همانطورکه شب خورشید را میپوشاند، انسانهایی هم که صفت شب دارند، حقایق
الهی را منکر میشوند و میخواهند حقایق ابدی را که پرتو خورشید جهان هستی است
بپوشانند. درحالیکه مؤمنان مثل روز تجلیگاه حقیقتاند و آن را جلوهگر میسازند.
وَالسَّمَاء وَمَا بَنَاهَا. سوگند به «سَماء». «سَماء» چون با الف و لام آمده،
بهنظر میآید مراد از آن همین آسمان زمین باشد، و نه کل آسمانها. این نکته را با
توجه به آیات دیگر قرآن میتوان دریافت. وَمَا بَنَاهَا. «ما» یعنی آنچه، عواملی،
نیروهایی، علل و موجباتی که آسمان را بنا کرد و برافراشت. «بنّا» به کسی گفته
میشود که آجر روی آجر میگذارد و دیواری را بالا میآورد. این طبقات یا جوّ زمین
هم طبقه طبقه ساخته شده و بالا آمده، که البته مجال بحثش در اینجا نیست. درهرحال،
قرآن اشارهوار بیان میکند که جوّ و اتمسفر زمین تحت تأثیر پوسته و لايه هاى مختلف
زمین بهوجود آمده است، تحقیقات علمی نيز نشان میدهد درادوارپيشين چنین فیلتر
محافظی برای زمین وجود نداشت و بعداً جوّ آن در ارتباط با پديده هاى روى زمين و فعل
و انفعالات زيرين آن پديد آمد.
وَالْأَرْضِ وَمَا طَحَاهَا. سوگند به زمین و «آنچه» (ما)- که بهصورت مبهم بیان
شده- آن را گسترانید. اشاره است به همان عواملی که باعث گسترش زمین شد. میدانیم که
میلیونها سال قبل، سطح کرهی زمین را آب پوشانده بود و طی میلیونها سال بعد زمین
از زیر آب سر بر آورد و گسترده شد و بهتدریج شرایط محيطى برای زیست گیاهان و
جانوران فراهم شد.
در جای دیگر میگوید: فَرَشْنَاهَا(۷) ما زمین را مثل فرش
گسترانیدیم، یا آن را رام و آرام کردیم، در حالی که پیش از آن دایماً آتشفشان و
زلزله رخ میداد. و در جای دیگر میگوید: سُطِحَتْ (۸) مسطحش
کردیم. شاید نزدیک به بیست آيه دربارهی زمین سخن میگوید که چه مراحلی بر آن گذشته
است. مثلاً مِهَادًا (۹) زمین را گهواره و بستر و قرارگاه
گردانیدیم. یا مَدَدْنَاهَا (۱۰) زمین را امتداد دادیم و
گستردیم. یا قَرَارًا (۱۱) یعنی قرارگاه و آرامگاهش قرار
دادیم؛ یا بسطش داديم، یعنی گستردهاش ساختیم. منظور اینکه تعبیرات مختلفی در قرآن
دربارهی زمین آمده که همه اشاره به این نکته دارد که زمین به تدریج برای زندگی
انسان به مشیّت الهی آماده شده است.
همهی اینها مقدمه اى بود برای این سوگند: وَنَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا. سوگندهای قبلی
همه با الف و لام معرفه آمده، یعنی مشخص است، شب و روز، ماه و خورشید، زمین و
آسمان، اما این یکی، که قسم به «نفس» است، نکره آمده و مبهم است؛ نكره به خاطر عظمت
و شرافت این آفرینش یا به دلیلی دیگر. «نفس» یعنی جان، یا حیات. پديده هاى ششگانه
قبلى: خورشید و پرتوش، و ماه، شب و روز، جوّ زمین و گسترش سطح زمین، زمينه را فراهم
ساختند تا حیات، که از بزرگترین آیات پروردگار است، پديد آيد. در این باره که چرا
نفس را نامشخص و نامعین ذکر کرده است، میتوان گفت که حیات مراحل و انواع مختلف
دارد تا به كمال جسمى يعنى وجود انسان رسيده است: و ما سوّاها. اشاره به حیاتی است
که به مرحلهی تسویه و راستی و درستی رسیده است. پس، آن سوگندهای پيشين به عواملی
است که باعث تسویهی جان و نفس و حیات آدمى شد.
خداوند وقتی به فرشتگان فرمان داد در برابر آدم سجده کنند، اعلام میکند: فَإِذَا
سَوَّيْتُهُ. وقتى او را خلعت «تسویه» پوشاندم. وَنَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِي (۱۲)
و از روح خود در او دمیدم. اکنون بر او سجده آورید. حیات از مرحلهی حضیض، که اشکال
سادهی گیاهی داشته، به جانوران آبزی رسیده و همچنان تکامل و تحول پیدا کرده به
دوزیستان و بعد پرندگان و بعد حیوانات و بعد پستانداران و بعد نوع انسان و بعد به
مرحلهی «تسویه» و آدم شدن او رسیده است.
آنگاه كه به این حدّ از کمال رسید، فَأَلْهَمَهَا خدا به او الهام کرد. چه چیز را؟
فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا. هم بیتقوایی را و هم تقوا را. هم راه بدکاری و هم راه
پرهیزگاری را. پیش از آن هدایت طبیعی داشت؛ هدایتی ساختاری که هر موجودی دارد؛ یا
بگوییم هدایت غریزی؛ اما از این به بعد هدایت عقلی شده است. همچنانکه خورشید و ماه
در مدار خودشان حرکت میکنند و هیچ چیز در جهان از مرز و حد خود تجاوز نمیکند،
خداوند به انسان هم، که کمال آفرینش است، الهام کرد که حد و مرز او چیست و كجاست.
و سرانجام نتیجه یا جواب قسم: قَدْ أَفْلَحَ مَن زَكَّاهَا. «قد» حرف تحقیق است.
یعنی به راستی و هر آیینه و به تحقیق. «فَلح» یعنی شکافتگی و شقاق. به کشاورز هم
«فلاّح» میگویند چون زمین را میشکافد و شخم میزند. حضرت امیر(ع) میگوید که وَ
الَّذِى فَلَقَ الْحَبَّةَ (۱۳) یعنی سوگند به خدایی که دانه را
شکافت و باز کرد؛ وقتی کشاورز دانه را در زمین میکارد، دانه در خاك میشکافد تا
استعداد درون خود را بروزدهد و بپروراند. دانهی کوچک گندم دردل خاک، به مدد آب
امکان حیات مى يابد، زمين را مى شكافد و بالا میآید و بزرگ میشود و خوشههای
متعدد میدهد و یک دانه تبدیل به هفت خوشه میشود و هر خوشه صد دانه میدهد. به این
فرایند شکوفایی میگویند. قد أفلح یعنی شکوفان و رستگار شد و به رشد رسيد.
چه کسی رستگار مىشود؟ مَن زکّاها. کسی که نفس خود را «تزکیه» کند. ضمیر «ها» به
نفس برمیگردد. کسی که نفس را تزکیه کند و شکوفا گرداند. «تزکیه کردن» یعنی از
آلودگیها پاک کردن. «زکات» هم از همین ریشه است، یعنی پاک کردن مال. یعنی زاید بر
نیازتان را از مالتان بیرون بياوريد و آن را پاک کنید. در قدیم که حجامت میکردند،
درواقع همین کار را برای سلامت بدن میکردند، تا خون تازه تولید کند. در باغ هم
شاخههای اضافی درخت را میزنند تا بهتر رشد کند. تزکیه درواقع یک نوع هَرَس کردن
است. مرحوم شریعتی تعبیر جالبی در این باره دارد، میگوید در وجود هر یک از ما
دانهای قدسی نهفته است. دانهی قداست و پاکی. اگر از این هسته مراقبت کنیم و آن را
پرورش دهیم، در ما رشد خواهد کرد و بدل به نهال و سَرِآخر درختی تنومند خواهد شد.
وَقَدْ خَابَ مَن دَسَّاهَا. خابَ ضدّ أفلح است. یعنی پژمرده شود، پلاسیده شود؛ از
طراوت و شکفتن بیفتد. ناامید شود. «فَلح» یعنی شکفتن، امید به آینده داشتن، ولی
«خَيبَة»، که خابَ فعل آن است، مى شود ناامیدی و پژمردگی و به مقصود نرسیدن و زیان
کاری. اما چه کسی زیانکار است؟ مَن دَسَّاهَا، کسی که نفسش را «دسّ» کند. این واژه
فقط دو بار در قرآن آمده: یکی در اینجا و یکی هم در آيه ۵۹ سوره نحل که از عادت زشت
اعراب جاهلیت سخن میگوید که چگونه دخترانشان را زنده به گور میکردند. در آنجا هم
همین تعبیر را بهکار میبرد: يَدُسُّهُ فِى التُّرَابِ (۱۴)
دخترش را در خاک ميکند. از جملهی يَدُسُّهُ میفهمیم که دسّاها یعنی حیاتی را،
موجود زندهای را در خاک پنهان کردن و نابودساختن. پس، آن کسی که دانهی روحانی و
قدسی وجودش را در خاک مى کند، آن را «دسّ» کرده است، به جای تزکیهی آن، با دسیسه
کردن و حقهبازی و فریب خود و دیگران، آن را نابود كرده است.
تزکیه ضد «تَدسیه» است. تدسیه یعنی فرو پوشاندن. مانند کار کشاورز. دانهی چمن را
که میکارند، روی آن قدری- در ایران که اینطوری است- کود اَلک میکنند، مثلاً به
اندازهی یک میلیمتر. اگر بخواهند روی آن زیاد خاک بریزند دانه میگندد و فاسد
میشود. اگر شما بيشترروی آن خاک بریزید، هرگز سبز نمیشود. پوشش خاک یا کود روی
آن باید آن قدر مختصر و سبک باشد تا دانه بتواند از زیر آن بیرون بیاید، زورش كه
آنقدر نیست تا خود را از زیر مثلاً پنج سانت خاک بیرون بکشد و بالا بیاورد، پس
زیر آن دفن میشود.
انسان هم عیناً چنین است؛ اگر بر خودت زیاد بارکرده باشی، از مال و مقام و وابستگی
و گناه و معصیت، یا هر سنگینی و بار دیگر، دیگر نمی توانی نجات پیدا کنی بنابراين
زیر آنها مدفون میشوی. دانه زیر خاک تاریک و مرطوب و زیر فشار است؛ اما به محض آن
که سر از خاک بیرون آورد، به هوا و نور و گرما و روشنایی خورشید مىرسد. میگوید
شما انسانها در این جهان مثل دانهاید در دل خاک. باید امکان رشد به خودتان بدهید
و خودتان را تزکیه کنید تا بالا بیایید. أَفْلَحَ. تا رستگار شوید. ولی اگر روح و
جانتان را زیر بار سنگین تعلقات قرار دهید، دیگر قدرت اینکه بتوانید سبکبار شوید و
بالا بیایید نخواهید داشت. آن وقت دیگر آزاد و رها شدن، انرژی فوقالعاده
میخواهد. اینها معانی سادهای است و من با توضیحاتى خواستم قدری مسئله را روشن
کنم.
خوب، تا اینجا نتیجهگیری از آن هفت سوگند آغاز سوره بود. با این همه، به نظر
میرسد که اینها همه تئوری است و مطالبی عقلی و ذهنی، اما انسان دوست دارد حقیقت
را بهصورت ملموس به او نشان دهند. عینیت میخواهد؛ میخواهد با چشم ببیند؛
میخواهد مصداق آن را بشناسد. و این را تا حدی باید به او حق داد، چون همیشه مفاهیم
ذهنی رسا نیست. از رو در آيات بعدى خداوند مثالى آورده و سرنوشت قومی را در تاریخ
نقل کرده است؛ سرنوشت قوم ثمود را:
كَذَّبَتْ ثَمُودُ بِطَغْوَاهَا. قوم ثمود با طغيانشان عملا حقیقت را تکذیب کردند؛
تكذيب این حقیقت که انسان فقط با تزکیه نفس میتواند رشد کند و استعدادهایش را
شكوفان سازد. چهگونه تکذیب کردند؟ نه با زبان، بلکه با طغیانشان. داستان طغیان و
سرکشی انسان در نخستین وحی بر پیامبر هم آمده است: كَلَّا إِنَّ الْإِنسَانَ
لَيَطْغَى. أَن رَّآهُ اسْتَغْنَى (۱۵) انسان همین که احساس
بینیازی و توانگری کند، طغیان میکند. و شما به روشنی میبینید که انسان قرن
بیستویکم، چهگونه سرکشی و طغیان و نافرمانی کرده است. سر از اطاعت خداوند پیچیده
و میگوید دیگر به خدا نیازی نیست. امروز بشر دم از استغنای از خدا میزند. بشر
امروز هدفى جز كامجوئى و لذت بردن از زندگى و مواهب طبیعی و آقائى كردن بر دنيا
ندارد، مگر مدعای قدرتهای بزرگ جهان جز این است؟ کسی بالای حرف ما نباید حرف بزند،
ما هر کاری دلمان خواست میکنیم. طغیان یعنی همین تجاوز به حقوق مردم. یعنی از مسیر
خود خارج شدن و مرزها و حریمها را شکستن. سلطهی امپریالیستی بر همهی جهان پیدا
کردن. قوم ثمود هم همین کار را میکرد، با طغیانى در عصر و زمان خودش.
ثمود چه وقت طغیان کرد؟ إِذِ انبَعَثَ أَشْقَاهَا. انبَعَثَ، باب انفعال است از
مادهی «بَعث» به معنی برانگیخته شدن. مثل «اشتعال» به معنی شعلهپذیری و شعلهور
شدن؛ یا «انقلاب» به معنی دگرگونی پذیری و دگرگون شدن. «انبعاث» یعنی حالت
برانگیخته شدن. مثل میکروبی که سالها در حالت کُمون بوده و در شرایطی مساعد از
کُمون خارج و برانگیخته میشود. اگر جسم و جان كسى قوى باشد، میکروب توانایی اینکه
او را بیمار کند ندارد. ولی به محض اینکه ضعیف شد و بنیه اش رو به تحلیل رفت،
میکروب میدان عمل پیدا میکند و تکثیر میشود.
قرآن میگوید عذاب هم «مبعوث» میشود: قُلْ هُوَ الْقَادِرُ عَلَى أَن يَبْعَثَ
عَلَيْكُمْ عَذَابًا، انواع عذابهای در حال کُمون ممکن است در جامعه دفعتاً
برانگیخته شود و رشد کند؛ مِّن فَوْقِكُمْ، از بالای سرتان. مثل عذاب حکومتی که از
بالا به مردم ستم میکند. أَوْ مِن تَحْتِ أَرْجُلِكُمْ یا از زیر پاهایتان. مثل
شورش و غائله و فتنهی طبقات لُمپَن و نادان و بیکفایت جامعه وافسار گسيختگى آنها:
أَوْ يَلْبِسَكُمْ شِيَعاً وَيُذِيقَ بَعْضَكُم بَأْسَ بَعْضٍ. یا تفرقه فراگيرى كه
همچون لباس بدنه جامعه را فراگيرد و مردم به جان هم بيفتند. وقتى خشونت در جامعه
سرايت پيدا كند، هیچ کس از دیگری در امان نیست. بعد میگوید ببینید چهگونه دارم
مطلب را حالی شما میکنم تا بفهمید، انظُرْ كَيْفَ نُصَرِّفُ الآيَاتِ لَعَلَّهُمْ
يَفْقَهُونَ (۱۶). بنابراین زمینهی عذاب همیشه وجود دارد، ما
اگر غلط رفتار کرديم، ميكرب عذاب در بدنه جامعه مثل سرطان تكثيرو توليد میشود و
همه جا ريشه مى دواند. در نتيجه به جان هم میافتیم و برادرکشی میکنیم، كمبود و
گرانی میشود، کمفروشی و كلاه بردارى میشود، فهم و فرهنگ سقوط می کند، دزدی و
جنایت و فساد و فحشا و دهها مشکل دیگر مبعوث يعنى بيدار و برانگیخته میشود.
قوم ثمود كى طغیان کرد؟ وقتی که اشقیای آنها بالا آمدند و به قدرت رسیدند. در جامعه
شان به جای نیکان و اهل فضل و فهم، اشقیا همه كاره شدند. چطور میشود که به جای
آدمهای دانا و درستکار، فرهيخته و فهمیده، صادق و خدمتگذار، کاردان و کارآمد، اهل
شقاوت و سختدل روی کارآمدند؟ این چگونه ممکن است؟ آيات بعد این مسئله را روشن می
کند.
فَقَالَ لَهُمْ رَسُولُ اللهِ زمانی که رسول خدا به آنها (قوم ثمود) گفت این شتر
خداست و این هم آبشخورش، مزاحم او نشويد: نَاقَةَ اللهِ وَسُقْيَاهَا و در سورههای
دیگر هم توضیح داده که پیامبر مبعوث بر قوم ثمود به آنان گفت که کاری به کار این
شتر نداشته باشید، و بگذاريد يكروز نوبت آب او باشد، يكروز شما. این البته برای
امتحان تقواى آنها بوده است. خداوند با این فرمان امتحانشان کرد تا ببیند چهقدر
میتوانند خود را کنترل کنند. اما آنها سخن پیامبر خود را دروغ شمردند،
فَكَذَّبُوهُ، و کشتند شتر را، فَعَقَرُوهَا و اين آزمونى بود برای آنها که آیا
فرمان رسولشان را میپذیرند یا نه.
فَدَمْدَمَ عَلَيْهِمْ رَبُّهُم بِذَنبِهِمْ فَسَوَّاهَا پس، پروردگارشان به سزای
گناهشان، همه را هلاک و نابود کرد. وَلا يَخَافُ عُقْبَاهَا. و از عقوبت آن هم بیم
نکرد. یعنی کسی را نمیرسد که خدا را مؤاخذه کند که چرا قومی را عذاب کردی.
ممکن است سئوال شود که چرا با آنکه شتر صالح پیامبر را یک نفر کشت، خدا همه آنها را
عذاب کرد؟ حضرت امیر(ع) به این سئوال چنین پاسخ داده است: لَمَّا
عَمُّوهُ بِالرِّضَا (۱۷) برای آنکه دیگران با سكوت و بى تفاوتى
و اعتراض نکردنشان در آن شریک شدند وعملا به چنين كارى رضايت دادند. محال است در
جامعهای درستكار و شريف كسى به خود جرئت ارتکاب جرمى علنى بدهد. تا مردم موافق
نباشد، هماهنگ نباشد، همراهی نکند، محال است کاری، چه بد چه خوب، انجام بگیرد.
معمولاً فجایع و جنایتها رابطهی بسیار نزدیک با اخلاق اکثریت مردم جامعه دارد،
وگرنه به ندرت اتفاق میافتد. اين هم از سخنان حکمتآمیزامام على است که:
لتَتْرُكُون الْأَمْرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْى عَنِ الْمُنْكَر، شما امر به
معروف و نهی از منکر را ترک میکنید و وا میگذارید، نتیجه این میشود که:
فَيُوَلَّى عَلَيْكُمْ أَشْرَارُكُمْ، آنگاه شرورترین و بدجنس ترینهای شما بر شما
قدرت و غلبه پیدا میکنند. وقتی جامعه بیاعتنا باشد، سکوت کند، انتقاد نکند، و در
کار کسانی که مصدر قدرت هستند مراقبت نکند، آنها هم هر کاری دلشان خواست میکنند و
روز به روز هم قدرت بیشتری پیدا میکنند. ثُمَّ تَدْعُونَ آن وقت دعا میکنید که
خدایا شرّ اینها را از سر ما کم کن، فَلَا يُسْتَجَابُ لَكُمْ (۱۸)
و هرگز دعایتان اجابت نمیشود.
امام على میخواهد بگوید در جامعهای که امر به معروف و نهی از منکر ترک شود،
مراقبتی برخطاها و خلافها در كار نباشد، جلوی زشتکاریها گرفته نشود، طبیعی است
که آدمهای شرور و خاطی همين كه ببینند کسی مانع آنها نیست، زیر نظارت و مراقبت
جامعه قرار ندارند و مردم انتقاد و روشنگری نمیکنند، از آنجا که منافعشان هم به
هم وابسته است، هر روز قدرت بیشتر پیدا میکنند و بالا و بالاتر میروند تا جائى که
پستهای کلیدی را اشغال مى كنند و پدر مردم را در مى آورند و حقوقشان را هم ناديده
مى گيرند، در چنين شرايطى مردم قدم وقلم شكسته، زبان دوخته و دل سوخته فقط
میتوانند دعا بکنند. اما دعا هم دیگر فایدهای به حالشان ندارد. چون تکلیف داشتند
که جلوی این انحرافات را بگیرند؛ نگرفتند، حالا باید آن را تحمل کنند.
داستان اصحاب «سَبت»، یا یاران روز شنبه، در قرآن، داستانی است در همین مورد.
قصهاى است از قومى از بنیاسرائیل و ماهیگیری آنها در روز عبادى شنبه، که قبلاً
خواندیم و من نمیخواهم دوباره آن را نقل کنم. میگوید در آن ماجرا مردم سه دسته
بودند؛ دسته اى كه حرمت روز شنبه را با خلافكارى و كلاه شرعى خود شكستند. در برابر
آنها، مؤمنين دو دسته بودند: عدهای اعتراض مى کردند و منحرفان را از اين قانون
شكنى نهى مى كردند. عدهای دیگر میگفتند چرا اعصاب خودتان را خراب میکنید؟ خدا
باید سزای اینها را بدهد وعذابشان كند. شما خودتان را به دردسر نیندازید. پاسخ
مومنين اول اين بود كه ما مى خواهيم پاسخى نزد خدا داشته باشيم كه بى تفاوت نبوديم،
بعد هم از كجا مىدانيد، شايد با انتقادات ما از كار خود دست بردارند.
به اين ترتيب منحرفان، به دليل عدم يكپارچگى مومنين، به کار خود ادامه دادند و
طغيان كردند تا عذاب خدا در رسید و جز مومنين معترض، همه را گرفتار ساخت. آنگاه
پروردگار اعلام کرد بر چنين مردمان ترسو و محافظه كارى كه نهى از منكر نمىكنند، تا
روز قیامت كسى را مبعوث مى كند، يعنى به حاكميت و قدرت مى رساند كه بدترين عذاب،
يعنى استبداد و ستم را به آنها بچشاند لَيَبْعَثَنَّ عَلَيْهِمْ إِلَى يَوْمِ
الْقِيَامَةِ مَن يَسُومُهُمْ سُوءَ الْعَذَابِ (۱۹) و هیچ جای
شگفتی نیست جامعهای که مردمانش عرضه و همت ندارند در مقابل باطل و ناحق بایستند و
از انتقاد و اعتراض میترسند، طبیعی است که اشقیا و اشرار آن رو بیایند و برانگیخته
شوند؛ طبیعی است که بدترینهای اجتماع قدرت را در دست بگیرند و پوست از کلّهی مردم
بکنند. آن وقت در آن شرایط دعا هم هیچ فایدهای ندارد.
جامعهی ثمود به آن سبب طغیان کرد که اشقیا و بدکاران زشت کاری را به جایی رساندند
که ناقهی خدا را كشتند و منقرض شدند. و این سرنوشت بارها در تاریخ اتفاق افتاده
است. یکی از آنها حادثهی کربلا است. شما خیال میکنید که این جنایت را فقط باید به
پای ابنسعد و ابنزیاد و یزید نوشت؟ اگر اینطور است، چرا مردم جشن گرفتند که یک
«خارجی»، یعنی کسی که بر «امیرالمؤمنین یزید» خروج کرده، به سزای عملش رسیده است؟
جامعهی مسلمانان در آن دوران به قدری منحط و منحرف شده بود که تبهکارانی امثال
یزید و ابنزیاد توانستند به قدرت برسند و دست به چنان جنایت بزرگی بزنند. آخرین
آیات این سوره هشدار میدهد که اگر به جاى آنكه دانه پاک و قدسی شما رشد کند و ثمر
بدهد، در خاک دفن شود و فاسد شد، آن وقت جامعه در ورطهی طغیان و سرکشی در مىغلطد
و رو به انقراض مى رود و دچار عذاب الهی مى شود.
صدق الله
العليّ العظيم.
۱) انبیاء(۲۱) / ۳۵
۲) بقره(۲) / ۱۵۶
۳) آلعمران(۳) / ۲۸
۴) نهج البلاغه ، «کلمات قصار» ۷۷
۵) آلعمران(۳) /۳۳
۶) نباء(۷۸) / ۱۳
۷) ذاریات(۵۱) / ۴۸
۸) غاشیه(۸۸) / ۲۰
۹) نباء(۷۸) / ۶۶
۱۰) حجر(۱۵) / ۱۹ و ق(۵۰) / ۷
۱۱) نمل(۲۷) / ۶۱و غافر(۴۰) / ۶۴
۱۲) حجر(۱۵) / ۲۹
۱۳) نهج البلاغه، خطبه ۳
۱۴) نحل(۱۶) / ۵۹
۱۵) علق(۹۶) / ۶ و ۷
۱۶) انعام(۶) / ۶۵
۱۷) نهج البلاغه، خطبه ۲۰۱
۱۸) نهج البلاغه، نامه ۴۷
۱۹) اعراف(۷) / ۱۶۷
|